نمایشنامه، دو شخصیت دارد. یک و دو که به طور تصادفی به یکدیگر برخورد کرده و مشغول صحبت میشوند. دو، آینهوار، گفتههای یک را تکرار میکند. یک که برای معرفی، خودش را اورلاپی معرفی میکند و کمکم درمییابد دو، عینا گفتههایش را تکرار میکند، به این رفتار آینهوار دو واکنش نشان میدهد و رفتهرفته این گفتهها آغشته به عصبانیت، خستگی و توهین میشود. فقط در چند قسمت، این تفاوتهای کلیدی گفتههای یک و دو بارز میشود؛ زمانی که یک برای جلوگیری از این تکرار مکررات تصمیم میگیرد با گفتن «میمون بوگندو» به خودش توهین کند و دو، وارد بازی یک نمیشود. نمایشنامه در نهایت با مرگ شخصیت پایان میپذیرد.
جهت ورود شخصیتها و رسیدنشان بهم مانند برخورد شخصی در هر حال حرکت با تصویر خودش در آینهای تمامقد است. یک، در آغاز نمایش، از دو که آینهوار گفتهی خودش را تکرار کرده است، این حقیقت که دو نیز مانند خودش میتواند اورلاپی باشد را میپذیرد و حیرت میکند. میگوید «عجب! شما هم؟» یا «چهطور ممکن است اسم شما هم اورلاپی باشد؟». این اتفاق به گونهای رخ میدهد که مخاطب باور میکند یک، دیر متوجهی موردتقلید واقع شدن خودش شده است؛ یک دیرتر از نقطهای که باید به رفتار دو معترض میشود و تا جایی پیش میرود که بر سر اینکه چه کسی اول اورلاپی بوده است، سخن به میان میآید.
نمایشنامه، مراتبی از رفتار آدمی را در مواجه با امری شگفت –در اینجا برخورد با کسی که خودش را مثل فرد، اورلاپی و در واقع همان نفر معرفی میکند- به نمایش میگذارد. در ابتدا حیرت است. امر شگفتی که سبب برانگیختن حیرت آدمی میشود. «عجب، چهطور شما هم اورلاپی هستید؟». سپس، شاهد مورد آزار واقع شدن از ادامهی این شگفتی هستیم. یک، رفتهرفته به ستوه میآید، کلافه میشود. این کلافگی، بیچارگی و احساس عجز، سپس به عصبانیت و خشونت منجر شده و در نهایت آدمی خواهان مرگ است. این تمثیلی از برخورد انسان با امری غیرعادی، خلاف عادت و حیرتانگیز است. در اینجا، این امر غیرعادی با مفهوم «هویت» گره خورده است. دعوا بر سر هویت است. اسم اثر هم گویا است. دعوا بر سر این است که چه کسی اورلاپی است؟ بنابراین عنصر هویت در اینجا پُررنگ میشود. در ابتدا این شباهت، عجیب، شگفت و تازه است؛ اما از جایی به بعد، این شگفتانگیزی کمرنگ شده و حتا آزاردهنده میشود. ادعای عجیبی نیست که تصور شود بعد از این احساس آزردگی، فرد به بیچارگی میرسد. حالا دغدغهی اصلی، حفظ هویت است. این شباهت که در ابتدا امری شگرف به نظر میرسید، حالا فرد را دچار ترس ناشی از دست رفتن هویت میکند و برای حفظ کسی که بوده است دستوپا زده و مرتکب خشونت میشود. در ادامهی حفظ هویت شاهد استفاده از روابط هستیم. زمانی که یک، از اینکه نظرکردهی حضرت کالپورنیوس است صحبت میکند. فروپاشی اورلاپی کمکم نمایان میشود. هویتش را از دست داده و چون دیگر قادر نیست تنها به خودش تکیه کند از روابط استفاده میکند. تمثیلی است از آدمی که اگر به تنهایی برای قرار گرفتن در هر قالب، موقعیت و یا بحثی کافی نبود، از روابط و القابش استفاده میکند تا هویتش را حفظ کند.
شخصیت دو، همچون آینهای مادی برای یک عمل میکند. مثل بُعدی از شخصیتِ یک که از او بیرون کشیده شده و در قالب شخصیتی مستقل تصویر میشود. یک، آنقدر در دو خودش را میبیند که از دیدن تصویری که دو به او رائه میدهد به ستوه میآید. تجربهی نویسنده در خلق گروتسک به خوبی عیان میشود. گفتوگوها که بیشتر به تکگویی شباهت پیدا میکند، در مخاطب، همزمان حسی از یک دیوانگی آزاردهنده و ترحم توام با دلسوزی را برمیانگیزد. یک درواقع از خودش به ستوه میآید. نکتهای که در اینجا نباید از یاد برد، پیش رفتن اثر به گونهایست که حس همدردی و همراهی مخاطب با شخصیت یک را برمیانگیزد. کلافگی شخصیت یک که بهگونهای مازوخیستی و خودآزار به مکالمهای که او را تا سر حد دیوانگی و درنهایت مرگ میکشاند ادامه میدهد، تاسف و دلسوزی مخاطب را متوجهی خودش میکند. در حالی که هیچ بخشی از این همراهی به اندازهای که متوجهی شخصیت یک است، به دو معطوف داده نمیشود؛ این درحالی است که نقش شخصیت دو در پیشبُرد مکالمه بسیار حیاتی است. اوست که از شرکت در بازی توهین به خودِ شخصیت یک امتناع میورزد؛ اوست که در قسمتی از اثر که یک اصرار دارد بر او مسلط است و میتواند باعث سکوتش شود، جملهای متفاوت میگوید و از قالب تکرار طوطیوار خود با هوشمندی خارج میشود تا این توازن قدرت را برهم زند.
دو در جایی تلاش میکند به یک بفهماند بهترین راه برای پایان این رنج سکوت است. در قسمتی از اثر که یک به تسلطی که روی دو داشته و قادر است با سکوتش او را ساکت کند اشاره میکند و دو از جملهی تاملبرانگیزِ «البته اگر حرف نزنید» استفاده میکند؛ شاهد اینیم که دو با زبان بیزبانی به یک میگوید که کافی است. در اینجا توجه از دیگرآزاریِ شخصیت دو به خودآزاری شخصیت یک معطوف داده میشود که مسبب رنجی که میبرد، درواقع نه شخصیت دو، بلکه خود اوست. شخصیت یک در حال تنبیه خود است که به دنبال آن بخششخواهی میآید. تمثیلی از افول آدمیست. یک خود را سزاوار این توهین و سرزش میبیند. این افول و فروپاشی در قسمتی از اثر که به ذهن یک میرسد با توهین و خطابِ خود به میمون بوگندو باعث متوقف شدن دو شود به اوج میرسد. همانطور که گفته شد، حسی از ترحم و دیوانگیِ شخصیت به ذهن متبادر میشود. یک که حقبهجانب است، کمکم کوتاه آمده، فروپاشیاش کامل شده و میپذیرد که حالا دو هم میتواند اورلاپی باشد. بار دیگر تصویری از آدمی است که درنهایت، زمانی که احساس عجز میکند میتواند هویتش را تقسیم کند و یا حتا آنچه را که تا پیش از آن توهین تلقی کرده، به عنوان آنچه است، بپذیرد. استراتژیِ دو دربرخورد با یک بسیار تکاندهنده و دردناک است. دو به وضوح هیچ مخالفتی با یک نمیکند اما قادر است بهگونهای رفتار کند که یک خود را محکوم بداند. درواقع محرکی است برای خودسرزنشگری و خودآزاری شخصیت یک؛ با امتناع از ادامه، یک باز هم خواهان ادامهی بحث است و حتا دو را به پیش بردن مکالمه تحریک میکند.
مراتبی که شخصیت طی میکند، به نقطهای میرسد که صحبتِ «بخشش» به میان میآید. «من شما را میبخشم»؛ چه کسی قرار است بخشیده شود؟ دو کاری جز تکرار حرفهای یک و بازی کردن نقش تصویرِ یک نمیکند. یک خواهان بخشش است، به دنبال بهانهایست برای بخشیده شدن. این خودسرزنشگری به نقطهای میرسد که شخصیت لازم دارد بشنود که بخشیده میشود و از آنجایی که شخصیت دو تکرارکنندهی حرفهای خود اوست، گفتن این جمله بهمثابهی شنیدن آن است.
در پایان که با نعرهی وحشتناک شخصیت و مرگ او مواجه میشویم، نویسنده مشخص نمیکند که کدام یک از شخصیتها دچار زوال شده و با استفاده از فعل به صورت مفرد تیر خلاص را به مخاطب میزند. در نگاه اول، شخصیتِ یک مرده است اما نویسنده به این اشاره کرده است که هر دو شخصیت یکدیگر را مورد خشونت قرار دادهاند و این که با استفاده از فعل مفرد و مرگ شخصیت اثر را به پایان میبرد، سرنخی به دست میدهد. این اثر، یک تکگویی درونیست که با بیرون کشیدن بُعدی از شخصیت تبدیل به دیالوگی شگرف و تاملبرانگیز شده است. دو برای آن است که یک خودش را ببیند، از آنچه است به ستوه بیاید، کلافه شود، منزجر شود، مورد توهین قرار گیرد، بخشیده شود و درنهایت هم با مرگ پایان پذیرد. مرگی که بهمثابهی زوال و فروپاشی هویت است.