آدمها از من میپرسن چجوری فیلم نگاه نمیکنی؟ چجوری میتونی فلان فیلم رو ندیده باشی اما همین فیلم رو کتابش رو بارها خوندی یا کتابهای دیگهای میخونی.
نمیتونم دلیل قانع کنندهای برای فیلم ندین بیارم نمیتونم بگم چجوری بهترین فیلمهای دنیا که هرکسی دیده رو ندیدهام.
اما حسی که موقع فیلم دیدن دارم رو میتونم بگم
جواب این سوال میتونه با این شروع بشه که "چجوری فیلم نمیبینی اما ساعتها پادکستهایی مثل "دیالوگ باکس" که مربوط به سکانس فیلمهاست رو بدون اینکه فیلمهارو دیده باشی میشنوی؟"
اولین دفعاتی که دیالوگ باکس رو شنیدم به یاد میارم. یه دختری که چیزی به تولد 18 سالگیاش نمونده، در یکی از شهرهای کویری این کشور زیر پنجرهی بزرگ اتاقش که جز معماری ثابت این شهر به حساب میاد نشسته روی تختش هوا کم کم داره تاریک میشه نمیدونه باقی اعضای خانواده دارن چیکار میکنن اصلا خونه هستن یا نیستن. کنکور داده و نمیدونه کجای مسیر زندگیش ایستاده، فکر میکنه گاها ناخنهاش رو میجوعه و دوست داره تصور کنه لحظهی بعدی توی این دنیا نیست. کتابهای غیر درسی سمت راست تختش صف کشیدن، بوم نقاشیش رو به روی تخت گوشهی دیوار جا خوش کرده و کتابهای ریاضیای که خونده شدن و باید منتظر نتیجه خوندنشون بمونه.
کست باکس رو دانلود کرده دیالوگ باکس رو به پیشنهاد یکی از دوستاش میشنوه. یکی پس از دیگری. آهنگها، دیالوگها، نوشتهها
خونده میشن و همشون توی گوشش میپیچه. چشماش رو میبنده و تصور میکنه. خودش رو تصور میکنه ده سال دیگه دلش میخواد توی کدوم کشور با کولهاش در حال سفر باشه و اینارو بشنوه؟. پنج سال دیگه چی؟ دو سال دیگه؟
تصور میکنه. آدمهارو. چهرهاشون رو اینکه کجا نشستن اینکه الان کجان
چهار سال گذشته از اون روزها الان توی یه شهر دیگه زندگی میکنه پشت میزش نشسته دیالوگ باکس میشنوه همچنان فیلمها رو ندیده چشماش رو میبنده
تصور میکنم
و فیلم نمیبینم چون نمیخوام تصورات یک نفر دیگری رو ببینم چون نمیخوام همه چیز از پیش تعیین شده باشه و من فقط یک بیننده باشم.
من اومدم که تصور کنم، خیالپردازی کنم، خلق کنم.
من فیلم نمیبینم چون من آدم خیال پردازیام نه آدم نشستن و دیدنِ خیالپردازیهای دیگری.