همیشه از بچگی بهمون گفتن که دوست داری چیکاره بشی و همیشه از علایقمون به چیزهای مختلف سوال میشد. یه سوالی که چند وقتیه ذهن منو مشغول کرده بود، اینه که آیا واقعا علاقه به چیزی یا شخصی وجود داره یا این خود ما هستیم که باعث به وجود اومدن علاقه میشیم؟
به طور مثال شخصی رو در نظر بگیریم که یک کارمنده و خودش میگه که کارشو دوست داره و بهش علاقه داره. این فرد میگه که از نقاشی بدش میاد. سوالی که هست آیا این فرد هم میتونه یک نقاش بشه یا چون بهش علاقهای نداره، دیگه نمیتونه یه نقاش خوبی از آب در بیاد؟ آیا این فرد میتونه به یک شخصیت دیگهای تبدیل بشه که نقاشی رو دوست داشته باشه؟
خب تو این مطلب سعی میکنم تجربههام رو بنویسم و بگم که تا حد خیلی زیادی میتونیم علاقه رو به وجود بیاریم، حتی اگه وجود نداشته باشه.
ذهن ما، ما رو گول میزنه.
اگه این ادعا رو داشته باشم که ذهن قدرتمندترین چیز در این جهانه، ادعای بیخودی نیست. در هر لحظهای از شبانه روز افکار، تصویرسازیهای ذهنی و چیزهایی تو ذهنمون میگذره که میتونه در مورد کارهایی که میخایم انجام بدیم باشه. این افکار میتونه در مورد آرزوهامون باشه یا اهداف و کارهایی که اگه بتونیم موفق بشیم به آرزوهامون نزدیکتر میشیم.
تا اینجای کار شاید همهچی عادی باشه ولی مشکلی که هست اینه که ذهن بهترین حالت که همون حالت آرمانیه رو تصویرسازی میکنه نه حالت واقعیش رو. این عمل به صورت ناخودآگاه شکل میگیره.
وقتی در مورد هدفی که داریم فکر میکنیم، ذهن ما میاد و بهترین و موفقترین حالت رو در نظر میگیره و سختیها و مشکلاتی که هست رو نادیده میگیره.
این کار در کنار خوبیهایی که داره، یه سری مشکلاتی رو هم در پیش داره. شاید در ابتدای کار این تصویرسازی غیرواقعی باعث ایجاد انگیزه برای شروع کار بشه، ولی بعدش که با مشکلاتی رو به رو میشیم، باعث دلسردی و حتی شکست در انجام اون کار میشه و فکر میکنیم که ما به اون کار علاقه نداشتیم یا استعدادشو نداشتیم.
اصولا همین شکست خوردن هاست که باعث میشه ما اینطور فکر کنیم که به چیزی علاقه نداریم.
خب اگه ما با این عملی که ذهن ما ناخودآگاه انجام میده، خودآگاهی داشته باشیم، میتونیم همهی جنبههای کار رو بسنجیم و بهتر تصمیم بگیریم و احتمال شکست کم میشه و میتونیم به کاری که انجام میدیم، علاقهمند بشیم.
شروع هر کاری نیازمند یه سری زیرساختهاست.
اکثر افراد دوست دارن به محض اینکه شروع به کار جدیدی میکنن، خیلی سریع نتیجههاشو ببینن و وقتی یکم تلاش میکنن و نتیجه نمیگیرین، دلسرد میشن.
خب باید به این نکته توجه کنیم که، برای شروع هر کاری باید یه سری چیزها رو درون خودمون تقویت کنیم که این خودش زمان قابل توجهی رو میبره.
مثلا کسی که هیچ چیزی از برنامه نویسی نمیدونه، در ابتدا باید کلی وقت بزاره تا فقط یه دیدی نسبت به اون کار داشته باشه، کلی وقت بزاره تا مفاهیم رو بفهمه. وقتی میخاد اولین زبان برنامه نویسی رو یاد بگیره بازم باید کلی وقت بزاره. ولی اگه تونست این مراحل رو پشت سر بزاره و زیرساختهای انجام اون کار رو درست کنه، کارش آسون میشه و برای یادگیری زبان های دیگه لازم نیست همونقدر وقت بزاره.
مشکل اینجاست که ما میخایم سریع نتیجه بگیریم و مدام این کار جدیدی رو که شروع کردیم رو با کاری که قبلا انجام میدادیم، مقایسه میکنیم و میگیم: اگه همین وقتی که گذاشتم تا برنامه نویسی رو یاد بگیریم، همین وقت رو مشغول انجام کار قبلیم بودم، نتیجه بهتری میگرفتم. و چون اون زیرساختها رو نتونستیم درست کنیم، فکر میکنیم که به برنامه نویسی علاقهای نداریم.
اگه صبورتر باشیم، احتمال خیلی زیاد نتیجه میگیریم.
دید اکثریت افراد محدوده.
معمولا همه میگن که دوست دارن پیشرفت کنن، دوست دارن به اهدافشون برسن. ولی برای اینکه پیشرفت کنیم، باید بتونیم جایگاه بالاتر از خودمون رو ببینیم، باید این رو درک داشته باشیم که لایق جایگاه بالاتر هستیم.
آدمها دنیا رو همونجوری میبینن که خودشون و شرایطشون هست و خیلیها توانایی دیدن بالاتر یا پایینتر از خودشون رو ندارن و نتیجه این میشه که فکر میکنن فقط کار خودشون درسته و این میشه همون درجا زدن و عدم پیشرفت. همین باعث میشه خیلیها جرئت شروع کردن کارهای جدید رو نداشته باشن و این برچسب رو بچسبونن که به انجام فلان کار علاقهای نداریم.
ترس از شکست و عقب ماندن.
وقتی در حال انجام کاری هستیم که ازش نتیجه میگیریم، یه حس رضایتی درون ما هست که باعث میشه که شروع کردن یک کار جدید رو به تعویق بندازیم. ولی از ته قلبمون این احساس رو داریم که واقعا راضی نیستیم از نتیجههایی که میگیریم و فقط داریم خودمون رو گول میزنیم.
حس ترس در همهی افراد وجود داره. حس اینکه اگه تو کار جدیدم شکست بخورم چی؟ اگه این شکست باعث عقب موندن من بشه چی؟ و کلی از این دست سوالات.
بعضی ها این حس ترس رو ربطش میدن به اینکه علاقهای به انجام فلان کار نداریم. در صورتی که اگه شجاعت این رو داشته باشیم که با ترسهامون مقابله کنیم، احتمال پیروزی ما بیشتر از شکست خواهد بود.
ترجیح به ماندن در منطقهی امن.
انتخاب بین خوب و بد آسونه و همه میتونن بین خوب و بد درست انتخاب کنن. ولی بازی وقتی سخت میشه که ما توی منطقهی امن خودمون هستیم. حالا اگه بخایم انتخاب کنیم، این انتخاب دیگه بین خوب و بد نیست، این انتخاب بین خوب و خوبتره.
اکثر افراد نمیتونن بین خوب و خوبتر انتخاب درستی داشته باشن و دوست ندارن که از منطقهی امنی که برای خودشون درست کردن، خارج بشن.
ذات انسان اینه که هر روز باید بهتر از دیروزش باشه. انسان دوست داره که هر روز پیشرفت کنه و تحرک جزء جدایی ناپذیر ما آدمهاست.
موندن توی منطقهی امن شاید یه حس رضایتی درون ما به وجود بیاره، ولی هر چی بیشتر زمان بگذره و آدم هیچ تحرکی جهت پیشرفت خودش نداشته باشه، هر روز سرخورده تر میشه و ترسوتر. و خودش به خودش القاء میکنه که به این کار علاقهای نداره.
و در آخر هم بگم که تجربه به من ثابت کرده که اگه واقعا انگیزه داشته باشیم که پیشرفت کنیم، هیچ مانعی نمیتونه جلومون رو بگیره. حالا چه اسم این مانع رو بزاریم علاقه نداشتن به شروع کار یا هر چیز دیگه.