سلام خوبین؟ 🌨
اوضاع روبه راهه؟
امروز تقریبا میون روز های شلوغ من، کمی متفاوت بود که گفتم ارزش اینو داره که بنویسمش.... البته هر روز یه روز منحصر به فرد و مجزاست ... هرکدومش شخصیت و ماهیت خاص خودشو داره🙂
خلاصش میشه: رفتم دانشگاه و رفیقم رو بعد یه سال دیدم!!!
بعد چند روز درس خوندن وسط تااابستون، یه جورایی برام امروز زنگ تفریحِ و از اون جایی که اهل ولاگ های تصویری نیستم و با دنیای واژگان سرکار دارم، گفتم بنویسم بمونه جایی... حالا اگر کسی هم خوند مهم نیست🫠
توجه کنید این داستان کاملا واقعی ایست!!!
پ ن: برای جّوِ
۱۴۰۳/۶/۷
صبح تقریبا 10 دیقه به هشت بیدار شدم، یکی دولقمه صبحونه خورده نخورده یه دوش گرفتم و خب سرحال شدم...
مستقیما بعدش لباس های بیرونو پوشیدم چون باید می رفتم دانشگاه، لب خیابون وایسادم تا یه ماشینی گیرم بیوفته...
معمولا داداشم می رسونه منو ولی خب امروز ماشین باطریش خوابید و مجبور شدم خودم برم، و البته معمولا سعی می کنم با تاکسی چیزی برم که مطمئن تر باشه ولی واقعا حوصله ی وقت طلفی نداشتم!!!
اگر با تاکسی می رفتم باید 2 تا تاکسی می گرفتم تا می رسیدم دانشگاه ، اسنپ هم که خیلی گرون شد... پس با شخصی رفتن بهترین راهه
خیلی نگذشته بود که یه پراید نگه داشت... به رانندش نگاه کردم بد نبود، تقریبا میشه گفت مسن بود... راننده جوون باشه سوار نمی شم، چون امنیتش اینطوری خطری میشه😅
حالا هرکسی هم مسن بود به معنای این نیست که آدم سالمیه، ولی بین بد و بدتر آدم عاقل بد رو انتخاب می کنه دیگه
یه آقایی هم کنارم بود که اون جلو نشست و من عقب...
تو ماشین رادیو صداش خیلی کم بود، طوری که به سختی می شد صدای گوینده رو شنید ولی چیزای خوبی می گفت مثلا اینکه تو صحبت کردن مخصوصا در سخنرانی، تمام چیزی که می خواید بگید رو به طور فشرده نگید... مثلا من خودم خیلی آدم عجولی هستم و این حرف به موقع بود، آدما وقتی حرفی رو درک می کنن که اولا شمرده شمرده باشه و در قالب خوبی اون حرف گفته بشه، نه اینکه همه چیو بهم بچلونیمو بگیم... اونجا به این فکر افتادم که چقد خوبه برم کلاسای فن بیان شرکت کنم... هرچند صدای گوینده کم بود ولی خب منو به سمت خودش جذب کرد که به این فکر بیوفتم... هممون یه سری چیزارو بلدیم، ولی بلد نیستیم حداقل من بلد نیستم اون رو انتقالش بدم... دانستن علم یه طرف، روش انتقالش یه طرف!
اون آقا جلوتر از من پیاده شد و من رو باید جلوتر پیاده می کرد، راننده پرسید از من کجا می خوای پیاده شی،لهجه ی غلیظ ترکی داشت، به سختی فارسی حرف می زد...از حرف زدنش مشخص بود آدم ساده ای هست... بهش گفتم زیر پل
مسیر دانشگاه ما یکم بدمسیر و تاکسی خور نیست... یعنی یه نفر می خواد بره اونجا باید یه شهرک رو دور بزنه تا برسه به مقصد...
از یه طرف به این فکر کردم که من می تونستم بهش بگم تا دم دانشگاه پیادم کنه و از ساده بودنش سواستفاده کنم... به این فکر کردم که آدما چقد راحت و ساده می تونن از ساده بودن،از ساکت بودن ما سواستفاده کنن
،برعکسشم هست...
اگر آدمی رو ببینیم که به ظاهر از ما قدرت کم تری داره سریع می خوایم ازش استفاده کنیم...
اینجا یه تصمیم و فکر خیلی کوچیک بود به ظاهر ولی درونش می گفت که آدم هرچند سربقیه کلاه بذاره، به خودت که نمی تونی دروغ بگی؟!
اولا از این خوشحال شدم که بهش گفتم مقصد من دقیقا کجاست و نسبت به همون پولی که دادم منو به مقصدم نزدیک تر کرد، یعنی چیزی که حقم بود...
از طرف دیگه بهش فشار اضافه وارد نکردم و از ساده بودنش سو استفاده نکردم که منو باید حتما تا دم در دانشگاه برسونه...
اونم آدمه! خب به دور از انسانیته، منکه دربست نگرفته بودم... فک کنم داشت می رفت سمت روستاشون... نمی دونم حسم اینطوری میگه
خلاصه پیاده شدم و یه کوچولو پیاده روی کردم تا بالاخره به دانشگاه رسیدم...
بعد یه جلسه ای داشتیم که هنوز مدیرش نیومده بود که درش باز باشه، منم رفتم تا بیان بچه ها کارای انتخاب واحدمو انجام بدم
حالا جلسه که میگم، جلسه ی خاصی نیستا😂اسم خاص دیگه خب براش پیدا نمی کنم!
بعدش دیگه بچه ها اومدن و شروع شد...
اولش یه دعای سلامتی آقا امام زمان عج گذاشتن که واقعا فضا معنوی شد... یعنی اصلا انگار حس می کردی ایشون بین ما بودن... کل جلسه یه طرف، این دعا هم یه طرف... حتی دیدم از چشم بعضی بچه ها اشک میاد... کلا حالا نمیشه این حس معنوی قشنگ رو در قالب واژه ها توصیف کرد...
بعد جلسه با یه دختری که تازه باهاش آشنا شده بودم که اگر توصیفش کنم، قیافه ی معمولی داشت... عینک زده و مرتب بود از منم یه سال کوچیکتر بود...
و باهم دیگه تا یه جایی همو همراهی کردیم و از هم جدا شدیم... حرفامون بیشتر در رابطه با این بود که چرا اومدیم این رشته رو برداشتیم، بعدش ادامه تحصیل می دیم یانه، علایقمون چین ووو اینا..
بعدش باز با یه پراید برگشتم خونه... بازم پراید و یه مرد بی حوصله ی مسن😅🤦
البته قبلی فک نکنم بی حوصله بود... ولی این اصلا حوصله نداشت!
بعد
یه ناهار خوردم ، بعدش سعی کردم یکم درس بخونم ولی خونه شلوغ بود و نمی تونستم تمرکز کنم... رفتم طبقه ی پایین خونمون تا اونجا درس بخونم... اصلا طبقه پایین که رفتم همه صداها قطع شدن... آخیش
کلا اخلاقم طوریه که دوست دارم بعد ناهار همه جا ساکت باشه و آدما از سکوت ظهر لذت ببرن منم درسمو بخونم🥲😂که معمولا این اتفاق نمیوفته..
ولی جالب اینجا بود طبقه پایین هم چشام خیلی سنگین شد و گفتم یه ذره بخوابم بعد ادامه... ولی با اینکه سردرد هم داشتم خوابم نبرد... نمی دونم چجوریه که خواب بعدازظهر خوبی ندارم... معمولا خوابم نمی بره ولی برای خواب می میرم
نمی دونم چمه... البته شاید هم بدونم🥲
بعدش حاضر شدم که برم سرقرار...
همونطور که گفتم بعد یه سال قرار بود دوستمو ببینم... چون که دیگه درسش افتاد قم و از هم جدا افتادیم...ااز زمان دبیرستان یعنی کلاس دهم همو می شناسیم... حالا بعد این همه وقت قرار گذاشته بودیم که همو ببینیم و خوش بگذرونیم🫠
وقتی لباس پوشیدم یهو خیلی گرمم شد به ذهنم افتاد کاش به فاطمه [رفیقم] زنگ بزنم بگم یکم دیرتر بریم... ولی ایشون جواب نداد و گفتم بیخیال بزن که بریم.
وقتی از در اومدم بیرون یه هوای خنکی رو احساس کردم و گفتم همچینم بد نیستا... خونه بود اونجوری که گرمه
با یه ونی رفتم به مکان مورد نظر... خیلی جالبه دقیقا ساعت 5 رسیدم... چون قرارمون ساعت ۵ بود
زنگ زدم فاطمه کجایی که ایشون باز جواب نداد... گفتم خب همچینم بدنیست برم یه هدیه ای برای این دوستمون بگیرم تا نیومده!
ولی قبلش زنگ زد و گفت دارم میام
یه کتاب به اسم: عارفانه خریدم.. فقط حیف نشد کادوش کنم... داخل مغازه هم روم نشد کادو کنم... حیف شد بالاخره😵💫
خلاصه که از این کتاب قبلا یدونه داشتم... راجب زندگینامه ی شهید احمد علی نریه... واقعا سرگذشت جالب و خوندنی دارن... درهمون سن نوجوانی به مقام عرفان می رسن ووو بهتره خودتون برید بخونید تا بدونید چی میگم.
بعدش گفتم چیکار کنم تا تو این گرما آبپز نشم؟ یه امام زاده ی نزدیکی اون اطراف بود... رفتم اونجا
ناخودآگاه داستان داره تم مذهبی می گیره نه؟ 🫠
منتظر باشید حالااا
یه چند دقیقه نشسته بودم که فاطمه خانوم گل گلاب هم از راه رسید...
وقتی اومد خیلی قند تو دلم آب شده بود... اصلا این دختر محشره! محشرررر!
اسوه ی ادب..😅
اصلا من چل بازی همیشه درمیارم اون فقط می خنده😅
من اگر پسر بودم قطعا می گرفتمش! هم نازه، هم پایست، هم سازگاری داره با همچی... دیگه واقعا یه پسر چی بهتر از این می خواد
بعد از بغل و ماچ و سلام احوال پرسی تصمیم گرفتیم یکم اونجا بشینیم
بعضی از رفاقت ها، آشنایی ها اگر یه فاصله ی طولانی بینش بیوفته، از اون حد صمیمیتش کم میشه و زمان می بره تا یکم دوباره مثل قبل این یخ آب بشه و قلبا گره بخوره... ولی رابطه ی ما اینطوری نیست... حتی اگر سالیان سال هم بگذره انگار همین دیروز از هم خداحافظی کردیم و دوباره امروز همو دیدیم.
کتابی که براش گرفته بودم از قبل از داخل کیسه درآورده بودم و خلاصه انگار قسمت نبود بنده خدا سوپرایز بشه
فقط گفتم فاطمه، این کتابو خوندی؟
گفت نه
گفتم برای توعه... مبارکت باشه
بعد تو این احوالات بودیم که یه خانوم مسن تقریبا 60،70 ساله اومد کنارمون نشست... یعنی کنار فاطمه نشست... فاطمه وسط ما بود
بعد گفت خودکار دارید؟
یه شماره از داخل گوشیش نشون داد و گفت میشه این شماررو [از مخاطب های سیو شدش بود] برام داخل یه کاغذ بنویسید؟
البته با یه لحجه ی غلیظ همدانییییی... من با اینکه همدانی هستم ولی هروقت یکی لحجه همدانی داره غش می کنم از خنده... چون خیلی باحاله
بعد من خودکار داشتم یه کاغذ دربوداغون نمی دونم از کجای کیفم پیدا شد که روی اون نوشتم بعد فاطمه گفت اسمِ مخاطب اَشی هست...
بعد باز ناخودآگاه خندم گرفت... آخه اشی یعنی چی؟
مخصوصا وقتی همدانی حرف می زد... اون خانوم فکر کنم بنده ی خدا کم داشت یا خیلی ساده بود چون بی خود و بی جهت فاطمه رو به حرف می گرفت
چون مثلا یه پلاستیک از ما خواست تا اون برگه ی کوچیک رو بذاره توش که بذاره داخل کیفش
یا مثلا یهو از فاطمه پرسید: تو مادر داری؟
بعد گفت بله... گفتش من یه خواستگار می شناسم که اونم مادر داره پدر داره... نظرت چیه شمارتو بدی آشناتون کنم
من گفتم بنده خدا می خواد بگه خوش به حالتون من ندارم و قدر مادرو بدونید ووو
خب اون لحظه شنیدن اینها خیلی خنده دار بود... منم به زور جلو خودمو گرفته بودم... برای اینکه جو رو تغییر بدم گفتم فاطمه پاشو بریم دیرمون میشه
رفتنی هم به اون خانوم گفتم اگر خندیدیم حلال کنید... نمی دونم منظورم رو فهمید یا نه... ولی گفت خوش حلالتون با لبخند رضایت
بیشتر حرکتم برای حلالیت گرفتن نبود... بیشتر می خواستم بگم که آره اینم هست... خواستم بگم که خندیدیم و برای من مهم نیست که فهمید یا نه... همینکه صادقانه برخورد کردم و چیزی که درونم بود رو روراست بهش گفتم کافیه
شاید این یک رفتار ریز باشه،ولی صادقانه بود
همونطور که گفتم آدم از خودش که نمی تونه فرار کنه! به خودش که نمی تونه دروغ بگه!
آره...
و بالاخره ما تنها شدیم ... از قبل قرار گذاشته بودیم که بریم فقط پیاده روی کنیم!
توی راه از خیلی چیزا حرف زدیم...
از قم بگیر تا کتاب و وضع جامعه ووو
قرار بود وقتی رسیدیم پارکی جایی اونجا بشینیم مباحثه کنیم و چیزای خوبی که یادگرفتیم رو به اشتراک بذاریم... یا یه موضوع رو بندازیم وسط و نقطه نظرهامون به اشتراک بذاریم[البته اینا ایده های من بود که فعلا مطرح نکرده بودم]
ولی از اونجایی که ما درگیر مغازه ها و حرف زدن شدیم به اونجاها نرسید...
یه مغازه ای تازه باز شده بود تو شهرمون، مغازه ی کتاب فروشی
البته بهتره بگم یه خونه ی شیک و لوکس با یه دکوراسیون فوق العاده زیبا تا یه مغازه🌨
کاش عکسشو گرفته بودم/:
اونجا رفتیم و چرخی زدیم... چشام از دیدن این همه کتاب ذوق زده شده بود... مثلا یه طبقه داشت فقط از کتاب های زبان اصلی [انگلیسی].
یه طبقه نوجوان.. یه طبقه بزرگسالان... یه طبقه لوازم تحریر... ووو
خلاصه که خیلی جای دوست داشتنی بود❤
از اونجا دیگه مستقیم رفتیم سمت پارک... اونجا یه چند تا گلزار شهدا هست، اون عزیزان رو هم زیارت کردیم و برگشتیم
ساعت یه ربع به هشت شده بود.... تقریبا یکی دوساعت فقط داشتیم راه می رفتیم!
برگشتنی یه بستنی هم گرفتیم و توراه، خوران خوران رفتیم[فعل درسته؟]
بازم از رو نرفتیم و همچنان داشتیم یه خیابون رو پیاده طی می کردیم..
برق اون منطقه رفته بود... لحظه به لحظه ی اون پیاده روی لذت داشت...
به فاطمه گفتم که خاطره ی قشنگی که از دبیرستان مون دارم یکی بودن با توبود یکی هم معماری قشنگ مدرسمون... مرتب بودن و تمیز بودن مدرسه... شیک بودنش... دیوار های ملایم صورتی... منم که عاشق صورتی
بهش گفتم که تو باعث می شدی مدرسه قابل تحمل بشه... وگرنه چیز جالبی داخل مدرسه نبود
من کلا آدمیم که نمی تونم احساساتم رو پنهان کنم... اگر کسی رو دوست دارم بهش میگم...
اصلا هم بلد نیستم از کسی تعریف الکی کنم، تملق کنم...
اگر کسی رو دوست داشته باشم
بهش زیاد نگاه می کنم... زیاد براش حرف می زنم... اگرم با کسی حال نکنم کم حرف می شم... نمی تونم اصلا بهش نگاه کنم... اگر بوی دورویی به مشامم بخوره اون فرد برام غیل قابل تحمل میشه...
دورویی و تزویر خط قرمز منه...
من و فاطمه اشتراکات زیادی باهم داریم، فکرامون، دیدگاهامون، اخلاقامون به خاطر همین هم هست که می تونیم بیشتر به هم نزدیک بشیم... و خب مطمئنم تو این رابطه کسی که بیشتر طرف مقابلشو دوست داره اون من هستم
فاطمه نسبت به سال پیش پخته تر شده بود... حتی یه اخلاق کوچیک بدی هم داشت که من اصلا تو این دیدار ازش ندیدم
خب این یعنی تغییر🙂
فاطمه جونم اگر داری می خونی سلامممم😅بیشتر باش🙂
از خدا ممنونم که یه آدم درست تو این دنیا جلو مسیرم قرار داده... قطعا اون روز یکی از بهترین روزای عمرم تو ذهنم ثبت میشه
من دقیقا همین مسیر پیاده روی رو با یه نفر دیگه رفته بودم ولی هیچ چیزی بخصوصی به خاطر ندارم... یعنی اصلا خیابون برام جذابیتی نداشت،همه چیز معمولی بود..
الان که فکر می کنم
تو دوران مدرسه وقتی باهم برمی گشتیم، خیابون ها خیلییییی خیلییی برام جذابیت داشتن... کلا هوا، آسمون یه رنگ و عطر قشنگ تری داشت، مثل ذقیقا روزی که گذشت...
خدایی اغراق نمی کنم چون فکر می کنم به خاطر حضور فاطمه بود... به خاطر دوست داشتن زیاد من به فاطمه بود...
همیشه می گفتم داداشم نیاد، خودم با فاطمه برگردیم.
میگم پس چرا اون احساسات دوران مدرسه دوباره درمن زنده شد!
هی می گفتم فاطمه آسمونو ببین؛
حتی یدونه عکسمم ننداختم... چون فقط می خواستم از اون لحظه استفاده کنم... فاطمه عکسایی انداخت که قرار شد برام بعدا بفرسته〰️
بعدش هم که یه تاکسی گرفتیم، بعدش یه ون تا رسیدیم خونه و از هم خدافظی کردیم(:
البته یه چیز جالب هم که بگم اینه که اونروز من تقریبا چند تا تاکسی و ون و شخصی سوار شدم و برای هیچ کدومش ذره ای معطل نشدم... همشون انگار آماده بودن که من میام😂
خدایا دیگه خیلی خدایا شکرت... فک کنم مزد آن تایم بودنمه، البته شوخی می کنم اینا لطف خداست
خیلی کیف می ده خب نه؟
و خب اینم اینطوری...
خدایا شکرت❤🌨
۱۴۰۳/۶/۷ 🌌