شب عاشورای ۱۴۴۵ است.
حسین در کربلا خیمهی خود را برپا کرده.
علم سبز قائم المنتظر به دستان عباس بر پیشانی تل بالای گودالی کوبیده شده.
امسال هنوز لشگریان عمر سعد از راه نرسیدهاند.
منبر مسجد کوفه هنوز بیرق مسلم دارد.
ابن زیاد مدام در پلههای خونین کاخ زمین میخورد. در کاخ خودش از غرش مسلم به خودش میلرزد.
کوفیان گاه نگاهی دارند به مسلم که به خیزش فرامیخوانَد؛ گاه به زنان الواطه که به فرمان ابن زیاد میرقصند.
رقصشان رقص عجیبی است؛ نه برای آزادی و شادی و شین است؛ که انگار از شدت ترس، از شدت لرزش دست و پاها و سر و بنیان وجود است.
عریانیشان هم نه نمایندهی جرئت و قدرت، که نماد رسواییشان است.
کافی است کوفیان چشم از این سِحر، اسلحههای خویش به کف و حالت رزم به صفوف خویش بگیرند.
مسلم به دروازهی کوشک سفید پسر مرجانه نظر دوخته است.
در مردمک خیس و پر از اشک او آتش سوزانی است که این قصر را خاکستر خواهد کرد.
از آتش سوختن این کاخ، شب کوفه روشن خواهد شد.
از حرارت، جام زرینی که پر از می به کف فاحشهای است، ذوب خواهد شد.
لشگر مسلم اندکی مانده به صبح، پرچم مشکی و سرخ اباعبدالله به دست، از شهر خواهد رفت.
وقتی که خورشید از پشت بیرق خیمهی حسین طلوع کند، ارتش مسلم به کربلا میرسد.
حسین که تا آن لحظه ظاهر بود، حالا کوفیاناند که نزد او حضور پیدا میکنند.