مروارید کریمی
مروارید کریمی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

خونه ی مادر بزرگ


من جز آدم‌هایی نیستم که طعم داشتن پدربزرگ مادربزرگ رو چشیده باشم.
اولیشون رو سال ۱۳۷۱ از دست دادم
و آخریش رو ۱۴۰۰
خاطره‌ی زیادی هم ازشون ندارم
مادربزرگی که همش توی جا افتاده بود و حتی در حد مکالمه هم ازش خاطره ندارم
فقط یه چیز یادمه
از اون خونه ای که پدربزرگ بعد از اینکه صبح زود میرفت سبزی و حلیم میخرید بدون هیچ حرفی میشست بالا سر مادربزرگی که نه میتونه صحبت کنه نه تکون بخوره
براش سبزی پاک کنه، بهش صبحانه بده
و بره توی حیاط انگور بچینه.
من حتی با بابابزرگمم هیچ مکالمه ای نداشتم.
تنها چیزی که یادمه این بود که وقتی میخواست بازی کنه می‌ایستاد جلومون هر وری میرفتیم اونم میومد جلومون چنددقیقه گیجمون میکرد بدون هیچ مکالمه‌ای.
ازش فقط یه قدو هیکل یادمه که احتمالا چون بابام از لحاظ ظاهری خیلی شبیهشه توی ذهنم باقی مونده.
و مادربزرگی که تنها تصویرم ازش یه پیرهن آبی قدیمی توی تنشه دستی که یه نفر براش گذاشته روی شکمش با چهارتا النگو طلا
با اشاره و اندکی کلمات که فقط ماها میفهمیدیم حال بقیه رو بپرسه
هر از گاهی هم همون دستش رو که همیشه یه پارچه هم توی مشتش بود میکوبید روی سینه‌اش یکی رو نفرین میکرد.
حتی میتونم بوی خونه‌اشون رو تا وقتی زنده بودن به یاد بیارم. یه بوی خاصیه که مخصوص افراد سالخورده‌اس
مثل بوی گردن بچه میمونه که قابل توصیف نیست.
اینقدر خاطره ای ندارم که توی مراسم‌ها بیشتر برای غمی که پدر یا مادرم داشتن تحمل میکردن اشک میریختم.
من تجربه ی دست پخت مادر بزرگ ندارم، چایی مادربزرگ، دست نوازشش، مهربونیش، عیدی دادناشون، اینکه لوستون کنن و بدونی خونه خودتون هرچی ممنوعه اونجا همه چی ازاده.
امروز این کادر
این درخت انگور
منو برد به اون وقتی که بابابزرگ تو اتاقش خواب بود
مادربزرگی که تاحالا ایستادنشو ندیده بودم اما اخرین عکسمون ۲۴ساعت قبل از این بود که اصطلاحا صبحانه بپره تو گلوش.
و منی که توی افتاب روی سکوی حیاطشون مینشستم به درخت انگور نگاه میکردم.
امروزم به درخت انگور نگاه کردم
تو افتاب

نوشتن درباره‌ی روزمرگی‌هام، هرجایی که بشه نوشت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید