ویرگول
ورودثبت نام
مروارید زندیچی
مروارید زندیچی
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

خانه‌ی دوست کجاست - ۳۴ سال بعد

پوستر فیلم
پوستر فیلم

سال ۱۳۹۹ است و من اولین بار است که می‌خواهم فیلمی از عباس کیارستمی ببینم. می‌دانم چه فکری ممکن است پیش خودتان بکنید که شاید اولین‌ش این باشد که کجا بودی تا حالا؟ نمی‌دانم چرا و چگونه و از کی در درون من مقاومتی پیدا شد نسبت به دیدن فیلم‌های کیارستمی و امروز هرچه فکر کردم جز این چیزی یادم نیامد که در یک دوره‌ای به من گفته شده است این فیلم‌ها سیاه‌نمایی می‌کنند و از ایران تصویر کشوری فقیر با مردمانی بی‌سواد را به دنیا نشان می‌دهند. مطمئن نیستم این حرف را کجا شنیده‌ام. مدرسه بوده است یا جمعی خانوادگی؟ یا شاید هم برنامه‌ای تلویزیونی. هر چه که بوده مرا اینهمه سال دور نگه داشته از دنیای فیلم‌سازی توانا، خوش‌فکر و تکرارنشدنی.

امروز برای اولین بار به تماشای خانه‌ی دوست کجاست نشستم و از همان دقیقه‌های اول فیلم نگاه معصوم و نگران پسرک قصه به من فهماند قرار است پا در دنیای عجیبی بگذارم. ذهنم هنوز درست طبقه‌بندی نشده ولی دوست داشتم تا حس و حال فیلم در من تازه است از روی یادداشت‌هایم متنی بنویسم.

ترس و معصومیت

اولین چیزی که نوشته‌ام دو کلمه‌ی ترس و معصومیت است. نگاه ترس‌خورده‌ی پسربچه‌ها از تشرهای معلم و اینکه در دنیای کوچک‌شان چه چیزهایی اشک‌شان را در‌می‌آورد قلبم را فشرد. خاطره‌ای از پسرکی با صورتی تپل و بامزه که‌ از شدت گریه سرخ شده بود را به یادم آورد که چند سال پیش برگه‌ای کاغذ به دست که به احتمال زیاد کارنامه‌اش بود و اشک‌هایی که از زیر عینک روی پیراهنش می‌ریخت از کنارم رد شد. دلم می‌خواست صدایش کنم، محکم در آغوشش بگیرم و بگویم به خاطر خدا برای نمره گریه نکن. راه دراز و سخت و پرپیچ و خمی در پیش داری، انرژی‌ات را ذخیره کن.

به من چه؟

مسئولیت‌پذیری و اینکه چقدر این بچه با مفهوم «به من چه؟» بیگانه‌ست دومین چیزی‌ست که به ذهنم رسیده است. از همان لحظه‌ای که پا به خانه می‌گذارد انواع و اقسام کارها از آوردن کهنه برای بچه تا درست کردن شیشه تا خرید نان و ... از او خواسته می‌شود. وقتی دفتر مشق نعمت‌زاده را در کیف خود پیدا می‌کند برای لحظه‌ای فکر نمی‌کند که به او ربطی ندارد که دفتر از کیف او سردرآورده است. خودش را مسئول می‌داند. مادرش ولی سریعاً دوستش را محکوم می‌کند و می‌گوید «حواسش کجا بود؟» داستان درواقع از همینجا و از همین بی‌تفاوت نبودن به سرنوشت دیگری شروع می‌شود.

وقتی ما بچه بودیم ...

روح و روان همه‌ی ما پر است از زخم‌هایی که در کودکی خورده‌ایم. خیلی‌هاشان همان موقع خوب شده‌اند و فراموش و خیلی‌هاشان تبدیل به زخم‌های ناسوری شده‌اند که حتی به یاد نمی‌آوریم از کجا پیدا شده‌اند و سال‌ها با خودمان از این رابطه به آن رابطه و از اتاق این روان‌درمانگر به مطب آن روانشناس حمل‌شان کرده‌ایم. یک راه بروز این زخم‌ها انگار نوعی انتقام‌گیری است از نسل بعدی که بدانند و آگاه باشند که خیلی خوشبخت‌تر هستند و زندگی به آن‌ها آسان گرفته است. این جمله‌ی «وقتی ما بچه بودیم از این خبرها نبود» را کم و بیش همه‌مان به شکل‌های مختلف شنیده‌ایم. پدربزرگ احمد یکی از همان‌هایی‌ست که در حالیکه خاطره‌ی کتک خوردن‌های مکرر خود از پدرش را تعریف می‌کند معتقد است همین روش تربیتی را باید برای نوه‌اش هم به کار ببرد تا آدم درستی «تحویل اجتماع» داده باشد. خواسته‌ی نامعقولش از احمد برای پیدا کردن سیگاری که وجود ندارد را با «به تو دستور می‌دم ...» تکرار می‌کند و تو دلت می‌خواهد شانه‌هایش را بگیری، تکانش بدهی و بگویی دو دقیقه گوش کن ببین این بچه چه می‌گوید، اعلیحضرت!

«نمی‌دانم یک عمر را چقدر حساب می‌کنند»

همراهی پیرمرد با پسرک بهترین قسمت داستان است. این نیروی عجیبی که در این رابطه میان گذشته و آینده تعریف می‌شود. پیرمرد صبور و کند است و پسرک عجول و تند. پیرمرد جای‌جای روستا را که نشان از گذشته دارد نشان پسرک می‌دهد و برای او تعریف می‌کند چطور در و پنجره‌های چوبی‌ای که از ۴۰ سال پیش ساخته هنوز سرپا هستند و غصه می‌خورد از اینکه چرا درهای آهنی دارند جایگزین این درها می‌شود. درهایی که از روستا می‌برند و در شهر می‌فروشند لابد به موزه‌ها. جایی به پسرک می‌گوید «می‌گویند درهای آهنی یک عمر دوام دارند، نمی‌دانم یک عمر را چقدر حساب می‌کنند.» و من به این فکر می‌کنم کاش واقعاً اینهمه حفاظ‌های آهنی که دور خانه‌هایمان چیده‌ایم می‌توانست از ما محافظت کند. جایی پسرک به پیرمرد می‌گوید من باید زودتر بروم و پیرمرد که تمام تلاشش را می‌کند که پابه‌پای این نیروی تازه‌نفس چابک خودش را بکشاند به او می‌گوید «من اگر حرف نزنم تندتر می‌آیم» و پسرک به او می‌گوید «پس حرف نزن.» یک دنیا تعبیر می‌شود از همین دیالوگ ساده نوشت. از اینکه تاریخ به چشم ما نسل جدیدی که مدام عجله داریم به رفتن و رسیدن چقدر دست و پا گیر به نظر می‌رسد درحالیکه اگر کمی صبر کنیم و پا به پایش برویم راه را نشان‌مان می‌دهد. این را می‌دانم که در این قصه در نهایت گذشته پسرک را به آن سرمنزل مقصودی که می‌خواهد نمی‌رساند اما در آن سرگشتگی لااقل چیزهای مهمی را نشانش می‌دهد و در دل تاریکی و ترس از صدای سگی که زوزه می‌کشد به او پشتگرمی‌ می‌دهد که «برو من مواظبت هستم، برو نگاهت می‌کنم.»

تو در میان گل‌ها چون گل میان خاری

نمی‌شود گفت این داستان شخصیت منفور دارد. همه چیز انقدر ساده است که انگار نمی‌توانی از هیچ‌کدام‌شان کینه‌ای به دل بگیری یا بابت چیزی مقصرشان بدانی ولی اگر بخواهم یکی را نام ببرم که جایی پس ذهنم رفتارش را قضاوت می‌کنم آن یک نفر معلم مدرسه است. کسی که فکر می‌کنی باید نماد آموزش زندگی بهتر و نگاه درست‌تری باشد ولی متاسفانه او هم گرفتار انضباط و نظم و «تحویل آدم خوب به اجتماع» مانده است. آنجا که به بچه‌ای که به خاطر کمک کردن به پدرش در کار مزرعه نتوانسته مشق شبش را کامل بنویسد تشر می‌زند و می‌گوید «ببینید بچه‌ها، وظیفه‌ی اصلی شما درس خوندنه» دلت می‌خواهد بر سرش فریاد بکشی که از کدام سیاره آمده‌ای که نمی‌بینی این بچه بخواهد هم نمی‌تواند درس خواندن را اولویت زندگی‌اش قرار بدهد و تنها سهمی که تو در زندگی‌اش داری ایجاد ترس و دلهره از انجام ندادن یک رونویسی احمقانه در دفتر است. آن گل خشکیده‌ای که پیرمرد به پسرک داد که لای دفتر دوستش بگذارد و در آخرین صحنه‌ی فیلم دوباره سروکله‌اش پیدا می‌شود به نظرم یکی از لطیف‌ترین پایان‌بندی‌هایی‌ست که دیده‌ام. پایان‌بندی‌ای که بغض در گلویت را با لبخند همراه می‌کند.



یادداشتی بر فیلمکیارستمی
تو کتاب‌ها دنبال خودم می‌گردم. آدرس بلاگ: pearlsofperception.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید