ویرگول
ورودثبت نام
مروارید زندیچی
مروارید زندیچی
خواندن ۴ دقیقه·۹ ماه پیش

جهان با من برقص


این فیلم که تازه منتشر شده بود بلوایی در توئیتر بر سرش راه افتاد و مثل تمام موارد دیگر دو جبهه تشکیل شد و جنگی خونین در گرفت. گروهی می‌گفتند کجا بوده تا به حال سروش صحت؟ و عجب فیلم مرغوبی! و عده‌ای هم فیلم و عوامل‌ش را از پس گردن گرفته بودند و در بشکه‌ی گه فرو می‌کردند؛ یک روز معمولی در توئیتر فارسی.

آن روزها درست به خاطر ندارم در چه حال و هوایی بوده‌ام که زور گروه دوم احتمالا چربیده که فیلم را تا همین هفته‌ی پیش ندیده بودم. صبح سه‌شنبه‌ای بود و من خسته از درگیری‌های بی‌پایان کار و آدم‌ها چند ساعتی بود به مدیرم پیغام داده بودم که سر کار نمی‌روم و برنامه داشتم تمام روز از زیر سپر پتوی گرم و نرمم جم نخورم.

دینگ

فیلم جهان با من برقص رو دیدی؟

وقتی زمان زیادی کسی را می‌شناسی معاشرتت با او به مکالمه‌ای طولانی و بی‌نیاز از نقطه‌ی آغاز و پایان تبدیل می‌شود. انگار حرف را از همانجا که زمین گذاشته‌ای پی می‌گیری چون حضورش همیشگی‌ است. حکایت پنجره‌ی تلگرام من و رفیق جان چنین حالی است.

یادم می‌آید که علیرغم واکنش‌هایی که در موردش دیده‌ام همیشه دلم می‌خواسته این فیلم را ببینم و من هرچه نباشم بنده‌ی نشانه‌هایی هستم که زندگی سر راهم می‌گذارد. یعنی اگر در چنین وضع و حالی که به طور کاملا اتفاقی در روزی که برنامه‌ام را خالی کرده‌ام چیزی سر راهم قرار بگیرد که می‌توانم برایش وقت بگذارم عموما این تقارن را نادیده نمی‌گیرم چون معتقدم دلیلی داشته لابد.

این شد که همان لحظه فیلم را جستم و نشستم به تماشا.

شما را نمی‌دانم ولی من در مقاطع بسیاری از زندگی خودم را تصور کرده‌ام که از دنیا و هیاهویش خواهم کند و در گوشه‌ای امن و سرسبز در کلبه‌ای روزگار خواهم گذراند. فیلم با جمع شدن عده‌ای دوست و رفیق دور چنین آدمی شروع می‌شود و تا می‌آیی با خودت بگویی ای خوش به حالت! ضربه را می‌زند. مرد قصه دارد می‌میرد.

از اینجا به بعد انگار قصه در مه فرو می‌رود. می‌مانی بین اینکه باید این موضوع را در مرکزیت نگه داری یا چشمت را به درگیری‌های ریز و درشت باقی ‌آدم‌ها بدوزی؟ از بین تمام آدم‌های آن جمع حمید برایم جالب‌ترین شخصیت از آب درآمد از بس که دور است از آنچه از بودن و زیستن می‌شناسم. آدمی که با خودش به صلح رسیده، نه خودش را گول می‌زند و نه برایش اهمیتی دارد دیگران چه فکری می‌کنند. کسی که واقعیت زندگی‌اش را عریان با دیگران در میان می‌‌گذارد و حتی خصوصی‌ترین بخش رابطه‌اش را در معرض دید قرار می‌دهد و ذره‌ای شرم و ناراحتی از آنچه هست و باید باشد در وجودش نیست. چه رهایی عجیبی و چه خوشحالی ملموسی.

جایی میانه‌ی فیلم حس می‌کنی جهان از خری که بدون پس و پیش «خر» صدایش می‌زند همدلی بیشتری می‌گیرد تا این آدم‌های به اصطلاح نزدیک زندگی‌اش از بس که هر کدام درگیر درامای خودشان هستند و انگار جهان و اتفاقی که در راه است را نادیده می‌گیرند ولی کمی که می‌گذرد می‌بینی اصلا شاید حرف فیلم همین باشد. جریان زندگی گاهی اینقدر بی‌رحمانه تند و تلخ می‌گذرد که نمی‌توانی انتظار داشته باشی آدم‌ها بار خودشان را به کل زمین بگذارند و زیر بال و پر تو را بگیرند. قطعا اینکه جهان دارد می‌میرد و شاید ۲ ماه دیگر در این جمع نباشد مهم‌ترین مساله است ولی تنها مساله نیست. این آدم‌ها کار و زندگی‌هایشان را رها کرده‌اند و راهی شده‌اند برای اینکه اینجا باشند ولی نمی‌شود و نباید انتظار داشت همه‌ توجه‌شان به یک موضوع باشد، ولو همینقدر مهم و حیاتی.

آن چیزی که در این ماجرا ارزش تعریف می‌شود «بودن» این آدم‌هاست نه چگونه بودن‌شان.

جایی آخر فیلم می‌گوید: کنارم باشن ... همین که گاهی باشن بسه

دوگانه‌ی زنده بودن و زندگی کردن هم از آن چیزهایی بود که در طول تماشای فیلم ذهنم را مشغول کرد. از میان این آدم‌ها چه کسی زنده است و چه کسی به راستی زندگی می‌کند؟ و هر چه جلوتر می‌رفت کفه‌ی ترازویی که جهان رویش بود سنگین‌تر می‌شد. آنجا که می‌بینی این حقیقت کوتاه‌مدت زنده بودن چنان رهایش کرده که نه از قضاوت دیگری می‌ترسد و نه به چیزی بی‌دلیل چنگ می‌زند. نوعی رهایی که در نهایت از او انسان صبورتر و بخشنده‌تری می‌سازد.

فیلم شاید می‌خواهد بگوید هیچ چیز در زندگی آنقدر ارزش ندارد که بخواهی جوری چنگ‌ش بزنی که لذت زنده بودن را از تو بگیرد. در انتهای فیلم تلنگری هم می زند با اتفاقی غیرمنتظره که یادآوری کند هر چقدر هم فکر کنی می‌توانی آینده را پیش‌بینی کنی باز هم درست نمی‌دانی همین چشم بر هم زدن بعدی قرار است چه پیش بیاید. به قول آن بزرگوار: در دایره‌ی قسمت ما نقطه‌ی تسلیمیم

پایان‌بندی فیلم همین حس و حال بودن آد‌م‌ها فارغ از کیفیت‌ش را به خوبی نشان می‌دهد. انگار می‌خواهد بگوید ببینید لذت این دورهمی زهر تمام دعوا و کتک‌کاری‌های قبلی را می‌گیرد چون پیوندی عمیق‌تر این آدم‌ها را به هم متصل کرده است.

عمر طولانی مفت نمی‌ارزد اگر آدم/آدم‌هایی را نداشته باشی که تلخی و شیرینی زندگی‌ات را - هر چه که هست - با آن‌ها شریک شوی.

تو کتاب‌ها دنبال خودم می‌گردم. آدرس بلاگ: pearlsofperception.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید