ویرگول
ورودثبت نام
مصطفی ابوالمعصومی
مصطفی ابوالمعصومی
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

شروع داستان زندگیِ حرفه‌ای من - قسمت اول

بهمنِ سال ۹۲ امتحان ورودی ارشد اقتصاد رو دادم. معلوم نبود که اون دانشگاهی که می‌خوام قبول میشم یا نه. شروع کردم به جست‌و‌جوی کار. با توجه به رشتم برای یک بانک اپلای کردم. به مصاحبه دعوت شدم و در همون اولِ مصاحبه در خروج رو بهم نشون دادن. با توجه به تغییرات سنگینی که در نگاهم به زندگی در دوران سربازی برام پیش اومده بود کار کردن در نظام پولی و مالیِ ایران رو برام پر از ابهام کرده بود. نتونستم این ابهامات رو با مصاحبه کننده در میون نذارم:) بعد از اون مصاحبه، دیگه خیلی امیدی به پیدا کردن کارِ منطبق با نگاهم در حوزه‌ی تحصیلیم رو نداشتم. با اینکه معدل A داشتم و از دانشگاه بدی هم فارغ‌التحصیل نشده بودم، دیگه برای جایی اپلای نکردم. داشتم به پیک رستوران شدم فکر می‌کردم:)

تو همین حال و هوا بودم که زندگی یک مسیر دیکه رو از جایی که اصلا فکرش هم نمی‌کنی پیشِ پام گذاشت. زمین فوتسالی رو کرایه کرده بودیم. به دوستِ دوران سربازیم، امید شکاری هم گفتم بیاد. دوستی من و امید هم جالب بود. تنها وجه اشتراکمون علاقه‌ی هردومون به تفاوت‌هامون بود. به واسطه‌ی همین زمین فوتسال با حمید شکاری برادر امید آشنا شدم. آشنایی‌ای که زندگی منو دگرگون کرد. از حمید باید مفصل بنویسم، هرچند نمی‌دونم خودش اوکی باشه یا نه. حتما سر فرصت از این بزرگ انسان می‌نویسم. حمید گفت که مدیرِ منابع انسانی یک استارتاپ در حوزه‌ی آی‌تی هست. به واسطه‌ی امید، از شرایطم جویا شد و متوجه شدم که یه پوزیشنِ باز دارن برای کارهای به اصطلاح پشتیبانیِ دفتر. به حمید گفتم با کی کار می‌کنم گفت احتمالا با من. بدون اینکه بدونم کار چیه و شرکتشون چیه، به خاطر حسِ خوبی که به حمید داشتم بسیار مشتاق گرفتن کار شدم. من حمید رو صرفا چندباری در فوتبال دیده بودم، اما به واسطه‌ی تجربه‌های عجیبی که در دوران سربازی در لباسِ افسر راهنمایی و رانندگی کسب کرده بودم یکم تشخیص آدم‌های فوق‌العاده برام راحت‌تر شده بود. حمید در نگاه اول برام از اون آدم فوق‌العاده‌ها بود که خیلی کم دیده بودم. وقتی که هم در شرکت مشغول به کار شدم هر چی بیش‌تر با حمید کار می‌کردم، گذشت زمان اعتبارِ اون نگاه و تشخیص اولم رو روز به روز برام بیش‌تر می‌کرد. نتیجتا به واسطه‌ی حمید وارد کافه بازار شدم و شدم بیستمین کارمند تمام وقت شرکت. فرآیندِ استخدامم به خصوص مصاحبم با حسام آرمندهی برام خاطره‌ي بامزه‌ای شد. به این مصاحبه‌ هم در جای دیگه که در خصوص فرآیند استخدام می‌خوام بنویسم گریزی خواهم زد.

زمان کوتاهی از حضورم در کافه بازار می‌گذشت که جدا از حمید، یک سری اعتقادات فکریم هم منو مجذوب سازمان کرد. خوبه یه کوچولو هم از سیر و تحول فکریم تا اون زمان بگم و بعد برگردم به ادامه‌ی داستان. من قبل از سربازی آدمی تئوری پرداز و غرق شده در مکاتب فکری بودم. اون عینک، دنیای زیبایی رو به من نشون نمی‌داد. سربازی من رو از وسط کتاب‌ها پرت کرد وسط خیابون. تئوری‌های وسط کتاب‌ها، وسط خیابون رو برام خوب تحلیل نمی‌کرد. نتیجه‌ی اون عدم تطابق‌ها برای من این شد که بعد از سربازی قوه‌ی قضاوتم تا حدی کور شد. دیگه انگار نمی‌تونستم خیلی با ذهنم، تئوری‌ها رو به دنیای بیرونم بسط بدم و تحلیلی داشته باشم. که شاید بد هم نباشه که در یکی از این نوشتار‌ها به چالش‌های فکری که در دروان سربازی برام ارمغان آورد هم اشاره کنم، اتفاقاتی که هنوز برام اثرگذارترین دوران زندگیمو رو شکل داده. خلاصه‌ این گذر‌ها در دنیای بیرون و درون، بعد از سربازی منو به یک نقطه‌ی نمی‌دانمی سر مناسبات اجتماعی رسونده بود هرچند با پوچی هنوز فاصله داشت. در این حال و هوای فکری، انجام دادن هرچی که حس خوب بهم میداد وزن پیدا کرده بود و تئوری پردازی‌هام محدود شده بود صرفا به رفتارِ خودم. این تمایل به عمل کردن به هر چی که از دستت برمیاد با همزمانی حضورم در کافه بازار بسیار فرخنده شد.

اون کافه بازاری که من واردش شدم پر بود از آدم‌های نخبه، آدم‌هایی که واقعا خوب بودن. وقتی که از درِ شرکت وارد میشدی انگار از اون فضای پر از تعارضِ بیرون، رها میشدی و وارد یک دنیای آرمانی از روابط انسانی میشدی. دنیایی که آدم‌هاش خیلی با هم متفاوت بودن اما به هم احترام می‌ذاشتن. با هم حرف می‌زدن و همو نقد می‌کردن بدون اینکه قصد تخریب همو داشته باشن. همه یک دل برای همدیگه کار میکردن و فضا پر از اعتماد بود. اگه این ۲۰-۳۰ نفر با این فرهنگ، بشه ۵۰۰ نفر عجب دست‌آورد خفنی خواهد بود. اگه بشه ۲۰ هزار نفر چی؟ اگه بشه یه شهر؟ یا کشور چی؟ من از بیزینس شرکت سر در نمی‌آوردم. اما اینکه به صورت قانونی یک مقداری از نقدینگی کشور رو به واسطه‌ي فعالیت سازمان در اینجا جمع کنیم و به کمک اون بتونیم این مذامین انسانی رو گسترش بدیم، یک کنشِ بسیار اثربخش برام به حساب میومد. انگار یکمی از اون تئوری‌های فلسفیِ وسط کتاب‌ها رو در این زمین بازیِ جدید قابل تعبیر میدیدم. این نگاه برام بسیار هیجان انگیز بود. انگار در موقعیتی قرار گرفته بودم که روحیاتِ قبل و بعد از سربازیم بهم پیوند داده شده بود. این ذهنیتم شاید تحت تاثیر دانش کمم یا ناپختگیم نسبت به واقعیت اجتماع‌ها بود. نتیجتا یک شوق و علاقه‌ی عجیبی در من ایجاد کرده بود. روزهام رو اینطوری سپری می‌کردم که به عنوان یک شهروند در این اجتماع کوچک چه کاری از دستم برمیاد که انجام بدم که حالِ آدم‌های اطرافم بهتر بشه. انگار حس می‌کردم که داریم به سمت یک مقصدی حرکت می‌کنیم و من هر کار که بتونم باید بکنم. با عشق کار می‌کردم. مقصدی که برام شکل و شمایلش گسترده شدن این گروه کوچک بود. من جامعه‌ی ایران رو در یک گذار فرهنگی می‌دیدم که در این گذار، یکم ساختار‌هاش هم متزلزل شده. در این شرایط تلاش برای شکل دادن یک بست پرکتیسِ تعاملات شهروندی، معنای جدید زندگیم شده بود. این نگاه، وقف کردن خودم رو برای سازمان کاملا موجه می‌کرد.

اما دنیای واقعی گویا به یه شکل دیگه بود…

پایان قسمت اول.

کافه بازارخودیابیزندگی حرفه‌ای
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید