مروارید کریمی
مروارید کریمی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

سفر یک روزه

چهارشنبه زیر آلاچیق نشسته بودم و سیگارم را می‌کشیدم و به حجم کارهایی که باید انجام دهم ولی حوصله‌ی انجام دادن هیچ کدام را ندارم می‌اندیشیدم.

به مشکلات شخصی خودم که حتی وقتی برای فکر کردن بهشان ندارم، تراپیستی که دیگر با او در ارتباط نیستم و کوهی از قرص‌های اعصاب که در کشوی بالای تختم دفن شده‌اند.
از طرف دوستی که به تازگی اشنا شده‌ایم به من پیشنهاد یک سفر یک روزه شد‌. هیچوقت پیشنهاد سفر را رد نمی‌کنم، در سفر چیزهای زیادی یاد می‌گیرم.
روز بعد ساعت ۷ عصر به راه افتادیم، هم مسیر شدن با آدم‌هایی که شناخت کاملی از آنها نداری یک مهارت است که به مرور زمان با سفر رفتن کسب کرده‌ام وگرنه غرغروتر از آن هستم که ساعت‌ها خودم را با همه چیز وقف بدهم. یک ساعتی تا مقصد فاصله داشتیم برف شروع به باریدن کرد. در کل زندگی‌ام ده بار برف ندیده‌ام اما آنقدر هم اتفاق هیجان انگیزی برایم نیست. ماشینمان در برف ماند و سعی می‌کردم خونسردی‌ام را حفظ کنم و به راننده اعتماد کنم.
رسیدیم و پیوستیم به آدم‌هایی که هیچ‌ کدامشان را نمی‌شناختم و آنقدر شلوغ بود که وقتی برای معرفی هم نمی‌ماند. بعد از چند ساعت هم صحبتی جداگانه بلاخره اسمشان را یاد گرفتم.
عادت قدیمی‌ای که دارم نگاه کردن به آدم هاست، این عادت را سال اول دانشجویی‌ام خودش را بیشتر از هروقت دیگری نشان داد وقتی که شب‌ها کنار زیرگذر خوابگاه می‌نشستم و به آدم‌ها نگاه می‌کردم، فکر می‌کردم کجا می‌روند، به چه فکر می‌کنند و ...
دیشب هم به آدم‌ها و رفتارهایشان نگاه می‌کردم، به کنار یکدیگر بودنشان به حرف زدنشان. بعد از یک ماه خستگی خواب خوبی را داشتم، صبح بیدار شدم برفی نمی‌بارید ولی کل حیاط برف نشسته بود.
گمان می‌کردم حالم بهتر می‌شود با این سفر یک روزه و گپ زدن با آدم‌های جدید. ساعت نزدیک به ۱۲ ظهر تنها نشسته‌ام سیگارها را یکی پس از دیگری روشن می‌کنم و سعی می‌کنم با خودم رو راست باشم.
حالم خوب نیست، این سفرهای یک روزه و آدم‌ها هم حالم را خوب نکردند. این مشکلات و افکار به یک راه حل عمیق‌تر احتیاج دارند. نمی‌دانم کی قرار است به یک آرامش نسبی برسم. آرامشی که سال‌ها پیش یک جایی گم شده‌است و نمی‌توانیم یکدیگر را پیدا کنیم.

سفرافسردگیبرف
نوشتن درباره‌ی روزمرگی‌هام، هرجایی که بشه نوشت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید