عایشه در چارچوب در ایستاد. به پدرش نگریست که توماری را به دست گرفته، صورتش را به آن نزدیک کرده و میخواند. برادر جوانش محمد روبروی او نشسته بود. گلوی عایشه خشک شده. به سختی دهان باز کرد.
_ سلام پدر.
خم شد دست به خاک پیشگاه در زد و بر پیشانی گذاشت و بوسید.
توجه بوبکر به او جلب شد. زیر چشمی به او نگاهی انداخت و گفت:« دخترم! شکوفهی باغ زندگیام... زین پس شما مرا امیرالمؤمنین خطاب قرار بده تا مردم یاد بگیرند. شما أمالمؤمنین و معلمهی مردمان این سرزمین هستی. اگر تو مرا به القاب و منصبم نشناسی، این مردم چگونه بشناسند؟»
_ اما پدر جان...
بوبکر دستش را تا مقابل نیمرخش بالا آورد.
_ خوب بنگر... به یاد بیاور که زهرا، چگونه از پدرش نام میبرد... هیچگاه جز با احترام او را خطاب قرار نداد و هیچ وقت به نام کوچک یا عنوان ساده، یاد نبرد.
عایشه سر به زیر انداخت و با حرکتی، سخن پدرش را تأیید کرد.
_ بیا بنشین دخترم... راستی از زهرا چه خبر؟! حالش چطور است؟
چشمان عایشه درخشید. با قدمی بلند تا وسط اتاق رفت و مقابل پدرش نشست. محمد از جا تکان خورد و سر بالا کشید تا بشنود.
_ میخواستم در همین مورد صحبت کنم پدر. من در خانهی علی بودم، تا آن جا که اسماء...
بوبکر تومار را قدری پایین آورد و با چشمانی تیز به عایشه که از اسماء نام برد خیره شد.
_ تا آن جا که اسماء، من و همهی زنان دیگر را از خانه بیرون کرد و درب به روی ما بست.
_ درب به رویتان بست؟! علی چه شد؟!
_ در خانه بود... یعنی... آمد. علی در مسجد مشغول دعا بود که زهرا وصیتی کرد و بعد از اسماء طلب نمود که ملحفهای رویش بکشد و بگزارد قدری استراحت کند.
_ وصیت؟!
_ آری. زهرا قدری کافور از رسول خدا به ارث برده بود. یک سوم را برای خود، یک سوم برای علی و یک سوم باقی ماندهی آن را برای حسن کنار گذاشت. از پارچهای هم که یادگار نبی خدا بود و کفن ایشان از همان تهیه شده بود، برای خودش، علی و حسن کفن برید.
بوبکر با نفس، خندهی ریزی به لب آورد و گفت:« انگار فراموش کرده حسین هم پسر اوست.»
_ نمیدانم... در هر حال برای حسین، کافور و کفن به ارث نگذاشت. وقتی به اسماء خواست که ملحفه را به رویش بکشد گفت دیگر کسی در اتاق نباشد. اگر هم تا اذان ظهر بر نخاست و به صدای ما پاسخی نداد، بدانیم که او جان سپرده است و علی را خبر نماییم.
لبخند بوبکر فروریخت. چهرهاش از پس ریشهای سفیدش سرخ شد. تومار را بر زمین گذاشت.
_ یعنی... اگر علی به خانه برگشته... و شما هم آن جا را خلوت کردید... نگو که زهرا رخت جان از این دنیا بربسته است!
محمد از این سخن پدر از جا بلند شد. بوبکر توجهی به او نکرد. عایشه سر گرداند و قامت برادرش را دید. لب گزید سر پایین انداخت و گفت:« اسماء حمل بر وفات او کرد و حسنین را به دنبال علی فرستاد. چون فاطمهی زهرا پس از آن ساعت پاسخ ندای او را نداده بود. هیچ کس روی ورود به اتاق را نداشت. چه بخواهد او را بیدار کند، چه این که با صورت بی جانش روبرو گردد. صولت و روحانیتش در این چند روزه، به او شکوه خاصی بخشیده بود. نمیتوانستیم بعد از این همه روز که از او نگاه دریغ داشتیم و جوابش را هم نمیدادیم، به یکباره با او چشم در چشم شویم.»
محمد از جا کند و به طرف در رفت.
بوبکر گفت:« کجا محمد؟!»
_ به خانهی علی... حسن و حسین تنها و به حتم، گریان و غمگین هستند.
_ تو را چه کار؟
_ پدر... شما خود را خلیفه و جانشین پیامبری میدانید که به همدردی و نوازش یتیمان، بسیار اجر مینهاد... هر چند فاطمهی زهرا را پس از یتیم شدن، هرگز تکریم نکردید.
این را گفت و به سرعت از خانه خارج شد.
_ گستاخ...!
بوبکر، خشمگین و مغبون، نگاه از در گرفت و به چهرهی شرمسار دخترش رو کرد. لبخند به لب آورد. سرش را نوازش کرد و پرسید:« تو چرا خجل شدهای دخترم؟»
عایشه با گرههای گلیم بازی میکرد. بوبکر منتظر ماند. خشمش را فرو خورد.
عایشه گفت:« پدر جان... من در تعجبم که میبینم فاطمهی زهرا، زنی از این خانواده، برای کمترین و کمارزشترین متاع و جاه خود که کافور و کفن بود، وصیت کرد و آن را به ارث گذاشت و مالک و صاحب بعدی آن را مشخص نمود؛ و حال شما میگویید بزرگ این خاندان که نبی خدا بود، برای ردای خلافت و جانشینی و حکومت که ارزش آن به قدر جان آدمیان این ملک و مملکت است، وصیتی نداشته و صاحبش را معین ننموده و جانشینی انتخاب نکرده است.»
لبخند روی لبهای بوبکر خشکید. دستش لرزید و رفت تا تومار را مجددا بردارد. در همین حین گفت:« میخواهی بگویی علی... علی از من بر خلافت برتر است؟ هان؟!»
عایشه خم شد و دست پدرش را بوسید. برخاست و از حین خروج از اتاق لحظهای درنگ کرد.
_ من خود از پیامبر خدا شنیدم، علی از همهی مردمان برتر و برحقتر است. و هیچ کس جز کافر و منافق این برتری را منکر نخواهد شد.
عایشه رفت. و سرفهای مثل سنگ بر سینهی بوبکر بر خورد.
⭕️ داستان کوتاه «دستبوسی» بر اساس روایتی از قلب جریان انحراف نگاشته شده است.
منابع این روایت عایشه:
متقي هندي، کنزالعمال، ج 11، ص 625
ابن مردويه، مناقب، ص 110
ابن عساکر، تاريخ دمشق، ج 42،ص 17