سلام علیکم..
یه کتابی خوندم جدیدا به اسمِ' روی ماه خداوند را ببوس' اولش برام جذابیت زیادی داشت ولی وقتی به انتها که می رسیدم از اون جذابیت کم می شد،چون دیگه آخراش قابل حدس بود.
در هر صورت فکر می کنم خوندنش برای نووجون ها، کسایی که تاالان کتابی نخوندن شروعِ جذابی باشه...
خب داستانش هم راجب کسیه که در جریان تز دکتریش، به وجود خدا شک می کنه و در این حین اتفاقات جالبی هم می یوفته. البته اینم بگم که به نظرم نویسنده خیلی عجله داشته و می تونسته خیلی روی داستان مانور های بیشتری بده.
•
شب یلدا نزدیکه و من بیشتر از هروقتِ دیگه ای دلم روشنِ. من هنوزم درک نمی کنم این آدمارو که میگن یلدا هم یلداهای قدیم.. اصن قدیم یه چیز دیگه بود، قدیما دورهمی ها بیشتر کیف می داد، قدیما انار طعم دیگه ای داشت!
ولی واقعیت اینه که هر نسلی، هر زمانی زیبایی خودش داره ... بله! شاید در دوران کودکی خیلی قدیم جذاب تر بوده چرا که تو دغدغه هات به این وسعت نبود... تو مثل قبل نیستی پس قطعا برای تو قدیم معنای دیگه ای داره..
تو قدیم وقتی یکی عروکست رو ازت جدا می کرد شیون و زاری راه می انداختی ولی حالا چی؟ ولی الان وجود اون عروسک چقدر برات ارزش داره؟ بود و نبودش چی؟
باز میگی آخه قدیما خوش تر بودیم، انقدر بدبختی و گرونی نبود،انقد چشم و هم چشمی نبود.
اینو راست میگی، مردم دلاشون ساده بود، دنبال حاشیه نبودن... وقتی دور هم جمع می شدن این گوشیا نبود، میومدن از حکایت های قدیمی برای هم تعریف می کردن...
ولی تهش می دونی؟ تمام اون مراسمات برای زمان خودش قشنگ بود...
تاحالا به کلمه ی زمان فکر کردی؟ یجوری شبیه کلمه ی سیاه چاله انسان رو تا صبحِ خلقت می بره...
از بحث دور نشیم، من الانو طور دیگه ای دوست دارم...
هنر اینه در لحظه زندگی کنی.. وگرنه زندگی همیشه یه شکل نیست.
تصور کنید همیشه مثل بچگیتون احمق می موندید... چی می شد واقعا؟
بذارید یه خاطره بگم اصن اینارو ولش کن..
اون قدیم قدیما زمانی که ما هرهفته خونه ی عموم می رفتیم، زمانی که دختر و پسرعموم مجرد بودن، زمانی که عموم و زن عموم نوه نداشتن، یه شب یلدایی بود چه شب یلدایی ...
خونه ی عموم
کُرسی به راه بودو و هممون تو اون سرمای سرد پاییزی دورش جمع شدیمو یلدارو جشن گرفتیم... منو دختر عموم توی اتاقش باهم کلی حرف زدیم یادم نیست چیا گفتیم ولی یادمه خیلی خوش گذشت... یادمه دخترعموم فرداش امتحان اجتماعی داشت و استرس اینو داشت که یه وقت معلمش ازش نپرسه! ای خدا.. کجان اون دغدغه ها... قول می دم اسمِ معلمش هم یادش نیست.
یا مثلا سالِ بعدش. شب چله خونه بودیم. بابام عاشقِ هندوونست، یجوری با ولع هندوونه می خوره که آدم دلش می خواد سهمِ خودش رو هم بهش بده. از قضا مدتی بود که هندونه نخریده بودیم و حسابی بابام دلش رو صابون زده بود که شب چله قراره یه دلِ سیر هندونه بخوره.
اون شب ما از جایی بر می گشتیم به سمت خونه نمی دونم کجا بودیم، ولی خب وقتی برگشتیم من سریع به سمتِ سرویس بهداشتی که داخل حیاط بود پناه آوردم.وقتی اومدم بیرون دیدم یه پلاستیک آشغال کنار دستشویی هست ، گفتم این اینجا چیکار می کنه؟
برش داشتم و گذاشتمش کوچه تا آشغالی * بیاد ببرتش..
راستی گفتم آشغالی،یاد یه چیزی افتادم
یعنی منظورم همون عزیزانی هستن که آشغال رو از کوچه برمی دارن و پشت ماشین شهرداری می ندازن و می برن.
اون موقع ها کارمندان شهرداری هروقت ساعت 8 میومدن از دم در ما آشغالو ببرن، من می رفتم از لبِ بالکنِ خونمون و داد می زدم یا بهتره بگم عر می زدم سلاااااام آشغاااالی و اونا هم خندشون می گرفت و جوابم رو با محبت می دادن... و هرشب با شنیدن صدای ماشین شهرداری من ارادتمو خدمتشون ابراز می کردم و محال بود حتی یک شب بدون ابراز محبت بخوابم.
آره کجا بودیم؟
گذاشتمش کوچه و اومدم خونه تا مورد لطف و عنایت بچه های آشغالی قرار بگیره.
چند ساعتی گذشته بود که بابام از حیاط وارد خونه شد و گفت این هندونه ای که گذاشته بودم حیاط رو کسی ندیده؟
همه گفتن نه. منم گفتم نه
بعد گفت پس کجاست؟
من یادمه گذاشتیمش حیاط تا قشنگ یخ بزنه و بعد بخوریمش، تو یه پلاستیک مشکی بود کنار دستشویی گذاشتمش ولی نیست!
منم که یهویی تازه فهمیدم چیکار کردم، گفتم هندونه تو کوچست.
وقتی اینو نگفتم بابام یدونه محکم زد تو کله ی خودش. انگار که ناموسش رو گذاشتیم تو کوچه. بعدش رفت کوچه و ناراحت برگشت. گفتیم چی شده. گفتش که آشغالی بردتش...
گفتش؟
شب چله آخه بدونِ هندونه میشه؟؟؟
خودم رو هندونه کنم؟
آخه دختر کی به تو گفته که بری آشغال بذاری دم در؟
موقع های دیگه میگی چندشم میشه،الان به تو چی شده؟ هندونه ی نازنین منو آخه کدوم گوری تحویل دادی؟؟؟
و اینطوری شد که شبِ چله ی ما گرچه بدونِ هندونه گذشت ولی تا خودِ فرداش انقد خندیدیم، انقد خندیدیم که نمی دونم کی خوابمون برد.
واقعیت اینه،
واقعا بدونِ هندونه خیلی خوش گذشت!
و حالا بعدِ سال ها، هروقت بابام هندونه می خره میگه یادتونه بچه ها؟
پ. ن: امشب شب یلدا، با قاشق دهنی من مامانم برای کل مهمونا انارو هم زد... حواسش نشد🫣
پ. ن2: هرچی گفتم واقعی بودا بوخودا
پ. ن3: یه حس عجیبی دارم، خیلی خیلی خیلی دلم به فردا به آینده به طلوع صبح روشنه
پ. ن4:🌨🌨🌨🌨
پ. ن5: شبِ یلداتون خیلی مبارک باشه🌨❤
1403/9/30🌨🌨🌨