نقشی که در سازمان بهم سپرده شده بود خیلی مبهم بود. اکثر کارها بیشتر از جنس رتقوفتقِ امور روزانهی دفتر بود. انجامِ این جنس کارهای عملیاتی برام چالشی بود. من با توجه به گذشتهم، بیشتر در این مهارت داشتم که در لحظه یک کارو به طور عمیق انجام بدم. اما جنس کاریم، انجام چندین کار با درجهی پیچدیگی پایین و به طور همزمان بود. به همین خاطر حس میکردم که خودِ عملیات، وجه دیگهای از من رو داره پروش میده که باعث شده بود کار برام جذابتر بشه. هرچند به همین دلیل، اشتباهات زیادی هم داشتم. موضوعاتی که بعضا هزینهزا یا حتی دیگه مضحک بودن. شاید بد نباشه یکیش رو تعریف کنم که هم حجم نابلدی خودمو نشون بدم و هم نگاهِ ارزشمند شرکت به کارمندانش رو که علیرغم این اشتباهات، اعتماد و حمایت رو از من برنداشتن و اجازهي رشد و یادگیری بهم دادن.
همون اوایل حضورم، به پنتهاوس برج نگارِ ونک نقل مکان کردیم. یک واحدِ فلت هزار متری بود در طبقهی بیست و سوم یکی از معروفترین ساختمانهای تهران در بهترین نقطهی تهران. درِ واحد، شیشهای بود که با توجه به پلانِ طبقه، پرایوسی رو مختل کرده بود. قرار شد که درِ اونجا رو چوبی کنیم. ارتفاع و عرض چهارچوب ۳۴۰ در ۲۲۰ سانتی متر بود که خب درِ بزرگی میشد. من رفتم پی انجامش. هیچ دیدی نداشتم از کجا، کی و چی باید بگیرم. با پرسش از اینو اون و یکم سرچ در اینترنت، یه دیدی گرفتم و یه جا رو پیدا کردم و سفارش دادم. با کلی مکافات و بدقولیهای فراوان، بعد از سه ماه در بالاخره آماده شد. در رو به صورت کامل آورده بودن. موضوعی که بهش فکر نکرده بودم این بود که خب چطور ببریمش بالا:) نه در راهپلهها میچرخید و نه از در آسانسور وارد میشد. اون دوستانِ نجاری که اومده بودن برای نصب هی به منِ غلط انداز یه نگاه مینداختن و میگفتن آقای مهندس یه فکری بکنید که چی کارش کنیم. خبر نداشتن که خودِ مهندس دلش میخواد بره یه جایی بشینه گریه کنه:) خلاصه سرتون رو درد نیارم که در رو دوباره چند تیکه کردن و بعد آوردن بالا :)
اما خب یادگیریم بد نبود و داشتم سریع راه میوفتادم. فضای امنی که در شرکت وجود داشت، جسارت تجربه کردن رو از آدم نمیگرفت. هرچند با توجه به تلاش و تعهدم، دستآوردهایی هم داشتم، مثل همین گرفتن ملکِ برج نگار که با توجه به پیچیدگیهای بازار ملک در ایران کارِ ارزشمندی تلقی میشد. با گذشت زمان نقشم داشت یکم مشخصتر میشد. شرکت در حال بزرگ شدن بود و ما دوست داشتیم یه چیزی مثل گوگل در ایران راه بندازیم. حسام یه بار گفت که همهي ما دوست داشتیم بریم گوگل، اما حالا تلاش میکنیم که انگار اینجا رو مثل گوگل بکنیم و حتی بهتر. فضای کارِ گوگل خاص و جذاب بود. من مسئول شده بودم که فضای کارمون رو برای کارمندانی که داشتن زیاد میشدن دلچسب کنم. هیچ آشناییای با این حوزه نداشتم اما انگیزههایی که داشتم اینو به من میگفت که باید بهترینم روی برای شرکت بیارم. این موضوعات اینقدر برام جذاب بود که برای گذاشتن حداکثر توانم، از ارشد اقتصادِ دانشگاه شریف که آرزوی دوران نوجوانیم بود، انصراف دادم.
هیچ کدوممون در شرکت نمیدونستیم که این داستانِ فضای کار زیرشاخهی کدوم دانش مدیریت هست. به موضوعات فضای کار در ایران به صورت سیستماتیک پرداخته نشده بود. آنچکه بود یک سری موضوعات عملیاتی تحت عنوان پشتیبانی بود. در دنیا هم با کلیدواژههای آفیس که سرچ میکردیم بازهم به یک سری موضوعات عملیاتی در این حوزه میرسیدم. پس تعریف فضای کار متناسب با سازمانها و برنامهریزیهای مرتبط باهاش کجا قرار میگیره؟ یک سالی رو بدون عنوان دقیق سر کردم. تا اینکه حسام در یکی از بازدیدهای خودش از شرکتهای خارجی، با عنوان شغلی فسیلیتی منجمنت آشنا شد. بهم تکست داد که برو ببین این حوزه چی هست. این کلید واژهای بود که جنس کاری منو وارد فاز دیگهای کرد.
انگار مسئولیت من در کافه بازار این شده بود که ببینم اصلا این فسیلیتی منیجمت چی هست. شرکتهای خارجی مستقر در ایران هم که عناوینی اینچنینی رو به کار گرفته بودن عملا اجرا کننده سیاست ها و برنامههای کلان سازمانشون بودن که در خارج ایران تدوین میشد. نتیجتا دانش تعریف استراتژیهای مرتبط با این حوزه رو بهش دسترسی نداشتیم. هرچند به مرور داشت یه اتفاقاتی در فضای آکادمیک کشور میوفتاد. داشتیم با آزمون و خطا مدیریت امکانات رو کشف میکردیم، اسمی که به پیشنهاد مرضیه رسولی برای فسیلیتی منیجمنت انتخاب کرده بودیم. انگار تنهایی قدم در دنیایی ناشناخته گذاشته بودم. اگه در اون موقع در کشور ظرفیتی هم بود شاید به دلیل محدود بودن تواناییهام، ازشون محروم بودم، هرچند که بعید میدونم بوده باشه.
شوق بزرگ شدن کافه بازار و آرمانهایی که داشتم یک جسارتِ حرکت بی وقفه بهم داده بود. انصافا کافه بازار هم خیلی حمایتم کرد و بهم اعتماد کرد. منم که خالصانه تلاش میکردم هرکاری که از دستم برمیاد رو برای شرکت انجام بدم. کارهایی که جزئی از خاطرات من و بچههای اون دوره شده:))
با توجه به اینکه شرکت هنوز فاز استارتآپی داشت، خیلی نمیتونستیم نسبت به آینده مطمئن باشیم. به خاطر همین قرارداد اجارهی یک ساله بسته بودیم و نمیتونسیم تغییرات عمدهی در طراحی دفتر ایجاد کنیم. نتجیتا تمرکز برنامهها به سمت برنامههایی رفت که روحیهی تیمی رو در سازمان تقویت کنیم. این جنس برنامهها، خیلیهاشون اولینها در ایران بود. مثلا در شرکت ورزش گروهی صبحگاهی راه انداختیم البته به همت و مربیگری سحر رحیمی. مهمانی چهارشنبهی آخر هر ماه رو راه انداختیم با عنوان چهارشنبگان. همه با پارتنرهاشون میومدن شرکت و تا صبح کنار هم بازی میکردیم، شادی میکردیم و وقت میگذروندیم. به مرور دنبال این رفتیم که مهمونیها محتوای منسجمتری داشته باشه. کمیتههایی شکل گرفت که در اونها بچههای شرکت برای مهمونیهامون تولید محتوا میکردن، کمیتههایی مثل بازیهای گروهی، موسیقی و نمایشنامه خوانی.
همیشه در جشنهای چهارشنبگان نقش هماهنگ کننده رو داشتم یه حال پدرِ داماد در شب جشنِ عروسی:) همیشه در اون شلوغیهای مهمونی معمولا یه گوشه وایمیسادم و نگاه میکردم و از لبخندهای بچهها لذت میبردم و با خودم تکرار میکردم که میشه این خندهها یه روزی توی خیابونهای شهر هم همهگیر بشه؟ میتونیم به سمتی پیش بریم که این حال خوب رو گسترش بدیم؟
اما داستان جورِ دیگه پیش رفت …
پایان قسمت دوم.