مروارید زندیچی
مروارید زندیچی
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

من از تو راه برگشتی ندارم

بنشی‌های اینیشرین یکی از فیلم‌های منتخب امسال است که تا همین امشبی که این نوشته را می‌نویسم چندین جایزه‌ از جشنواره‌های مختلف را هم درو کرده است. این نوشته صرفا یادداشتی‌ است برای ثبت حس‌های اولیه‌ای که دیدن این فیلم در من برانگیخته‌ است؛ شاید بعدها آمدم و اصلاحیه زدم.

قصه در دهکده‌‌ای خیالی در ایرلند به نام اینیشرین در سال ۱۹۲۳ در جریان است. ایرلند درگیر جشن داخلی است و صدای شلیک توپ و تفنگ از پشت‌ کوه‌ها به گوش می‌رسد. فکر می‌کنم نخستین چیزی که در این فیلم نظر بیننده را به خود جلب می‌کند و مثل هدیه‌ای برای چشم‌ها تا آخر فیلم هم باقی می‌ماند مناظر زیبا و نفس‌گیری است که با خوش‌سلیقگی تمام انتخاب شده‌اند و فیلمبردار و کارگردان هم در بستن قاب‌ها نهایت سخاوت را به خرج داده‌اند. در بیشتر سکانس‌ها تو گویی بیننده نقاشی متحرکی را تماشا می‌کند.

پادریک، یکی از اهالی این دهکده، که از لباس و گریم و همان یکی دو جمله‌ی اولی که می‌گوید می‌شود فهمید انسان به غایت معمولی و ساده‌ای است به عادت هر روز سر ساعت دو بعد از ظهر به خانه‌ی دوستش کالم می‌رود که با هم به میخانه بروند و وقت بگذرانند. ولی این روز با روزهای دیگر تفاوت دارد. هر چه در می‌زند جوابی نمی‌گیرد و وقتی از پنجره نگاه می‌کند کالم را می‌بیند که روی صندلی نشسته، سیگار می‌کشد و به وضوح او را نادیده می‌گیرد. پادریک متعجب و سردرگم به تنهایی راهی میخانه می‌شود به خیال اینکه سروکله‌ی کالم به زودی پیدا خواهد شد و از همان ابتدا وقتی اهالی دهکده او را تنها می‌بینند همه مبنا را بر این می‌گذارند که دعوا و دلخوری بین این دو پیش‌ آمده است. وقتی پادریک برای خواهرش شیوان ماجرا را تعریف می‌کند او به شوخی می‌گوید «شاید نمی‌خواهد با تو دوست باشد چون دیگر از تو خوشش نمی‌آید.» دل پادریک انگار هری پایین می‌ریزد و کم‌کم باورش می‌شود ماجرا می‌تواند جدی‌تر از آنی باشد که او فکر می‌کند. سرتان را درد نیاورم عاقبت وقتی بعد از کش و قوس‌های بسیار کالم به زبان می‌آید ماجرا دقیقاً همین است که کالم به تنهایی تصمیم گرفته است دیگر با پادریک دوست نباشد و فقط هم این نیست، بلکه می‌خواهد حتی دیگر با او هم‌کلام هم نشود. کار تا آن‌جا بالا می‌گیرد که پادریک را تهدید می‌کند اگر یک بار دیگر با او حرف بزند یکی از انگشتانش را خواهد برید و هر باری که این کار را تکرار کند انگشت‌های دیگری بریده خواهند شد. چه کسی این حرف را می‌زند؟ کسی که ویولن می‌نوازد و دلیل قطع ارتباطش با پادریک را تلاش برای تمرکز بیشتر بر روی موسیقی و آهنگسازی عنوان می‌کند. به ناگه پادریک برای او که هنرمند است و دنبال معنای والاتری در زندگی زیادی ساده‌لوح و عمرتلف‌کن است.

باقی قصه را نمی‌نویسم که پایان لو نرود ولی فهمیدنش سخت نیست که مصیبت و سیاهی در راه است. فیلم را که می‌دیدم سعی می‌کردم خودم را جای هر کدام از این دو شخصیت اصلی بگذارم و ببینم چه حسی در من برانگیخته می‌شود. خودم را جای پادریک که گذاشتم یاد تمام موقعیت‌هایی از زندگی خودم افتادم که تصمیم شخصی فردی دیگر چطور زندگی مرا تحت تاثیر قرار داده است چون چیزی ما را به هم وصل می‌کرده است. پادریک در روند این قصه انگار که بزرگ می‌شود، طیف احساساتش از بهت و ناباوری و تلاش مذبوحانه برای درست کردن چیزی که حتی نمی‌داند چرا خراب شده است تا خشم و کینه و انتقام می‌رود. معصومیت چهره‌اش کم‌کم جای خود را به چروک‌های اخم می‌دهد و لحن گفتارش از آرام و ملتمسانه به سرد و سخت تبدیل می‌شود. دل‌شکستگی با آدم‌ها چنین می‌کند، شاید کمتر چیزی در جهان به اندازه‌ی احساساتی که از پس شکستن دل در آدم‌ها شکل می‌گیرند قدرت تخریب داشته باشد.

خودم را جای کالم که گذاشتم دیدم بارها در این موقعیت بوده‌ام وقتی حس کرده‌ام دارم عمر و زمانم را با معاشرت‌هایی که چیزی به زندگی‌ام اضافه نمی‌کنند تلف می‌کنم. بارها و بارها تنهایی را انتخاب کرده‌ام. بارها شبیه آنچه بر کالم می‌گذرد دیگران را مسئول و چه بسا مقصر نرسیدن به اهداف والایی که برای زندگی‌ام در ذهن داشته‌ام دانسته‌ام. جایی خواندم یکی از نکات جالب در مورد کالم در این قصه این است که پادریک را با آنچه دلیل به هم زدن این دوستی است تهدید می‌کند. بهانه‌اش این است که می‌خواهد روی موسیقی تمرکز کند و اثری ماندگار از خود به جا بگذارد؛ که زندگی‌اش معنایی داشته باشد ولی ابزار همین خلق اثر ماندگار را که انگشتانش باشند در این راه فدا می‌کند. انگار که این هم تقصیر پادریک باشد.

با خودم مرور می‌کنم تمام موقعیت‌هایی را که شاید بی‌رحمانه کسی را از زندگی‌ام کنار گذاشته‌ام و از زندگی کسی کنار گذاشته شده‌ام و به جمله‌ای که پادریک در انتهای فیلم می‌گوید فکر می‌کنم:

Some things there's no moving on from. And I think that's a good thing.
از بعضی چیزها نمی‌شه گذر کرد و فکر می‌کنم خوبه که اینطوریه
فیلمیادداشت فیلم
تو کتاب‌ها دنبال خودم می‌گردم. آدرس بلاگ: pearlsofperception.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید