گاهی آنقدر از خودت فاصله داری که دوست نداری حتی یک کلمه بنویسی.
دست خود را گرفتم و به اجبار و یا خجالت به اینجا کشاندم.
نیاز به تفسیر نمی بینی و آنچه که درونت فریاد می زند را فقط پرتاب کن..
نمی دانم معنایش چیست ...
معنای فرار یعنی چه؟
آیا دوست داشتن اجبار است؟
این احساسات ناپایداری که اول خودت را نابود می کند و سپس دیگران را می رنجاند از کجا می آید؟
این احساس که تنهایی را به تمامِ آدم های کره ی زمین ترجیح می دهی از کجا می آید؟
چرا می ترسی؟
چرا در برابر گستاخی های آنان سکوت می کنی؟
چرا احساسات دیگران در مواقعی برایت بسیار مهم می شود و در آنجایی که باید مهم باشد یکباره از اهمیتت خارج؟!
در جستجوی کیستی؟
می دانستی می توانی کسی را با سکوت زجر دهی؟
چیز های بسیار ساده، به یک باره برایم مسعله بزرگِ حل نشدنی باقی مانده است...
با خودم می گویم تو که طاقت نداری پس جلوتر نرو، خودت را به نفهمی بزنی بدتر است. کنجکاوی مرضی است که فقط انسان هایی که نیاز به سردرد دارند به سراغشان می روند. آنچه که دیگران می خواهند را بشنو، نه آنچیزی که تو دوست داری! اینها با تجسس همراه است.
زندگی ام را به سختی میان کلمات جا داده ام. ادبی می نویسم تا بهتر بتوانم این کار را به ثمر برسانم. وگرنه که می دانی؟ بسیار انسانِ ساده و بی سیاستی هستم. از تعارف هم خوشم نمی آید. از انسان هایی که به یک باره در زندگیم سبز می شوند هم خوشم نمی آید. روند زندگی همان طور که می دانی باید بسیار نرم و قطعه قطعه باشد. مثلا ابتدا تصویرش باشد، سپس برایم توضیحش دهند، سپس یک مدت با او رفت آمد کنم، بعد با او دوست شوم، بعد که گذشت تازه بپذیرم که می توانم دوستش داشته باشم، بعد می تواند دوستم داشته باشد. تازه اینها برای یک دوست هم جنس است.
خنده دار است نه؟
من از خودم و از تفکراتم بعضی اوقات می ترسم.. گاهی باور می کنم که یک دیوانه هستم. گاهی از حضور خودم هم شرم می کنم. از این عجول بودن.
شده است یک اتفاق بد، یک لحظه ی خجالت آور مانند اولین بارش، به همان اندازه برایت خجالت داشته باشد؟
تحلیل و بررسی..
سخت در تلاشم که کمی بیشتر از خود واقعیم فاصله بگیرم و کمی ساده نباشم... ولی همانطور که مشهود است خیلی رک و روراست حرف می زنم
مخاطبانی که من می شناسم اینجا، من را نمی شناسند، پس با خیال راحت قلم می زنم و از این انسانِ بی صدای با فریاد سخن می گویم
نمی دانم، انگار اینجا تنها جایی است که دوست داری تمام نقطه ضعف های خودت را یادداشت کنی،به اندازه ای از خودت بد بگویی که دیگران حوصله شان سربرود و نخوانند.
حتی ابایی نداری از اینکه آشنایی تورا بخواند.. اینجا می تواند خصوصی ترین اندام شخصی هرکسی باشد. البته من جرعت آن را پیدا نکردم تا آن ها را منتشرشان کنم و در قسمت پیش نویس ها مانده اند..
می دانم برای اینکه بتوانی به دیگران به راحتی محبت بورزی، نیاز به هیچ اشتراکی نیست، همین که انسان است کافی است. گل ها بدون هیچ توقعی باز می شوند و لبخند می زنند.یادت باشد باران بر همه می بارد. می دانم برای اینکه به راحتی به دیگران عشق دهی،این است که به خودت عشق دهی.وقتی می توانی آنان را بپذیری که خودت را بپذیری...
در نقطه ای ایستاده ام که همین مفهوم ساده هم برایم سخت است.اگر بگویم خودم را دوست دارم پس معنی این رفتار هایم چیست؟ اگر نه که وای بر من...
مسائل ساده همیشه سخت تر بوده است.برادرم می گوید بدیهی جات.می گوید سوال های تو از جنس بدیهی جات است...
شاید راست می گوید
انسان بسیار پیچیده است و من هنوز در پی یافتن خودم هستم. نمی دانم از چیست که هرچه به سمتش می روم بیشتر از من فاصله می گیرد. همین سکوتش جانم را لب آورده است.
شاید مسخره به نظر بیاید ولی حضور بعضی انسان ها در عقلم نمی گنجد... یعنی نه اینکه اغراق کنم، گویی وجودشان نیاز به درک بالایی دارد که من از آن درک بی بهره ام، چه برسد به دوست داشتنشان.
شاید به خاطر همین حساسیت ها هرکسی را نمی توانم به مرحله ی دوست داشتن و دوست داشته شدن راه دهم. شاید به خاطر همین افکار است که بقیه را از خودم می رنجانم بی آنکه بخواهم. شاید هنوز بلد نیستم چگونه زندگی کردن را. شاید به خاطر همین است که می خواهم نفر اولی که جلو می آید من باشم، چون آن وقت می توانم بیشتر از او محبت دهم.
شاید بهتر است بگوییم انسان بسیار ساده است، شاید آن وقت معما برایم قابل فهم باشد؛
انسان ساده است است و به همین خاطر است که برای خودش سردرد درست می کند، به خاطر همین است که تاب نمی آورد و غذای خام می خورد، چون بسیار عجول است.
همین سادگی بسیار سخت است...
۱۶/اسفند/۱۴۰۳.