مروارید زندیچی
مروارید زندیچی
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

زندگی به من آموخت که هیچ‌چیز از هیچ‌کس بعید نیست*

بامداد ۵ نوامبر ۱۹۸۹ بتی برادریک با شلیک پنج گلوله شوهر سابقش دن و همسر جدیدش لیندا را به قتل می‌رساند. داستان تکان‌دهنده‌ای که تا سال‌ها نقل محافل می‌ماند و از مجلات و روزنامه‌ها گرفته تا برنامه‌های تلویزیونی زیادی را به خودش اختصاص می‌دهد ولی مثل تمام خبرها و حوادث داغ پس از چند وقت به دست فراموشی سپرده می‌شود. در فیلمی که سال ۱۹۹۲ با الهام از این داستان ساخته می‌شود بتی زنی تلخ و بداخلاق و دیوانه‌مآب تصویر می‌شود که در نهایت دست به قتل هم می‌زند. از همان سکانس‌های اولیه مشخص است سازندگان فیلم بتی را تنها مقصر این فاجعه می‌دانند و تصمیم گرفته‌اند به مخاطب نشان دهند فارغ از اینکه چه رفتاری از شوهرش سر می‌زده او زن زیاده‌خواه، غیرمنطقی‌ و خودخواهی بوده که در آخر زندگی همه‌شان را به نابودی می‌کشاند. سی و یک سال بعد از واقعه سریالی ۸ قسمتی این بار داستان را جور دیگری روایت می‌کند.

حالا در سال ۲۰۲۰ که به یمن وجود شبکه‌های اجتماعی و فعالیت‌های مدافعین حقوق زنان نمی‌شود به این راحتی‌ها بر روایت‌های مردسالارانه سوار شد و تمام تقصیرها را گردن زن ماجرا انداخت، سریالی ساخته می‌شود که سعی می‌کند از نگاه بتی به اتفاقات نگاه کند. از اینکه سال‌های زیادی از جوانی و انرژی‌اش را صرف این کرده که دن به آرزوهای بلندپروازانه‌اش برسد به امید روزی که با هم به یک زندگی خوب و مرفه برسند. همزمان با بزرگ کردن ۴ بچه‌ی قد و نیم‌قد چند جا کار می‌کرده که خرج زندگی و هزینه‌ی وام‌های دانشجویی دن را تامین کند. سال‌ها می‌گذرد و دن که تحصیل در رشته‌ی پزشکی را رها کرده بوده و حقوق هاروارد را به اتمام رسانده حالا به شهرت و ثروت و دم و دستگاهی می‌رسد. در واقع نوبت برداشت آنهمه سختی‌ و مصیبت می‌‌رسد که ...

از این جا به بعدش یک قصه‌ی نخ‌نما و تکراری‌ست از بحران میان‌سالی و مردی که ناگهان به فکر تجدید فراش می‌افتد و در پاشیدن نمک به زخم هم کم نمی‌گذارد و عاشق منشی ۲۸ ساله‌اش می‌شود. و این تمام ماجرا نیست. دن به واسطه‌ی تسلطش بر قوانین و قدرتی که به هم زده ماجرای جدایی و طلاق را به گونه‌ای پیش می‌برد که مجبور نباشد سهم زیادی از ثروتش را با بتی تقسیم کند. بتی هنوز از شوک اولیه‌ی از هم پاشیدن زندگی‌اش درنیامده خودش را در شرف از دست دادن همه چیز می‌بیند و از اینجا مسیر همه‌چیز تغییر می‌کند. بر هیچ‌کس پوشیده نیست که بتی دیوانه‌بازی‌های عجیبی از خودش درمی‌آورد. بچه‌هایش را وجه‌المصالحه قرار می‌دهد. همه‌جا از دن بدگویی می‌کند. مدام به خانه‌اش زنگ می‌زند و روی ماشین پیغام‌گیر فحش و فضیحت بارش می‌کند و یک بار هم با ماشین به در ورودی خانه می‌کوبد. بله، درست خواندید. سوار ماشینش می‌شود، گازش را می‌گیرد و می‌کوبد وسط در خانه‌ی طرف. تمام این رفتارها با واکنش‌های شدید دن مواجه می‌شوند ولی همه از راه قانون و پلیس و دادگاه. انگار که با مزاحمی خیابانی طرف باشد. از یک جایی به بعد دعواها به لج‌بازی‌های بچگانه تبدیل می‌شوند و طرفین دعوا بیش از پیش در باتلاق فرو می‌روند. بتی همه‌چیزش را از دست می‌دهد. از خانه و زندگی‌ای که برای خودش ساخته بوده، تا حلقه‌ی دوستان و معاشرانی که حالا همه سمت دن ایستاده‌اند تا حضانت فرزندانش و رفاه مالی‌اش!

عاقبت بتی به نقطه‌ای می‌رسد که به نظر خودش هیچ‌چیز برای از دست دادن ندارد. سوار ماشین می‌شود، با کلیدی که از کیف دخترش دزدیده وارد خانه‌ی دن می‌شود و خودش را از این جنگ بی‌پایان خلاص می‌کند. ماجرای دادگاه بتی هم در نوع خودش جالب است. محاکمه‌ای که در نوبت اول چون هیات منصفه به نتیجه نمی‌رسند بدون حکم به پایان می‌رسد تا دادگاه دوم که در نهایت به قتل غیرعمد و مجموعا به ۳۲ سال زندان منتهی به حبس ابد محکوم می‌شود.

واقعیت ماجرا قطعاً چیزی میانه‌ی این دو روایت است. آنجا که هرکدام از طرفین دعوا مقصرند و چقدر می‌توانست همه‌چیز متفاوت باشد اگر در همه‌ چیز خودشان را محق نمی‌دانستند. همین را در مورد این سریال دوست داشتم که در چند دقیقه‌ی آخر، موقعیت‌های سرنوشت‌ساز و به نوعی نقاط عطف ماجرا را دوباره نشان می‌دهد و این بار آدم‌ها مسیر دیگری را انتخاب می‌کنند. یک جمله را نمی‌گویند، یک حرکت را انجام نمی‌دهند، یک خطا را می‌پذیرند و اگر در عالم واقعیت یکی از این اتفاق‌ها می‌افتاد چه بسا دن و لیندا هنوز زنده بودند و بتی هم گوشه‌ی زندان نمی‌پوسید.

*این جمله نقل قولی‌ست منتسب به ویلیام فاکنر نویسنده‌ی مشهور آمریکایی.




یادداشتی بر سریالمعرفی سریال
تو کتاب‌ها دنبال خودم می‌گردم. آدرس بلاگ: pearlsofperception.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید