درست است که با فیلمهای جنگی میانهی چندان خوبی ندارم ولی دلیل نمیشود وقتی کسی به منظور خاصی فیلمی را توصیه میکند لجبازی کنم و نبینم. فیلم مین ولی از آنهایی بود که مدتی با خودم کلنجار رفتم تا ببینمش، نه فقط به خاطر موضوعش بلکه به خاطر ترس از چیزی که فکر میکردم در پایان تماشای این فیلم قرار است با آن مواجه شوم؛ بخشی از خودم.
فیلم داستان چندان پیچیدهای ندارد. قصهی سربازی آمریکایی است که در همان ابتدای فیلم میفهمیم ماشین آدمکشی نیست و به قیمت سرپیچی از دستور مافوق حاضر به شلیک به هدفی که از صحت هویتش مطمئن نیست نمیشود. همرزم پرحرف و پر شر و شوری دارد که با او در بیابانی مینگذاری شده اسیر شده و جلوی چشم او کشته میشود. باور کنید یا نه باقی فیلم یک سرباز است و بیابان و شن و جدالی دردناک برای زنده ماندن در حالیکه پای چپش روی مین مانده و میترسد حتی سانتیمتری تکانش بدهد.
ممکن است با خودتان بگویید همین؟ خب داستان هم که هالیوودی است و سرباز خوشقیافهی آمریکایی هم که قرار نیست آخر فیلم بمیرد پس ببینیم که چه؟ در نظر اول حرف درستی به نظر میآید ولی ماجرا آنجایی تغییر میکند که معنای استعاری پشت این پا روی مین ماندن را در نظر بگیرید.
در میانهی آن جدال نفسگیر و ترسناک جایی که تشنگی، گرما و خستگی امان سرباز را بریده است، گوشههایی از زندگیاش از جلوی چشمانش رد میشوند. از کودکی غمگین و پر استرسی که پدری دائمالخمر برای او و مادرش ساخته بوده تا خشمی که سالها در درونش میماند و در بزرگسالی در قامت خشونتهای گاه و بیگاه خودش را نشان میدهد، مثل وقتی که مزاحمی را در بار به قصد کشت کتک میزند و در یکی از دعواها با زنی که عاشقانه دوستش دارد تا آنجا میرود که کمی مانده دست رویش بلند کند. اینها شاید همه زنگ خطری میشوند برای اینکه دارد ناخودآگاه شبیه پدری میشود که یک عمر از او نفرت داشته است.
در تمام این فلشبکهایی که در آن حال نزار نظاره میکند چیزی مشترک است؛ لحظهای که مثل این بار انگار پا روی مین گذاشته باشد و هرچه میکند پایش جلوتر نمیرود. ترس تبدیل به پدرش شدن آنقدر برایش سنگین است که سالهای سال انگار با پایی روی مین مانده زندگی کرده است. جایی میرسد که دیگر تکان خوردن یا نخوردن ماجرای مرگ و زندگی میشود. آنجاست که میگوید هر چه باداباد و قدمی برمیدارد برای اینکه بتواند همقطارانش را خبر کند تا نجاتش بدهند.
او که خودش را برای صدای انفجار و چه بسا از دست دادن پایش آماده کرده بود با سکوتی سهمگین مواجه میشود و آنجاست که میفهمد پایش را نه روی مین، که روی یک قوطی حلبی در جای مینی خنثیشده گذاشته بوده است. فیلم اینجا ضربه را میزند.
اینجاست که شروع میکنی به مرور کردن که پیدا کنی آیا جایی در زندگیات بوده است که احساس کنی پایت را روی مین گذاشتهای و نمیتوانی جلوتر بروی؟ از آن مهمتر جایی هست که پایت را سالها از روی مین به خیال مین بودن برنداشته باشی درحالیکه در اصل پا روی قوطی حلبی گذاشتهای؟ برای من که آشناست. با خودم تمام موقعیتهایی را مرور میکنم که فکر میکردهام تکان نخوردن و یکجا ماندن تا کسی نجاتم بدهد عاقلانهترین کار ممکن است تا آنجا که کارد به استخوانم رسیده است و گفتهام هرچه باداباد، قدم از قدم برداشتهام و در کمال ناباوری دیدهام مینی نبوده که بخواهد منفجر شود. به راستی که آنچه ما در ذهنمان میسازیم در بسیاری از موارد از آنچه در دنیای بیرون میگذرد ترسناکترند.
ولی آیا این کار به همین راحتی است؟ مسلما نه. اگر قرار بود مشکلات روانی آدمها اینقدر سرراست و راحت حل شوند که دنیا به مراتب جای بهتری میبود. ولی از دل همین تلنگرها شاید بشود شرایط را جور دیگری دید و سنجید که آیا ترس است که فرمان را به دست دارد یا چیزی واقعا برای ترسیدن وجود دارد. همین یک مورد شاید آغاز جرات برای قدم برداشتن باشد؛ قدمهای کوچک اما مصمم به سوی آزادی.