ویرگول
ورودثبت نام
مروارید زندیچی
مروارید زندیچی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

دیو و دلبر؛ سی سال بعد

باور بفرمایید همین عنوان را که نوشتم رعشه‌ی ریزی به تنم افتاد از فکر گذر عمر. سی سال از تولید یکی از زیباترین و پرطرفدارترین انیمیشن‌های تاریخ سینما می‌‌گذرد و این‌ها را به بهانه‌ی گفتن از برنامه‌ای که برای بزرگداشت این سی‌امین سالگرد تهیه شده بود می‌نویسم.

درست یادم نمی‌آید دقیقا چند سالم بود ولی فکر می‌کنم سه چهار سالی از پخش این انیمیشن در دنیا گذشته بوده که به دست من رسیده است. آن‌موقع ویدیوی نوار کوچک داشتیم و چند تا انیمیشنی که درست نمی‌دانم پدرم از کجا برایمان دست و پا کرده بود همراه روزها و شب‌های من و خواهرم بودند. فکر می‌کنم بی‌اغراق این یکی را من چهل پنجاه باری تماشا کرده باشم. طوریکه دیالوگ‌ها و آهنگ‌ها را نه با خود کلمات که با ریتمی مشابه‌شان کامل حفظ شده بودم و آنموقع چون تازه کلاس زبان می‌رفتم از اینکه چند کلمه‌ای را می‌توانستم بفهمم به غایت ذوق‌مرگ می‌شدم. آن زمان نه آنقدر دوبله‌ای در کار بود و نه زیرنویسی و من سعی می‌کردم جاهایی از قصه را برای خودم حدس بزنم. مثلا فکر می‌کردم گلبرگ‌های آن گل رز هر باری که دیو غمگین بشود می‌افتند درصورتیکه اینطور نبود. سال‌ها بعد که زبانم پیشرفت کرد و برحسب اتفاق نسخه‌ای باکیفیت به دستم رسید، فیلم که شروع شد من که حالا تمام دیالوگ‌ها را می‌فهمیدم و می‌توانستم کلمات را به اصواتی که از بر کرده بودم وصل کنم حس انسان کم‌شنوایی را داشتم که تازه صداهای اطرافش را می‌شنود و کشف می‌کند، چنین جنسی از شعف!

حالا اینهمه شور و شوق برای یک انیمیشن ساده چرا؟ سوال‌ خوبی‌ است. شاید به این دلیل که از همان نگاه اول خودم را در بل - دختر دلبر داستان - می‌دیدم. دختر کم‌رو و تا حدی منزوی که خودش را در دنیای کتاب‌ها غرق می‌کرد و همیشه دلش می‌خواست چیزی بهتر و بزرگ‌تر از آنچه در اطرافش هست را ببیند و تجربه کند. من که کتاب‌هایم مونس تنهایی خودخواسته‌ام و کتابفروشی و کتابخانه مکان‌های امن و دوست‌داشتنی زندگی‌ام بوده‌اند و هستند، هنوز بعد از اینهمه سال با دیدن صحنه‌ای که دیو کتابخانه‌ی عظیم کاخش را به بل هدیه می‌کند بغض می‌کنم

یکی از جنبه‌های شاید بشود گفت مخرب دلدادگی من به این قصه و این کاراکتر خیالی این بود که جایی در ذهنم امید به تغییر دیوها به آدم‌ها در پایان خوش قصه‌ها به عنوان یک اصل نقش بست. امید به اینکه اگر کسی را خالصانه دوست داشته باشی و به او محبت کنی زور عشق به طلسمی که او را دیومآب کرده می‌چربد. سال‌ها و دل‌شکستگی‌های پی‌ در پی بعد یادم داد بعضی چیزها از دل قصه‌ها بیرون نمی‌آیند، واقعی نیستند که بیرون بیایند، برای همان فضا ساخته شده‌اند و همانجا می‌مانند. در دنیای بیرون تعداد گستان‌ها به مراتب بیشتر است و فریاد جاهلانه‌ی مردم دهکده عموما بلندتر.

امشب بعد از دیدن این برنامه رفتم و کنار خود ۱۳-۱۴ ساله‌ام نشستم، دست مهربانی روی سرش کشیدم و در گوشش گفتم دنیا پر از دیوهایی است که با صدها بار «دوستت دارم» گفتن هم به آدمیزاد تبدیل نمی‌شوند ولی تو همین رمانتیک خیال‌پردازی که هستی بمان؛ فقط قلبت را کف دستت نگیر.

همین!

تو کتاب‌ها دنبال خودم می‌گردم. آدرس بلاگ: pearlsofperception.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید