As long as you were kind.
فکر میکنم جان کلام این فیلم همین باشد.
فیلم بیش از هر چیز دیگری در مورد تنهاییست، این پدیدهی سهمگین و اینکه این تنهایی با روان آدمها چه میکند. هیلاری-اولیویا کلمن باشکوه-زنی است به غایت معمولی با کاری معمولی که از همان چند حرکت اول در ابتدای فیلم میشود فهمید از آنهایی است که زندگیاش را وقف جلب رضایت دیگران کرده است. اما این زندگی بیفروغ و تکراری با ورود فردی جدید به محل کارش ناگهان زیر و رو میشود. تو گویی نوری به روزهای تاریکش تابیده باشد.
زندگیاش برای چند صباحی رنگ و بوی دیگری میگیرد. امید به زندگی بهتر انگیزهای میشود برای اینکه داروهایش را کنار بگذارد، لباسهای رنگی بپوشد، آرایش کند و مخلص کلام سعی کند زندگی کند. اما امید کارش همین است که انسان را بالا ببرد و با مخ بر زمین بکوبد. کار تا جایی پیش میرود که تمام مقاومتش برای نشان دادن چهرهای آرام را کنار میگذارد و به معنای واقعی کلمه زیر میز میزند. این بار اما آدمی در زندگیاش هست که او را به حال خود رها نمیکند. میماند و اصرار میکند و سعی میکند او را به زندگی بازگرداند.
در قسمتهایی از فیلم حس میکردم انگار این دو شخصیت که هر دو به نوعی در اقلیت هستند، هیلاری به خاطر زن بودن و استیون به خاطر سیاهپوست بودن، در دل ظلمهایی که تحمل میکنند یکدیگر را پیدا کردهاند. انگار به این نتیجه رسیده باشند در نهایت ماییم که باید هوای یکدیگر را داشته باشیم اگر میخواهیم که چیزی عوض شود.
ولی اگر برگردم به همان جملهی ابتدای متن فکر میکنم چیزی که از دیدن این فیلم به خاطر خواهم سپرد این است که گاهی یک کار کوچک از سر مهربانی میتواند زندگی یک نفر را نجات دهد. دنیا جای ترسناکی است و ما آدمها هر چقدر هم که برای خود هیجان و هیاهو دست و پا کنیم در نهایت تنها هستیم. اما میشود و میتوانیم که تنها نمانیم. میتوانیم انتخاب کنیم بگذاریم دیگران به ما کمک کنند، گاهی دستمان را بگیرند و از دل سیاهیها بیرون بکشند. رسالت برخی از ما در زندگیهای یکدیگر شاید این بوده باشد که در مقطعی دیگری را نجات بدهیم و به راه خودمان ادامه بدهیم. آدمها قرار نیست همیشه در زندگی ما بمانند، شاید ماموریتشان این بوده که دورهای بیایند و ما را به یاد خودمان بیاورند و بروند. پردهها را نکشیم، پنجرهها را نبندیم و زنگ در را جواب بدهیم. تنهایی مطلق انتخاب عاقلانهای نیست.