ویرگول
ورودثبت نام
مصطفی قرباندوست
مصطفی قرباندوست
خواندن ۱۸ دقیقه·۵ سال پیش

سفر به الموت آشیان عقابان بلند پرواز

سلام به همه ی خوانندگان عزیز. خیلی خوشحالم که دارم برای اولین بار نوشته ای در ویرگول منتشر می کنم. امیدوارم این نوشته که اولین تجربه ی من در سفرنامه نویسی هست و در ۱۰ بخش به قرار زیر تنظیم شده مورد توجه شما همراهان گرامی قرار بگیره:

  • مقدمه
  • برنامه ریزی، قضاوت اشتباه و نا امیدی
  • صبح روز اول، بازگشت امید، شروع سفر و شگفتی
  • بعدازظهر روز اول، دیدار در قلعه ی حسن صباح
  • شب اول، صرف چای ایرانی با وایکینگ
  • صبح روز دوم، اندج، صخره های اسفنجی
  • ظهر روز دوم، دریاچه ی اوان، سیلیکان
  • بعدازظهر روز دوم، گرمارود، قزوین؟ البرز؟ یا مازندران؟
  • صبح روز سوم، بازگشت به تهران با همسفر جدید
  • سخن پایانی


مقدمه:

اینقدر شگفت زده ام که نمی دونم از کجا باید شروع کنم. واقعا ذهنم قدرت هضم این همه اتفاقات عجیب و غریب که تو ۴۸ ساعت برام افتاد رو نداره. نمی دونم از قلعه ی حسن صباح بگم یا از صخره های اندج، از دریاچه ی اوان بگم یا از آبشار گرمارود و سیلیکان. حالا اینا در مورد اماکن بود. از طرف دیگه نمی دونم از Chris بگم یا از Jeppe و وایکینگ ها یا از ذاکر. صبر کنید، ذهنم داره یه ارتباطاتی پیدا می کنه، زاکربرگ؟ دره ی سیلیکون؟ می دونم دارم پرت و پلا می گم اما این رو بذارید به حساب شگفت زدگیم و نظری که Jeppe داد در مورد اینکه روستای سیلیکان شبیه به Silicon Valley هست. اما بذارید این پرش های ذهنی رو ادامه ندم و به ترتیب جلو برم.


برنامه ریزی، قضاوت اشتباه و نا امیدی:

بعدازظهر چهارشنبه یکم خرداد ۹۸ بود که مطابق معمول هر هفته داشتم از فوتبال بر می گشتم. تو راه خونه بودم که شهرزاد پیام داد برای چند روز سرش خلوت شده و پیشنهاد داد واسه یه سفر دو سه روزه جستجو و برنامه ریزی کنم. راستش بعد از سفر اخیری که به چابهار داشتیم و به میزان زیادی شگفت زده شده بودیم، برای این برنامه بیشتر دنبال یه جای نزدیک و سرسبز می گشتم که خستگی مون از کار روزمره در بره. وقتی رسیدم خونه گزینه هامون رو با هم بررسی کردیم و بالاخره الموت رو انتخاب کردیم. راستش برای من که خودم اصالتا گیلانی ام و نقاط سرسبز کوهستانی زیادی رو تو گیلان دیدم، دیدن عکس هایی از طبیعت الموت خیلی به نظر معمولی می رسید و از لحاظ کشف های تازه بیشتر دلم رو به تاریخ الموت خوش کرده بودم غافل از اینکه نمی دونستم که به زودی نظرم ۱۸۰ درجه عوض خواهد شد. اون شب بیشتر به جستجوی اینترنتی جای مناسبی برای اقامت پرداختیم و در نهایت موفق نشدیم چون اکثر سایت ها بخش پشتیبانی شون تعطیل شده بود و حتی کمی ناامید شدیم.


صبح روز اول، بازگشت امید، شروع سفر و شگفتی:

خوشبختانه صبح تصمیم گرفتیم بیشتر به جستجو ادامه بدیم و بعد از چند تماس موفق شدیم یک اقامتگاه بومگردی با قیمت مناسب پیدا کنیم و اون رو برای دو شب رزرو کردیم. یه کم دیر شده بود ولی بالاخره ساعت ۱۱ صبح راه افتادیم. خب همه چیز تا شروع جاده ی قزوین به الموت برامون تکراری بود و رسیدن به ابتدای اون جاده حدود ۲ ساعت طول کشید و کمی خسته کننده بود. برای اینکه یکنواختی مسیر رو فراموش کنیم، شهرزاد جستجوهایی در مورد حسن صباح و آیین اسماعیلیه انجام داد که وسطاش به خواجه نظام الملک و کتابسوزی مغولان و تهش به ذبیح الله منصوری و جایزه ی جهانی بنیاد آقا خان که اخیرا به استاد شجریان اهدا شده بود رسید! لطفا خودتون ارتباط مواردی که گفتم رو‌ پیدا کنید! القصه، وارد جاده الموت شدیم و این شروع شگفتی های ۴۸ ساعته ی ما بود. از اونجا تا مقصدمون یعنی قلعه ی حسن صباح، تصاویر بدیعی از دره های زیبا، علفزارهای مواج در باد، پرندگان کمیاب، دشت های بی کران، کوه های رنگارنگ و قله های وال مانند دیدیم که بیشتر شبیه رؤیا بودن (در مورد وال بعدا توضیح می دم). در این مسیر به ترتیب از کنار روستاهای کورانه، شینقر، میانبر، رشتقون، رزجرد و قسطین رد شدیم تا رسیدیم به رجایی دشت و اونجا باکمون رو پر کردیم. به راهمون ادامه دادیم و بعد از گذر از روستای دیکین به شهر معلم کلایه رسیدیم. معلم کلایه امکانات خوبی از جمله پمپ بنزین، چند تعمیرگاه و دستشویی عمومی داشت و ناگفته نماند که ما در مجموع رفت و برگشت از همشون نهایت استفاده رو بردیم! به راهمون ادامه دادیم و وقتی از روستاهای شهرک، دزدکسر، محمودآباد و شترخان عبور کردیم به یه دوراهی رسیدیم. راه مستقیم به سمت گرمارود می رفت و راه فرعی به سمت شمال. ما به سمت شمال رفتیم و بعد از نیم ساعت حدود ساعت سه و نیم بعدازظهر بالاخره به مقصدمون یعنی روستای گازرخان رسیدیم. یکراست به اقامتگاه رفتیم و بعد از استقرار و رفع خستگی مختصر، تصمیم گرفتیم قلعه ی حسن صباح رو ببینیم.

مسیری که ما از ابتدای جاده ی قزوین به الموت تا رسیدن به مقاصدمون طی کردیم (البته اون بخشش که می ره تنکابن رو‌ ما نرفتیم)
مسیری که ما از ابتدای جاده ی قزوین به الموت تا رسیدن به مقاصدمون طی کردیم (البته اون بخشش که می ره تنکابن رو‌ ما نرفتیم)


مسیری که ما از ابتدای جاده ی قزوین به الموت تا رسیدن به مقاصدمون طی کردیم (البته اون بخشش که می ره تنکابن رو‌ ما نرفتیم)
مسیری که ما از ابتدای جاده ی قزوین به الموت تا رسیدن به مقاصدمون طی کردیم (البته اون بخشش که می ره تنکابن رو‌ ما نرفتیم)


در مسیر قزوین به الموت
در مسیر قزوین به الموت


در مسیر قزوین به الموت
در مسیر قزوین به الموت


در مسیر قزوین به الموت
در مسیر قزوین به الموت


مسیر قزوین به الموت
مسیر قزوین به الموت


مسیر قزوین به الموت
مسیر قزوین به الموت


مسیر قزوین به الموت
مسیر قزوین به الموت


در مسیر قزوین به الموت
در مسیر قزوین به الموت


در مسیر قزوین به الموت
در مسیر قزوین به الموت


بعدازظهر روز اول، دیدار در قلعه ی حسن صباح:

در عرض پنج دقیقه با پای پیاده از اقامتگاه به پایین قلعه که محل بلیت فروشی بود رسیدیم. این نکته رو هم بگم که شش ماه اول سال قلعه تا ساعت ۷ بعدازظهر فعالیت می کنه و شش ماه دوم تا ساعت ۴ بعدازظهر. رسیدن به بالای قلعه هم از طریق پله و هم از طریق راه مال رو با استفاده از قاطر میسر هست. طول زمان رسیدن به بالا هم با قاطر حدود ۲۰ دقیقه و از طریق پله ها حدود ۳۰ دقیقه هست. متاسفانه از این قلعه ی بسیار مهم که حدود ۱۰۰۰ سال پیش ساخته شده و در ارتفاع حدود ۲۰۰۰ متری از سطح دریا هست چیز زیادی باقی نمونده و خوی درنده ی هلاکوخان مغول و دست فرسایش طبیعت و حفاری های مخرب، اون رو به ویرانه ای تبدیل کرده. انگار نه انگار که حسن صباح و جانشینانش حدود ۱۷۰ سال اونجا حکومتی بسیار مقتدر داشتن و دست هیچ کسی بهشون نمی رسیده که هیچ، خیلی ها هم ازشون حساب می بردن. در زمان نگارش این سطور، قلعه در حال مرمت هست و به بعضی از بخش هاش امکان دسترسی نیست. قلعه دو طبقه داره و بخش های قابل توجهش، ورودی قلعه، دو حفره ی مستطیلی پر از آب کنار هم و یک سیاه چال بود که حالا تبدیل به قهوه خانه شده بود. توصیه می کنم که حتما دمنوش آویشن کوهی اش رو امتحان کنید چون به نظرم بعد از چای ایرانی، یکی از بهترین دمنوش هایی بود که خورده بودم. البته آویشن کوهی شیراز هم فوق العادست و من اولین بار طعم این دمنوش رو اونجا چشیدم. ناگفته نماند که از بالای قلعه، چشم انداز فوق العاده ای به روستا و نواحی اطرافش وجود داره و محل بسیار مناسبی برای ثبت قاب های زیباست. تعداد بازدید کنندگان از قلعه در حدود ۲ ساعتی که ما اونجا بودیم چندان زیاد نبود و به سختی به ۵۰ نفر می رسید. در این بین، ۴ گردشگر از کشورهای دیگه هم اونجا بودن، دو نفر اول از هنک کنگ و آلمان و دو نفر دوم هم از استرالیا و هلند. Chris و Jeppe همون دو نفر دوم بودن. ما اونا رو برای اولین بار همونجا دیدیم، ما داشتیم وارد قلعه می شدیم و اونا داشتن بر می گشتن. این دیدار تصادفی که تقریبا در نزدیکی ورودی قلعه اتفاق افتاد حدود نیم ساعت به درازا کشید! گویا تشابهات فرهنگی بینمون زیاد بود! با توجه به آدرس هایی که Chris و Jeppe بهمون دادن، تقریبا مطمئن شدیم که اونا هم تو اقامتگاه ما مستقر هستن. خداحافظی کردیم و قرار شد شب بریم پیششون. برگشتیم به اقامتگاه.

 نمایی دور از صخره ای که قلعه ی حسن صباح بر روی آن واقع شده
نمایی دور از صخره ای که قلعه ی حسن صباح بر روی آن واقع شده


دیوار های قلعه
دیوار های قلعه


نمای دور از تنها ورودی قلعه
نمای دور از تنها ورودی قلعه


نمایی نزدیک از تنها ورودی قلعه
نمایی نزدیک از تنها ورودی قلعه


نمایی از روی دیوارهای قلعه به کوه های اطراف
نمایی از روی دیوارهای قلعه به کوه های اطراف


نمایی از داخل قلعه
نمایی از داخل قلعه


دو حفره ی مستطیلی پر از آب داخل قلعه
دو حفره ی مستطیلی پر از آب داخل قلعه


یکی از دالان های قلعه
یکی از دالان های قلعه


شب اول، صرف چای ایرانی با وایکینگ:

وقتی از قلعه برگشتیم هوا داشت تاریک می شد. از مسئول اقامتگاه در مورد Chris و Jeppe پرسیدیم، گفت که چنین افرادی اونجا نیستن و احتمالا در اقامتگاه دیگه ای در پایین روستا باشن. با توجه به اینکه وقتی داشتیم به سمت گازرخان می اومدیم یک صدای مشکوک از نزدیکی های چرخ راننده نگرانمون کرده بود، تصمیم گرفتیم اقامت گاه رو به سمت معلم کلایه ترک کنیم. اونجا چند تعمیرگاه بود. همونطور که حدس می زدم لنت سمت راننده تموم شده بود و خوشبختانه تعویضش بدون مشکل انجام شد. تو راه برگشت به گازرخان یه نوع نون محلی گرفتیم که بسیار خوشمزه بود و مزه و ساختارش شبیه به فتیرهای تبریز بود. این نون شور بود. البته بعدا یه نون محلی دیگه رو هم امتحان کردیم که شیرین بود. بالاخره دوباره به گازرخان رسیدیم. اقامتگاهی که احتمال می دادیم Chris و Jeppe اونجا باشن تو مسیرمون بود. تصمیم گرفتیم توقف کوتاهی داشته باشیم و یه پرس و جویی انجام بدیم. حدسمون درست بود، همونجا بودن و تازه شام خورده بودن. گویا اونا هم کمی دنبال ما گشته بودن. سوارشون کردیم و بردیمشون به اقامتگاه خودمون. اول با نون محلی و هندوونه ازشون پذیرایی کردیم و بعد هم از مسئول اقامتگاه خواهش کردیم چای دمی ایرانی برامون بیاره تا مهمون نوازی ایرانی ها رو بهشون نشون بدیم. از هر دری سخنی رفت. Chris عاقله مرد استرالیایی ۴۵ ساله و ساکن شهر ملبورن بود. اون تو اداره ی پلیس کار می کرد، البته خودش می گفت الان دیگه رئیسه و کار میدانی نمی کنه. Chris به ۶۰ کشور دنیا سفر کرده بود و به تازگی وارد ایران شده بود. Jeppe اما جوانی ۲۱ ساله و اهل شهر Kampen هلند بود. اون تصمیم گرفته بود که به زودی وارد دانشگاه بشه و مهندسی مکانیک بخونه. حدود دو ماه می شد که تو ایران به گشت و گذار مشغول بود. فقط دو هفته تو جزیره ی هرمز مونده بود! و جوری از اونجا و جاهای دیگه ای که تو ایران رفته بود تعریف می کرد که ما حسرت می خوردیم چرا حتی یه بار اون جاهای زیبا که داخل کشور خودمونن رو ندیدیم. پدر Jeppe هلندی و مادرش دانمارکی بود. همین که گفت دانمارک، من بحث وایکینگ ها رو پیش کشیدم. راستش قد و قواره اش هم دست کمی از وایکینگ ها نداشت! می گفت داره یه داستان تخیلی در مورد حسن صباح و قلعه ی الموت می نویسه و من حدس می زنم علاقه اش به این قضایا بیشتر به خاطر علاقه اش به تاریخ وایکینگ ها و جنگ آوری هاشون بود. اینقدر حرف برای گفتن داشتیم و شب نشینی مون طولانی شد که مسئول اقامتگاه تقریبا از بالکن اونجا بیرونمون کرد! Chris و Jeppe رو رسوندیم و باهاشون قرار گذاشتیم فردا ساعت ۹:۳۰ صبح سوارشون کنیم و بزنیم به دل طبیعت. به اقامتگاهمون برگشتیم تا شب رو به صبح برسونیم.

نمایی از روستای گازرخان از بالای قلعه ی حسن صباح
نمایی از روستای گازرخان از بالای قلعه ی حسن صباح


طبیعت روستای گازرخان
طبیعت روستای گازرخان


طبیعت روستای گازرخان
طبیعت روستای گازرخان


اقامتگاهی روستایی در روستای گازرخان
اقامتگاهی روستایی در روستای گازرخان


صبح روز دوم، اندج، صخره های اسفنجی:

طبق قرار ساعت ۹:۳۰ صبح Chris و Jeppe رو سوار کردیم و مستقیم رفتیم به سمت اندج. برای رسیدن به اندج از جاده ی اصلی الموت، دو راه وجود داره. راه اول یک فرعیه که از نزدیکی روستای شهرک شروع می شه و بعد از عبور از روستاهای صائین کلایه، ملا کلایه و کندانسر، به اندج می رسه. راه نسبتا مستقیمی هم هست. اما راه دوم یک مسیر فرعیه که از نزدیکی های معلم کلایه شروع می شه و تا خود اندج هیچ روستایی تو این مسیر نیست. این راه بسیار پر پیچ و خم اما شگفت انگیزه. شباهت هایی هم به هزار چم چالوس داره. ساختارهای صخره ایش فوق العادست و یه ساختاری شبیه دودکش جن معروف که سمت زنجان هست هم اونجا دیدیم. پس از گذر از این مسیر پیچ در پیچ، به یه دو راهی رسیدیم و چون اینترنت نداشتیم مسیر اشتباهی رو رفتیم و به روستای کوچنان رسیدیم. پس از پرس و جو از اهالی محل، برگشتیم و این دفعه راه درست رو پیش گرفتیم. بالاخره به اندج رسیدیم. در نگاه اول فقط یه رودخانه ی خروشان اونجا دیدیم و چیز حیرت انگیز دیگه ای نبود و این با عکس هایی که قبلا دیده بودیم در تضاد بود. اما پس از کمی پرس و جو و نشان دادن عکس مکان های مورد نظرمون به گروه های گردشگری، بالاخره به جاهایی که می خواستیم رسیدیم. نقطه ی اول مورد نظرمون متشکل از دو حفره ی غار مانند در کوه بود که چندان چنگی به دل نمی زد. نقطه ی دوم اما جایی بسیار ویژه بود، صخره های اسفنجی. شباهت اون صخره ها به اسفنج رو شهرزاد متوجه شد و به نظر من هم واقعا شبیه بودن. به همین دلیل هم این اسم رو براشون انتخاب کردم. زیبایی اون صخره ها رو با قلم نمی شه بیان کرد، پس لطفا یکراست برید سراغ عکس هاش! حدود ساعت ۱۱:۳۰ اندج رو ترک کردیم و این بار از مسیر اول که قبلا بهش اشاره کردم به سمت جاده اصلی الموت برگشتیم. در این مسیر همونطور که گفتم چند روستا وجود داره و در اونها برنجکاری هم انجام می شه.

صخره های اسفنجی اندج
صخره های اسفنجی اندج


صخره های اسفنجی اندج
صخره های اسفنجی اندج


صخره های اسفنجی اندج
صخره های اسفنجی اندج


در مسیر دوم رسیدن به اندج، نزدیک دودکش جن
در مسیر دوم رسیدن به اندج، نزدیک دودکش جن


دودکش جن
دودکش جن


در مسیر دوم رسیدن به اندج
در مسیر دوم رسیدن به اندج


در مسیر دوم رسیدن به اندج
در مسیر دوم رسیدن به اندج


جایی در نزدیکی رودخانه ای که از اندج می گذرد
جایی در نزدیکی رودخانه ای که از اندج می گذرد


در ساحل رودخانه ای که از اندج می گذرد
در ساحل رودخانه ای که از اندج می گذرد


مزارع برنج در مسیر اول رسیدن به اندج
مزارع برنج در مسیر اول رسیدن به اندج


ظهر روز دوم، دریاچه ی اوان، سیلیکان:

وقتی به جاده ی اصلی رسیدیم، مسیرمون رو به سمت قزوین ادامه دادیم و بعد از عبور از معلم کلایه و قبل از رسیدن به روستای دیکین، به سمت مسیر فرعی دریاچه ی اوان پیچیدیم. دریاچه ی اوان در دره ای در انتهای یک مسیر پر پیچ و خم قرار داره. در میانه ی این مسیر روستای کوشک جای گرفته. نزدیک ترین روستا به خود دریاچه هم، روستای زرآباد هست. از جاده ی اصلی تا دریاچه حدود نیم ساعت راه بود. حدود ساعت ۱۲:۳۰ به دریاچه رسیدیم. به خاطر تقارن ایام بهاری با تعطیلات آخر هفته، دریاچه کمی شلوغ بود و حدود ۲۰ خانواده اونجا اتراق کرده بودن. تقریبا ۷ قایق پدالی هم در آب بود. آفتاب دم ظهر بسیار تند بود و به همین خاطر با کمک Chris و Jeppe خیلی سریع چادر صحرایی مون رو برپا کردیم. بعد از برپا شدن چادر من یهو به ذهنم رسید که چه حیف کارت همراهمون نیست و این رو به بقیه هم گفتم. در کمال شگفتی Jeppe همراه خودش کارت آورده بود و من پیشنهاد دادم بازی کنیم. Jeppe از این پیشنهاد استقبال خفیفی کرد اما Chris خسته بود و اصلا موافق نبود. در نتیجه من و شهرزاد برای پیاده روی به اطراف رفتیم و اونها در چادر استراحت کردن. اطراف دریاچه امکانات رفاهی از جمله رستوران و سرویس بهداشتی فراهم شده بود. هوا بسیار صاف بود و ابرها در آسمان همچون قوهایی سپید خودنمایی می کردند. نسیم خوشایندی نی های کنار دریاچه رو حرکت می داد و امواج لطیفی روی دریاچه به وجود آورده بود. همچنین گل های مینیاتوری سفیدی نزدیک ساحل دریاچه روی آب شناور بودن و منظره ی زیبایی رو خلق کرده بودن. چشم انداز کوه ها و درختان اطراف دریاچه هم این زیبایی ها رو دو چندان کرده بود. بعد از کمی گشت و گذار و گرفتن چند عکس حدود یک ساعت بعد برگشتیم و بیدارشون کردیم. همگی گرسنه بودیم و بعد از مشورتی مختصر، به این نتیجه رسیدیم که ناهار رو در رستوران مجاور دریاچه صرف کنیم. وارد رستوران شدیم. دو پرس قیمه نثار، یک پرس لوبیا قلیه و یک پرس باقلا قاتوق سفارش دادیم. غذاها با توجه به ماهیت خورشتی شون از قبل آماده بودن. همگی از هر سه نوع غذا امتحان کردیم. غذاها به خصوص قیمه نثار عالی بودن و Chris و Jeppe مثل ما از غذاهای محلی اونجا خیلی خوششون اومده بود . قیمت ها هم نسبتا معقول بود. موقع حساب کردن Chris یه تراول پنجاهی از کیفش درآورد اما من اصلا قبول نکردم و بهش گفتم این بر خلاف اصول مهمون نوازی ایرانی هاست. از رستوران اومدیم بیرون و سوار بر ماشین به سمت جاده ی اصلی به راه افتادیم. بعد هم جاده ی قزوین به الموت رو ادامه دادیم تا رسیدیم به اون دو راهی کذا که راه فرعی اش به سمت قلعه ی الموت و روستای گازر خان و اقامتگاهمون می رفت. این بار اما مسیر اصلی رو پی گرفتیم و پس از عبور از روستاهای خوبان و سیلیکان مسیرمون رو به سمت گرمارود ادامه دادیم. سیلیکان روستای زیبایی بود و وقتی از کنارش رد می شدیم، من به شباهت اسم اونجا و دره ی سیلیکون اشاره کردم و Jeppe به شوخی یا جدی گفت بی شباهت هم نیستن! قضاوت بمونه به عهده ی کسایی که از نزدیک دره ی سیلیکون رو دیدن. بحث شباهت برف های در حال آب شدن قله های دوردست به نوعی نهنگ که باعث شد من اسم قله های وال مانند رو روشون بذارم هم همینجا برای اولین بار توسط Chris مطرح شد!

نمایی از بالای دریاچه ی اوان
نمایی از بالای دریاچه ی اوان


دریاچه ی اوان
دریاچه ی اوان


دریاچه ی اوان
دریاچه ی اوان


دریاچه ی اوان
دریاچه ی اوان


روستای سیلیکان
روستای سیلیکان


بعدازظهر روز دوم، گرمارود، قزوین؟ البرز؟ یا مازندران؟:

از دو راهی گازرخان تا روستای گرمارود حدود یک ساعت راه بود. گرما رود از لحاظ تقسیمات کشوری در نقطه ی جالبی واقع شده و تقریبا در مرز سه استان قزوین، البرز و مازندران قرار گرفته. خب ما هدفمون آبشار بود و وقتی به روستا رسیدیم از اهالی در موردش پرسیدیم و همه می گفتن برید بالاتر! اما ما هر چقدر بالا می رفتیم به جایی نمی رسیدیم. مسیر بسیار پر پیچ و خمی بود. راستش دیگه داشتیم زیادی بالا می رفتیم! که دو موتورسوار که در جهت عکس ما در حال حرکت بودن بهمون گفتن باید دور بزنیم و تا محل آبشار همراهیمون کردن. از سر جاده چیز زیادی از آبشار مشخص نبود. به همین دلیل من و Chris و Jeppe تصمیم گرفتیم بریم و از نزدیک آبشار رو ببینیم. مسیر رسیدن به آبشار کاملا سنگلاخی و پر از پرتگاه بود و هنوز هم نمی دونم چجوری اون مسیر رو طی کردیم! بعد از یک ربع ساعت بالاخره به مقصدمون رسیدیم. در ضمن به این آبشار، آبشار پیچ بن هم گفته می شه و این به دلیل نزدیکیش به روستایی با همین نام هست. باید اقرار کنم این آبشار یکی از شگفت انگیز ترین چیزهایی بود که تو عمرم دیده بودم. شدت آب در این آبشار زیبا و عظیم به قدری زیاد بود که ما از فاصله ی حدود ۱۰ متری دیگه بهش نزدیکتر نشدیم. قطرات آبی که از آبشار به سمتمون می پاشید در هوای نسبتا گرم خرداد حس مطبوعی رو در ما ایجاد می کرد. منظره ی رنگین کمان زیر آبشار هم فوق العاده بود. هممون از این عظمت حیرت زده بودیم اما با توجه به اینکه شهرزاد بالا تو ماشین تنها بود بعد از ۲۰ دقیقه تصمیم گرفتیم برگردیم بالا. بالا اومدن برامون بسیار مشکل تر بود و حدود ۲۰ دقیقه طول کشید. با توجه به کمبود وقت، سریع به سمت پایین برگشتیم. این رو هم بگم که اگه اون مسیر رو ادامه می دادیم به ترتیب به جنگل های ۳۰۰۰، ۲۰۰۰ و بعد هم به تنکابن می رسیدیم اما هم مجالی نبود و هم از اینکه جاده کاملا قابل استفاده باشه مطمئن نبودیم. در مسیر برگشت Chris رو در هتلی در نزدیکی گرمارود پیاده کردیم. اون تصمیم داشت فردا یه پیاده روی طولانی در اون منطقه انجام بده. باهاش خداحافظی کردیم و به راهمون ادامه دادیم. یه حسی بهم می گفت چشم Chris هنوز دنبال نهنگ هاست. حدود ساعت ۶:۳۰ به گازرخان رسیدیم و بعد از پیاده کردن Jeppe در اقامتگاه دیشبش به اقامتگاه خودمون برگشتیم. قرار شد Jeppe هم فردا با ما برگرده تهران. من تا تاریک شدن هوا بیرون اتاق موندم و در حین اینکه که به اون روز خارق العاده در دل طبیعت فکر می کردم محو سمفونی پرندگان الموت شده بودم. با توجه به اینکه صبح زود باید راه می افتادیم، زود هم خوابیدیم.

https://www.aparat.com/v/FZfsC


نمایی نزدیک از آبشار گرمارود
نمایی نزدیک از آبشار گرمارود


نمایی نزدیک از آبشار گرمارود و تشکیل رنگین کمان
نمایی نزدیک از آبشار گرمارود و تشکیل رنگین کمان


نمایی نزدیک از آبشار گرمارود
نمایی نزدیک از آبشار گرمارود


نمایی دور از آبشار گرمارود
نمایی دور از آبشار گرمارود


صبح روز سوم، بازگشت به تهران با همسفر جدید:

فردای اون روز حیرت انگیز، ساعت ۸:۳۰ صبح به سمت اقامتگاه Jeppe رفتیم تا سوارش کنیم، غافل از اینکه به زودی یه همسفر جدید خواهیم داشت. Jeppe اونجا منتظرمون نشسته بود و یه نفر دیگه هم کنارش بود و اون کسی نبود جز ذاکر، هم زبان اهل افغانستان. ذاکر هم مسافر پایتخت بود. من بهش گفتم که با ما بیاد، اولش تعارف می کرد ولی بالاخره راضی شد. به این ترتیب سفر ۴ نفره ی ما شروع شد. تا رسیدن به تهران کلی حرف زدیم. ذاکر از خودش می گفت، از اینکه ۳۴ سالشه و اهل بدخشانه و ۴ تا بچه داره. از اینکه تمام عمرش آواره بوده و ۲۰ سال تو پاکستان و ۱۰ سال داخل ایران بوده. لهجه ی ذاکر بسیار شیرین بود و فارسی دری رو خیلی قشنگ صحبت می کرد. Jeppe هم از نقشه هاش برای آینده می گفت. بعضی اوقات هم ذاکر سؤالاتی از Jeppe می پرسید که من باید در حین رانندگی برای Jeppe ترجمه شون می کردم! ترجمه ی جواب های Jeppe هم کار دیگه ام بود! چیزی که توجه Jeppe رو خیلی به خودش جلب کرده بود، تعداد زیاد نیسان های آبی در ایران بود. اون روی نیسان آبی اسم blue truck رو گذاشته بود. البته در مسیر برگشتمون تا قزوین اصلا نیسان آبی ندیدیم و تنها ۴ یا ۵ ماشین در کل مسیر بود. به دلیل وجود این خلوت، پرنده های کمیابی به حاشیه و حتی داخل جاده اومده بودن. ما اکثر این پرندگان زیبا رو نمی شناختیم اما بین اونها متوجه شاهین و هدهد (شانه به سر) شدیم. بالاخره حدود ساعت ۴ بعدازظهر به تهران رسیدیم. Jeppe و ذاکر رفتن دنبال زندگی شون. ما هم همینطور.


سخن پایانی:

فردای اون روز Chris بهم پیام داد که حدود ۳۶ کیلومتر پیاده روی کرده و مسیرش از گرمارود شروع و به کاروانسرای پیچ بن ختم شده. وقتی تصاویر و ویدئوهایی (تصویر زیر) از کاروانسرای پیچ بن برام فرستاد هر دو مون حس خوبی داشتیم. فکر نمی کردم برف های در حال آب شدن روی کوه ها از نزدیک اینقدر زیبا باشن. واقعا شگفت زده شدم! اون نهنگ هاش رو پیدا کرده بود و من در ۳۰ سالگی وطنم رو! البرزم رو! خودم رو! باید اقرار کنم ۶ سالی که طی دوران کودکی در شمال ایران در شهر املش زندگی کردم با اختلاف بهترین سالهای عمرم (البته قبل از ازدواج) بودن. این سفر خاطرات اون دوران و کشف های شاعرانه ی کودکی رو برام زنده کرد. Chris و Jeppe با گفتن تجربیاتشون از سفر در ایران و نشون دادن ذوقشون از دیدن البرز، این نکته رو بهم یاد آوری کردن که ایران و خصوصا البرز رو باید بیشتر و دقیق تر ببینم.

کاروانسرای پیچ بن
کاروانسرای پیچ بن
سفرایرانگردیالموتقزوینگرمارود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید