مارگارت اتوود رمان سرگذشت ندیمه را سال ۱۹۸۵ منتشر میکند. طی سالهای بعد فیلم و نمایشنامههای زیادی با الهام از این داستان ساخته و اجرا میشوند. ولی سال ۲۰۱۷ زمانیست که قرار است این رمان در بعدی وسیعتر نگاهها را به خود جلب کند.
وقتی برای اولین بار اسم سریال سرگذشت ندیمه را شنیدم نمیدانستم براساس رمانی از مارگارت اتوود ساخته شده است. خوب یادم است اولین قسمت را که دیدم حسابی به وجد آمدم و ده قسمت فصل اول را در یک روز و نیم تماشا کردم. فضای تلخ و سنگین و آشنایش بارها راه نفسم را بست. در فاصلهی انتظار برای شروع فصل دوم به سراغ کتاب رفتم. من همیشه و در همهی موارد کتاب را به فیلمها و سریالهای ساخته شده براساس کتاب ترجیح دادهام و این یکی هم از این احساس همیشگی مستثنی نبود. گرچه سریال تا حد زیادی سعی کرده بود به کتاب وفادار بماند. همینجا بگویم که یکی از دلایل درخشان بودن فصل اول سریال هم همین وفاداری نسبیست.
ولی در پایان قسمت دهم سازندگان سریال تصمیم میگیرند راه خود را از نویسنده جدا کنند و این دنیای تاریک پر پیچ و خم را به پشتوانهی بلندپروازی هالیوودی ادامه بدهند. فصل دوم سیزده قسمتی و به مراتب بیرحمتر و تاریکتر از فصل اول است. برخی قسمتها چنان سنگین و سختاند که به یاد میآورم گاهی به خودم میگفتم این چه عذابیست که به خودت میدهی؟ چرا اینهمه خشونت و خشم و سرخوردگی را چندباره زندگی میکنی؟
چند قسمتی مانده به پایان فصل دوم کمکم حس میکنی قطار روایت داستان اندکی از ریل خارج شده است. آنچنان که باید و شاید درست پیش نمیرود و شخصیتها دچار تحولهای بیربطی میشوند که تفسیرشان منطقی به نظر نمیرسد. تابستان ۲۰۱۹ از راه میرسد و فصل سوم شروع میشود و از همان قسمت اول به روشنی میفهمی قصه به طرز غمانگیزی از دست رفته است و ماجرا دیگر اسیر زرق و برق هالیوودی و تصویربرداری چنین و نورپردازی چنان شده است. ولی تمام سیزده قسمت را میبینی چون خودآزاری داری.
از همان شروع فصل سوم یادم است در کنار فحش و فضیحتهای هر هفته و ناامیدی از پس ناامیدی برای بلایی که سر قصهی اصلی آمده روزنهی امیدی در دلم روشن بود که مارگارت اتوود بعد از ۳۴ سال تصمیم گرفته است ادامهی داستان را بنویسد. خودش ادامهی داستان را بنویسد. عاقبت چند وقت پیش این انتظار به پایان رسید و کتاب وصایا منتشر شد.
کتاب را که باز میکنی، از همان یکی دو بخش اول میفهمی نه تنها قطار به ریل بازگشته بلکه قرار است با سرعت هرچه تمامتر تو را به مقصد برساند، به آن رضایتی که از شریک شدن در ذهن خلاق و بیبدیل نویسندهای چون مارگارت اتوود قرار است نصیبت شود. هرچه جلوتر میروی ذهنت ناخودآگاه روند قصه را با آنچه هالیوود به خوردت داده مقایسه میکند و این تفاوت میان ماه من تا ماه گردوناش عصبانیات میکند ولی کمی که جلوتر میروی به خودت میگویی بگذار با خانم اتوود همقدم شوم، اینجا مقایسه هم زشت است.
وصایا سه راوی دارد که ادامهی ماجرا یا بهتر بگویم سرانجام این غائله را سالها بعد از قصهی سرگذشت ندیمه برایمان میگویند: عمه لیدیا (عمههای جمع این حقیر را ببخشند، هیچوقت نتوانستم با خودم کنار بیایم که شخصیتی تا این حد بیرحم میتواند خالهی کسی باشد) و دو خواهر ناتنی قصه؛ هانا که در گیلیاد او را اگنس نامیدهاند و نیکول که در سریال بدون مادرش از گیلیاد فراری داده میشود ولی در کتاب با مادرش از گیلیاد فرار میکند اما به خاطر حفظ جانشان بعد از رسیدن به کانادا از هم جدا میشوند. کتاب در حقیقت چگونگی فروپاشی گیلیاد را سالهای سال بعد از بلاهایی که بر سر جون آزبورن و میلیونها نفر دیگر آمده از زبان این سه نفر نقل میکند. از مسیر رشد و تغییر شخصیتها گرفته تا تکتک جزییاتی که فکر شده و حساب شده در قصه آمدهاند خوانندهی زخمخورده از روایت سطحی و توخالی هالیوودی را چنان ذوقزده میکند که تو گویی هدیهای ارزشمند گرفته است. برای من که اینطور بود. و اصلا برایم جای تعجب نداشت که دیروز به عنوان یکی از برندگان جایزهی بوکر انتخاب و معرفی شد.
کتاب در یک کلام بینظیر است. بهترین پایان برای یک قصهی پرغصه.