فرض کنین داریم زندگیمونو میکنیم و ناگهان یه روز صبح از خواب بیدار میشیم و میبینیم یه پامون از زانو به پایین سیاه شده!
من دیدم کسانی رو که در چنین شرایطی ممکنه بگن ئه! خب اشکالی نداره. رنگش میکنم و درست میشه! یا مثلا ممکنه بگه میرم جوراب رنگ پا میخرم و میپوشم!
این یه مثال ساده س از افرادی که در فضای کسب و کار وقتی با معضلی مواجه میشن به جای اینکه تلاش کنن ببینن مشکل اصلی چیه، مشکل رو در سطحی ترین حالت همون چیزی میبینن که مشاهده کردن. که در این مثال میشه تغییر رنگ پا. بنابراین راه حل هایی رو پیشنهاد میدن و اجرا میکنن که نهایتا و در بهترین حالت میتونه در سطحی ترین وضعیت مسئله رو برای مدت کوتاهی یا حتی گاهی برای مدت بیشتری بپوشونه. در حالی که مسئله و مشکل اصلی چون اصلا پیدا نشده بوده بنابراین حل هم نشده.
راهکار چیه؟ برداشتن قدم هایی برای پیدا کردن مشکل یا مسئله اساسی. برای این کار نیاز به «بررسی» داریم و برای بررسی باید «سوال بپرسیم». توی همین مثال فرضی:
ما «مشاهده» می کنیم که رنگ پا به شکل غیرمنتظره ای تغییر کرده. میپرسیم «چرا». چرا رنگ پا تغییر کرده؟ یا خودمون می تونیم جواب قانع کننده ای به این سوال بدیم یا نمیتونیم. اگر خودمون تونستیم که وارد قدم بعدی میشیم و اگر نتونستیم میگردیم به دنبال مرجع یا فردی که بتونه به این سوالمون پاسخ بده. مثلا کتب پزشکی یا به شکل خیلی ساده تری یک پزشک. حالا ممکنه ما پیش پزشک بریم، باز هم با معاینه اولیه نتونه «تشخیص» بده علت رو و به ما بگه بریم عکس بگیریم یا آزمایشاتی خاص بدیم تا پزشک بتونه نتایج اون تصاویر یا داده ها رو «بررسی» کنه و به «چرایی» این تغییر رنگ پاسخ بده. تازه بعد از طی این مراحله که اگر پزشک تونسته باشه علت رو پیدا کنه می تونه درمان پیشنهادیش رو برامون توضیح بده یا توی نسخه بنویسه. از دارو گرفته تا عمل جراحی و غیره.
حالا ممکنه پزشک ما تصاویر و آزمایش های مربوط به پای ما رو ببینه و تشخیصش این باشه که از تنش های عصبی نشات گرفته. ما رو به یه پزشک روان شناس مثلا معرفی می کنه. اون پزشک دوم بعد از بررسی هاش میبینه که ما طی هفته های اخیر در معرض اضطراب زیاد بودیم که این مسئله باعث بروز مشکل در یک ناحیه ای شده که در نهایت رنگ پای ما رو تغییر داده. در نهایت برای ما مواردی که به نظرش میرسه رو تجویز می کنه. مثلا حذف یا کاهش عوامل استرس زا.
ما اگر بیمار حرف گوش کنی باشیم میریم به اون نسخه عمل می کنیم و میبینم که مشکل تغییر رنگ پامون حل شد.
پزشک به ما گفته بوده که اگر دیرتر میرفتیم ممکن بود نه تنها اون پا بلکه اعضای دیگه ای از بدنمون رو هم از دست بدیم!
بنابراین خیلی خوبه که تلاش کنیم رویکرمون رو از سطحی دیدن مشکلات به عمقی دیدنشون تغییر بدیم و همواره از هر چیزی که می بینیم بپرسیم «چرا؟». چرا اون اقدام منجر به اون خروجی شد؟ چرا شکست خورد؟ چرا موفق شد؟ چرا کم شد؟ چرا زیاد شد؟ چرا خوشحاله؟ چرا ناراحته؟ چرا کسی چیزی نگفت؟ چرا همه دارن اینو میگن؟ چرا اون تصمیم رو گرفتیم؟ چرا نگرفتیم؟ چرا کسی زودتر متوجه نشد؟ چرا دیر رسید؟ و میلیون ها سوال دیگه.
ما باید انقدر «سوال بپرسیم» و «بررسی کنیم» تا به علت ها برسیم. بر اساس اون نتیجه گیری تصمیم بگیریم و اقدام کنیم و دوباره نتیجه ها رو بررسی کنیم و از نتیجه هامون سوال بپرسیم. در واقع صرف نظر از هر نتیجه ای بپرسیم چرا. طبیعتا ممکنه اشتباه کنیم اما به مرور تجربه کسب می کنیم. مثل تفاوت یک تازه فارغ التحصیل پزشکی که ممکنه دفعات اول اشتباه تشخیص بده، دیرتر تشخیص بده یا نیاز به مشورت با خبره ها داشته باشه و یک پزشک خیلی حاذق که از رنگ رخسار ما در بدو ورود متوجه سر درون ما میشه.
به زبان دیگه ما بعد از سوال اولیه فرصت بررسی پیدا می کنیم و ممکنه به سوالات جدید برسیم که دوباره بررسی کنیم و انقدر این مسیر رو بریم تا به یک تصویر شفاف از مسئله یا فرضیه برسیم.
اگر به مسئله رسیدیم اون وقت با روش های مختلف تلاش می کنیم به پاسخ هایی محتمل برسیم. که در واقع فرضیات ما هستن. در نهایت یک یا چندتا از فرضیات رو با اجرا تست می کنیم و با بررسی نتایج یادگیری مون رو کامل می کنیم.