
هنوز صدایت درونم به بی صدایی می ماند
مثل تمام پاییز ها هنوز نفس های تو را با تمام آنچه باقی مانده از خودم به تداعی و سکوت میکشم
تا چیزی از شعر و خیال در من باقی بماند
انگار آدمی نقش چشمانش را با کمی کالی و دوست داشتن گره زده و عطر این هستی و آن هست شدن درونش هیچ بزرگی شده که من نامش را زندگی می نامم
دوست دارم امروزم را برایت بنویسم
و خالی شوم از چهل سالگی و انقراض دست جمعی
رنگ ها در تاروپود زندگیم و این جمله که تاب از توانم گرفته ، مهرماه است نه جایی برای رفتن است و نه جایی برای ماندن بی قرارم و حدس ها مرا به کجا بکشاند نمیدانم
سر خاکت میروم فلبداهه ها مرا رها نمیکنند
چهر به چهره تا میشوم خاک را از تمام آنچه هست می تکانم و قبرستان را با تمام هستی به قیاس می کشم
و به درخت هایش سایه های ارزان میدهم
چه باید کرد کاش میتوانستم مرگ را آن گونه که هست بپذیرم نه آنگونه که تو باورش کردی
تا صاحب لبخندت شودم
و هی به خود بگویم آدمیست دیگر می آید اینجا
تا بگوید رفته ام تا بفهمد زندگی را در خاک مردگان
..... م شبان سنگری
مهر 1404