اگر کمرم درد نمیکرد همین الان سوارت می شدم. یزید با تو میتازد. ولی حض تو در آن یورتمههای عشوهبارت نهفته است.
اینطوری نگاه نکن. خودت میدانی اگر من میخواستم از تو سواری بگیرم، افسار و دهنه نمیزدم. تو شاه اسبهای سیاه عربی هستی. حیف آن دندانهای مرواریدیات نیست که دهنه بسابدشان؟
این یزید قدر هیچ چیز را نمیداند. کاش من صاحب تو بودم. همان طوری لجام تو را میگیرد که بر مردم حکومت میکند. جوانک بی مایه، ذرهای برایت ارزش قائل نیست. به خیالش هم نمیرسد که تو هم جانداری، درد میکشی، بو میکشی، میتوانی ببینی. اگر اراده کنی، میتوانی او را بر زمین بکوبی. هرچند تا حالا، به زور شلاق و دهنه و لجام، بر گردهات سوار مانده.
اما اشتباه میکند. یزید فقط میخواهد بتازد و شکار کند. در میدان سیاست هم همین طور است. شکار اولش، حسین بود.
خیال میکرد میتواند مثل پسر عمر و پسر زبیر، پسر علی را هم رام کند.
اما او را نشناخته بود. شبی که فرمان «یا بیعت یا مرگ» را در دارالامارهی مدینه، برای حسین خواندم، جوابی داد که حاکم مدینه را در جایش میخکوب کرد.
حسینگفت چون منی با کسی چون یزید، هرگز بیعت نمیکند.
راستش را بخواهی، به من هم برخورد. یزید لیاقت بیعت چون منی را هم نداشت. واقعا نمیدانم چرا من، مروان بن حکم، زعیم امویان، به خلافت یک تکه گوشت گزندهی عیاش خون.ریز به نام یزید رضایت دادم.
آب رویی که بعد از سقوط مکه به دست مسلین از ما رفته بود را، قطره قطره در زمان عثمان پس گرفتیم. که البته، به ضربت شمشیر حسن، در جمل، از شتر افتاد و سبویش شکست و بر خاک رفت. چه زحمتها که با معاویه نکشیدیم و چه نقشهها که در نینداختیم و چه خونها نریختیم تا نام آل امیه دوباره زنده کند.
و یزید، با آنچه در کربلا کرد همه را بر باد داد. بعد هم علی بن حسین را برداشت و به همان جایی آورد که نباید. پسرک احمق، اختیاری از خود ندارد. گوشش را بریده و در دهان سرجون گذاشته. مردک میخواهد به سبک امپراتوران بیزانس در این قلمرو حکومت کند. خبر ندارد اسیر، اینجا محبوب میشود. و این اسیر، با بربرهای یاغی و بردگان فراری فرق میکند. سجاد، خدای سیاست بود. تیغ کلامش را درست در قلب امویان نشاند.
زینب، مثل علی سخن میکرد. استخوانی در گلو شد و صدایمان را برید. یزید گیج شده بود. شاعر است این جوانک. خیال کرده بود حریف بلاغت زینب میشود. اما زینب دهانش را شکست. شامیان حالا دیگر مگر خط ما را میخوانند؟
آن دختر کوچک، دختر حسین، نامش را به یاد ندارم، تیر غیبی بود که آمد و در چشم ما نشست.
دیشب تا سحر با یزید جر و بحث میکردم. گفتم کر بودی نشنیدی هق هق گریهی این دختر تمام ساز دهلت را در هم پیچیده؟ چرا او را به شهر آوردی؟
کور بودی ندیدی هر قطرهی اشکش گرداب میشود قصر سبزت را در خود فرو میبرد؟ چرا جانش را در خرابهی پشت قصر ستاندی؟
ارکان امپراتوری ما، دربار بود و مسجد و ارتش.
دربار را زینب در هم کوبید. مسجد را سجاد فتح کرد. و ارتش عظیم اموی را آن دختر کوچک مغلوب ساخت.
بعد از آن واقعه، ارتش بر یزید شوریده. همه او و زنش را لعنت میکنند. به جز یک مشت اوباش که با مسلم بن عقبع و حصین بن نمیر رفتند و در مدینه فاجعه به بار آوردند، دیکر هیچ کس یزید را قبول ندارد.
این یزید قدر هیچ چیز را نمیداند. حتی قدر تو را. همان طوری لجام تو را میگیرد که بر مردم حکومت میکند. کاش من صاحب تو بودم. البته هنوز دیر نشده. امروز، میخواهد به شکار برود. کمی بند یراق تو را شل میکنم. خودت، خودت را لو ندهی و چموش بازی در نیاوری، میتوانی در فرصتی مناسب، آنگاه که خیال می کند کسی در تاخ و تاز حریفش نمیشود، او را بر زمین بکوبی و گردن یزید را بشکنی.
آری. نشان بده، زیرکی و لیاقت خلیفهای زیرک مثل مروان را داری. خلیفه شوم، قول میدهم علیرغم پیری و کمر درد و پا دردم، در چمنزار قنصرین به یورتمه ببرمت تا حض کنی. شاه اسبهای سیاه عربی.