بسم الله النور..
این چند وقته یه اتفاقایی افتاد که هیچکی فکرش رو نمی کرد، یعنی هیچکییییی
جدیدا با دختری آشنا شدم، از جنس طلا.روزگار اینطوری رقم زد که ما باهم آشنا بشیم و بشیم رفیق صمیمی هم دیگه(:
با اینکه کلا یه هفتست همو می شناسیم ولی انگار سالیان سال ما باهم در ارتباط بودیم...
اگر از اخلاقش بگم، باید بگم که بی نظیره... فهیم و حمایت گر، که فقط قسمتی ازش هستن🌠
من خواهر ندارم ولی الان احساس می کنم این خلا پر شده.
باهم دیگه کلاس خیاطی می ریم ووو خیلی حرف هست که میشه راجبش زد... ولی همین کافیه
نیمه شبی از خواب بیدار شدم و بابت همه چیزهایی که داشتم خداروشکر کردم. همیشه وقتی مهران مدیری می پرسید که احساس خوشبختی می کنی؟ من پیش خودم نه، نه بودم و نه آره... یه چیزی بین این دوتا.. اصلا نمی تونستم جواب بدم چون فکر می کنم خوشبختی برای من معنای دیگه ای داشت یا شایدم رسیدن به تمام ایده آل های زندگی بود. اون شب من کلمه ی عشق رو تجربه کردم. کلمه ی خوشبختی رو تجربه کردم. خوشبختی چیزی یا حسی نیست که شانسی باشه یا برات پیش بیاد، من یقین دارم خوشبختی همین لحظه هست... همین لحظه ای که می تونم با انگشت های خودم روی صفحه بنویسم، می تونم بدون هیچ دردی نفس بکشم، می تونم با چشمای خودم ببینم، همین جایی که می تونم لبخندی بزنم، حرف بزنم، بخونم. وجود مادرم، پدرم، برادرانم همین رفیقم(:
وقتی که کلی کتاب دارم، وقتی می تونم فکر کنم، وقتی که گوشی دارم که می تونم ساعت ها درش درس بخونم. یا به خاطر آبی که میشه رفت و شنا کرد.صحبت کردن به زبان های مختلفـ. دیدن آدم های مختلف، وجود آسمون و ابرها و بارون و سریال مسافران. اون لحظه ای که استادم بهم گفت دخترِ گلم با ایموجی های گل🥹
یا اون لبخندِ راننده اتوبوس موقع خدافظی(:
وقتی می تونم با دستای خودم چیزی درست کنم، مثل لباس، یه غذای خوشمزه که خانوادم ازش خوشحال بشن..
یا وقتی از یه آقایی آدرس عینک فروشی رو خواستم و با یه لبخندی که انگار یاد گذشته ها افتاده بود بهم جواب داد ...
یا لذت دیدن همین پیام که الان اومد🥲
می دونی؟؟
وقتی همه و همه جمع بشه، دیگه نمی تونی شکرگزار نباشی... واژه ی خوشبختی برای من یه واژه ی دور از ذهن بود... ولی الان می بینم که چقد به این واژه نزدیک شدم🙂
من کامل نیستم و شاید تو همین دنیای کوچیکی که هستم خیلی چیزهارو ندارم، ولی همین دارایی هام برای من خیلیییی به چشم میاد...
باور کنید دیدن برق چشم یه نفر، لبخندش،می تونه خیلی خیلی در روحیه من تاثیر بذاره... مخصوصا دیدن محبت هایی که بی منت باشن، محبتی که خالصانه باشه بهش میگن محبتِ بدونِ چشم داشت.
پس لطفا بیشتر برامون لبخند بزنید🥲
اصلا منفعت در چیه؟
ما آدما چرا انقد دنبال منفعت و منفعت جویی هستیم؟
چرا همیشه از همه انتظار داریم مردم در برابر خوبی ما جبران کنن؟
چرا محبت ها خالصانه نیست؟
واقعا محبتی که خالصانه و بدونِ هیچ چشم داشتی باشه، اون محبت رو باید براش اشک ریخت... چون خیلی ارزشمنده.
به اون نیمه شب فکر می کنم... همیشه از اینکه نمی دونستم تو این دنیا چه جایگاهی دارم، پریشان و سردرگم بودم... ولی حتی این موضوع هم حل شد!
من چجوری می تونم برای این موضوع شاد نباشم(:
آرامش دقیقا جایی هست که احساس می کنی به جایی تعلق داری🥲♥
تنهایی نه به خاطر این هست که فکر می کنی نیاز به آدم هارو داری، آدم هایی که دوست دارن و درکت می کنن... نه!
تنهایی و اون احساس تنهایی خیلی باهم متفاوته... میشه بین جمع بود و باز هم احساس تنهایی کرد.
آدم وقتی تولد دوباره داره دیگه نمی تونه احساس تنهایی کنه وگرنه که بعلههه تو قراره تنها تر هم بشی... تولد دوباره یعنی بزرگ شدن و اون تحول اساسی بینش و بصیرت فردی تو... وه چه اتفاق بزرگی هست اون تولد؛
مرحله ی بعدِ تولد دیگه حرکتِ ... تو دیگه اون آدم نیستی، دیگه اون عادات گذشته ات رو نداری، دیگه اون لباس در وجود تو جا نمیشه، تو به اندازه ی تمام آسمان ها و زمین وسعت گرفتی و حالا چجوری می تونی مثل قبل راحت بخوابی؟
آیا قلبِ تو مثلِ قبل می زنه؟ قبل از تولدت؟؟ نمی تونه.. نه..؛ قلب دیگه اون قلب نیست
بعد از این تولد، این شروع، این حرکت تو هست که سرعت می گیره و محبت، رنگِ یک رنگی به خودش می گیره...
جدیدا فیلمی دیدم به اسمِ lion , شیر. سرشار از معنا و مفهومِ انسانی.از سبکِ فیلم برداری فیلم تو بگیر تا داستان فیلم که براساسِ واقعیت تصویربرداشته شده همش حاکی از این کلمه ی شکر هست
من اهل فیلم نیستم، ولی این یدونه با دلم بدجوری بازی کرد...
همینطور فیلم The society of snow , انجمن برفی ...
واقعا خوندن سرنوشتِ عجیب آدم ها، به آدم درس هایی می ده که تو هیچ داستان تخیلی وجود نداره... تو همیشه خودت رو می ذاری جای اونها و میگی تو اگر بودی در اون موقعیت چیکار می کردی؟
یکی از اقواممون که خیلی برای هممون عزیز بود هم از دنیا رفت... انقد این موضوع حالمون رو خراب کرد که نگو و نپرس. فقط بدونید جوون بود،عروس 20 روزه بود...
ما همیشه فکر می کردیم مرگ نوعروس، فقط تو فیلماست... ولی بعد فهمیدیم مرگ به سن و موقعیت آدما نگاه نمی کنه.
نوشتن از اینها هم ناراحت کنندست چه برسه به اینکه از جزعیات ماجرا برات بگم.
این ماجرا درس هایی برای من داره... از خودم پرسیدم فاطمه، اگر یه روزی بیان تورو ببرن اون دنیا تو آماده ای؟
و اون لحظه جوابم این بود که، نه...!
انگار که این اتفاق به من گفت، تمام کارهایی که تو ذهنته رو انجام بده... دیره! شاید همین فردا نوبت من هم شد. خیلی بده آدم با حسرت و پشیمونی از این دنیا بره. باید طوری زندگی کرد که انگار تو همین الان رسیدی... مسیر همون مقصدِ و مرگ انتقال...
می دونی؟ فوت یه جوون خیلی سخته، ولی باید حداقل باعث بیداری آدم ها بشه یا نه؟ اگر این اتفاق برای من بیداری ایجاد نکنه، اگر از کنارش به راحتی عبور کنم، زمین می خورم... خون اون عزیز بر گردن ما حق داره.
اگر میشه برای شادی روحش صلواتی بفرستید🖤
شادی و غم همیشه احساساتی بودن که از همدیگه جدا نشدن ...
خلاصه که بعد اون نیمه شب خیلی چیزها روشن شد...
چند روز بعدش، نیمه شبی با اشکِ ذوق سر کردم... حتی فردای اون روز، ساعت ها گریه کردم که وقتی شب شد، خبر فوت عزیزمون رسید و به اشک ماتم مبدل شد...
بازی دنیا"
"امروز 13 آبان 1403
ساعت: 22:47 دقیقه