مصطفی ابوالمعصومی
مصطفی ابوالمعصومی
خواندن ۱۴ دقیقه·۴ ماه پیش

نوشته‌ي هفتم: خداحافظی با کافه‌بازار و رویارویی با چالش‌های جدید در گروه مالی آگاه

داستان من رسیده به بهمن سال ۱۳۹۸. در دنیای درونم، شک‌هایی به قوه‌ي عاقلم پیدا کرده بودم اینکه آیا اصلا توانایی پاسخ به سوال‌های اساسی زندگی رو داره یا نه. در دنیای بیرون شرکت تصمیم گرفته بود به چند شرکت کوچک‌تر تقسیم بشه که برای من یک برگشت به عقب به حساب میومد. با حسام یک جلسه ست کردم برای صحبت در خصوص ایده‌ی تفکیک نشدن تیم امکانات بین شرکت‌ها و تبدیل شدن به یک شرکت مستقل، برای فروش سرویس امکانات به شرکت‌های سازمان و شرکت‌های بیرونی. حس می‌کردم که اندوخته‌ای ایجاد کرده بودیم که با صرف اندکی زمان، می‌تونستیم مزیت‌های رقابتی حاصل کنیم و نتیجتا منافعِ حاصل از مقیاسی رو برای سازمان خلق کنیم. در هر صورت حسام تمایل نداشت به حیطه‌های که از بیزینس هسته‌ي شرکت دوره، ورود کنه. خودم هم تمرکز و انرژی لازم برای استارت این شرکت رو به صورت مستقل نداشتم. نتیجتا استعفای من قطعی شد و باید برای دوران گذار برنامه‌ریزی می‌کردم.

در خصوص تقسیم نفرات تیم امکانات بین شرکت‌های جدید شکل گرفته، تصمیماتی گرفته شده بود. این اتفاق برای نفرات تیمم از جهاتی اتفاق خوبی می‌تونست باشه، چون که داشتن مسئولیت می‌گرفتن و به نوعی ارتقا پیدا می‌کردن. مشکلی که وجود داشت این بود که نفرات تیم هر کدومشون در یکی از حوزه‌های مدیریت امکانات، متمرکز بودن و برای بازی کردن نقش مدیر امکانات احتیاج به دانش مورد نظر داشتن. با توافقی که شکل گرفت، من از تمامی مسئولیت‌هام در حوزه‌های عملیاتی تیم امکانات کناره‌گیری کردم و قرار شد تمام تمرکزم رو بذارم روی آموزش و انتقال تجربه به مدیرانِ جدید امکانات این شرکت‌های تازه مستقل شده. برای انسجامِ بهترِ مطالبی که می‌خواستم بهشون منتقل کنم، دوره‌ي FMP رو از IFMA خریداری کردیم و من با استفاده از سرفصل‌های اون شروع کردم به طراحی یک دوره‌ي انتقال دانش. این دوره به خودِ من هم کمک کرد که کلی از مطالبی که با تجربه و خطا به دست آورده بودم رو در ذهنم منسجم کنم و حتی به اشتباهاتی که داشتم پی ببرم. به طور مثال در دوره‌هایی من خیلی تاکید داشتم که مدیر امکانات باید تصمیم گیر باشه به خصوص در موضوعات کلانی که کل سازمان رو تحت تاثیر قرار می‌داد. خیلی تلاش کردم که "اکانتبل" خیلی از حوزه‌های عمل تیم امکانات باشم. در خیلی از موارد هم سازمان، خواسته‌های منو پذیرفته بود. اما خب فهمیدم که یه جاهایی اصرار من درست نبوده و ماهیت تیم امکانات در حوزه‌های اساسی صرفا نقش تصمیم‌ساز رو داره تا تصمیم‌گیر. خلاصه جلسات آموزشی رو از بعد از عید استارت زدیم. در همین فاصله یک دیداری شکل گرفت که کل داستان کاریم رو با یک تغییر بزرگ مواجه کرد.

عباس اسپید بهم زنگ زد که "یک سری از دوستام که یک شرکت آی‌تی دارن، برای توسعشون یک ساختمان اجاره کردن و برای داستان‌های تجهیز و برنامه‌ریزیش دنبال یک نفر هستن که باهاش مشورت کنن. من گفتم احتمالا با توجه به جنس تجربیات و دانشت بتونی بهشون کمک کنی". عباس رو خیلی نمی‌شناختم. فقط می‌دونستم که در تیم مارکتینگ کافه بازار یه کارایی داره می‌کنه. یه چند باری در سال غذاخوری و مراسم‌های شرکت دیده بودمش و به نظرم آدم گرم و با محبتی بود و حس خوبی بهش داشتم. خلاصه با توجه به اینکه دوست داشتم اگه کاری از دستم برمیاد برای کسی انجام بدم و به احترام همین سلام و علیک با عباس، هماهنگ کردیم برای جلسه با اون شرکت. هیچ چیزی از شرکت نمی‌دونستم و فقط عباس گفته بود که حوزه‌ي کاریشون آی‌تی هست. با لباس‌های مرسومی که در شرکت‌های آی‌تی تنمون می‌کردیم رفتم دفترشون، یک تیشرت نارنجی با کتونی ورزشی و کوله پشتی. وارد اتاق جلسه شدم و منتظر نشستم که جلسه شروع بشه. میثاق احمدی با کت و شلوار وارد جلسه شد. یک گپ و گفت صمیمانه داشتیم. بعد گفت منتظر میشیم که بقیه‌ي دوستان هم به جلسه اضافه بشن. گفتم کیا؟ گفت " ساختمانی که می‌خوایم تجهیز کنیم برای شرکت آسا هست که شرکت آی‌تی زیر مجموعه‌ی گروه مالی آگاه هست. عباس از شما خیلی تعریف کرده به خاطر همین بعضی از اعضای هیئت مدیره‌ آسا و آگاه میان جلسه که نقطه نظرات شما رو بشنون". کلا یکم استرسی شده بودم :) بعد یکی، یکی اومدن جلسه. هشت نفر حضوری بودن و سه نفر هم آنلاین. با رنج‌های سنی بالا تر و همه هم به نوعی با لباس‌های رسمی. اولین جمله‌ای که گفتم این بود که چقدر منو جدی گرفتینا، خیلی هم حرفی برای زدن ندارما:)) خلاصه شروع کردم به صحبت و معرفی مدیریت امکانات به اونها. جلسه حدود ۴ ساعتی طول کشید. با توجه به اینکه این فیلد در ایران خیلی رایج نیست حرف‌های تازه‌ی زیادی داشتم برای زدن. در میانه‌ي جلسه آقای بهرام باهر که به نوعی قائم مقام شرکت آسا بودن به صورت تلویحی از برنامه‌های کاری خودم پرسید و امکان اینکه با هم همکاری رو شروع کنیم. که من در خواست ایشون رو رد کردم و گفتم که "من کما کان در حال کار با کافه بازارم و باید تمرکزم رو روی دوره‌ي انتقال بذارم. این دروه‌ي چند ماه‌ي‌ گذار رو که تموم شد، باهاتون در تماس خواهم بود برای ارزیابی شرایط همکاری، البته اگه اون موقع شما هنوز نیاز به همکاری داشتین".

من هیچ‌جا اعلام رسمی در خصوص استعفام نکرده بودم و صرفا در داخل شرکت این موضوع اعلام عمومی شده بود. اما با در هم تنیدگی شرکت‌های آی‌تی در ایران، این خبر به شرکت های دیگه هم رسیده بود و تماس‌هایی برای همکاری با من برقرار کردن که همه رو به روال آسا به بعد از همکاریم موکول کردم. تازه اینجا داشتم می‌فهمیدم که انگار واقعا ما یه چیزهایی خلق کردیم که اینطور داره به من ارجاع میشه. البته وجه‌ای هم که کافه بازار در بازار کار ساخته بود قطعا بی‌تاثیر نبود. این تماس‌ها هم حس افتخار میداد و هم جدایی رو سخت می‌کرد. نهایتا در خرداد ۱۳۹۹ قرار به قطع همکاری شد و ۳۱ خرداد شد آخرین روز من در کافه بازار.

اینجا بود که با عباس تماس گرفتم و گفتم " در اون جلسه‌ای که با دوستات داشتم اونا ابراز تمایل کردن برای همکاری. چون برام مهم هست که با کی کار کنم و تقریبا تمامی آدم‌های کلیدی رو در اون جلسه دیدم حس می‌کنم که بتونم همکاری خوبی با شرکتشون شکل بدم ". عباس ازم پرسید که صد در صد کارت تمومه با کافه بازار که گفتم بله. گفت "من این شرکت رو خیلی خوب میشناسم یه روز بریم با هم قدم بزنیم و اونا رو بهت معرفی کنم تا بتونی بهتر تصمیم بگیری". من گفتم دمش گرم که اینقدر داره وقت می‌ذاره. یک پنجشنبه‌ای در همون اواسط خرداد رفتیم برای پیاده روی. با جزئیات فراوان از تاریخچه‌ي شرکت گفت و فرهنگ اونها. با خودم گفتم چقدر خوب اونا رو میشناسه. یه صبح تا ظهر با هم در حال صحبت بودیم. آخرش گفت برو فکراتو بکن بهم زنگ بزن. بهش گفتم من مطمئنم از انتخابم اما عباس اصرار داشت لااقل تا بعدازظهر به حرفاش فکر کنم بعد بهش زنگ بزنم. یه چند ساعت بعد زنگ زدم گفت عباس اوکیه منو معرفی کن که فرآیند مصاحبه شروع بشه. یه نیم ساعت بعدش عباس بهم زنگ زد گفت همین شنبه می‌تونی بیای و گفتم آره. گفتم مشخص هست که با کی میخوام مصاحبه کنم که گفت احتمالا با مدیرعامل و قائم مقامش. با خنده گفتم که حالا یه مدیر منابع انسانی هم فک کنم کافی باشه‌ها اینقدر به زحمت نیفتن این دوستان:)

گفتن مصاحبه در دفتر مدیرعامل، آقای رضا سرافراز برگزار میشه. بعد که برای قرار مصاحبه رفتم، اونجا دیدم که عباس هم در دفتر مدیرعامل نشسته. یکم تعجب کردم. گفتم عباس اینجا چیکار می‌کنه. تو صحبتی که عباس باهام کرده بود گفته بود یه همکاری‌هایی با آگاه داره اما انگار خیلی صمیمی هستن. منتظر شدیم که قائم‌مقام شرکت، آقای قاسم دارابی هم به جلسه اضافه بشه. منتظر بودم که بعد از شروع رسمی جلسه عباس اتاق رو ترک کنه. نه تنها نرفت بعد حتی عباس شروع کرد به سوال کردن و سوال‌های سخت:) منم کلا نفهمیده بودم چه خبره. یه حال چشم قره‌ای هم بهش رفتم که مرد حسابی تو چرا داری منو به چالش می‌کشی:) در هر صورت جلسه تموم شد و گفتن بهت خبر می‌دیم. بعداز ظهر همون روز آقای دارابی تماس گرفت و گفت اگه می‌تونم فردا برم شرکت برای توافق کردن شرایط همکاری.

در جلسه‌ي بعدی، پختگی و منش آقای سرافراز و دارابی بسیار منو تحت تاثیر قرار داد. آقای سرافراز بهم گفت : " ما نگاهمون به موضوعات پشتیبانی کلا صرف یک کار عملیاتی بوده. کاری که در کافه بازار انجام دادی و با توضیحاتی که از این حوزه دادی واقعیتش این نگاه برای ما کاملا جدیده و خیلی ازش سر در نمیاریم. مسئولیت تو روشن کردن نیازمون به اون چیزهایی که می‌دونی هست و توجیه کردنمون و در نهایت اجرایی کردنش". در جلسه، روی فرهنگ گفت‌وگو و پشت‌کار داشتن برای متقاعد کردن بقیه در چیزی که فکر می‌کنی درسته خیلی تاکید کردن. گفتن که ما پذیرای هر چیز منطقی هستیم اگه منطقش رو برامون روشن کنی. اینها یک شرایط فرهنگی ایده آل بود برای من.

تاریخ شروع همکاری شد اول تیر و داستان آگاه شروع شد. من فکر می‌کردم دارم برای اون شرکت آی‌تی زیرمجموعه آگاه با من صحبت میشه که نهایتا بهم پیشنهاد دادن که بشم مدیر امکانات کل گروه آگاه. بعده‌ها از خودشون شنیدم که شک داشتن بتونم با فضای فرهنگ سازمانی شرکت‌های مالی منطبق بشم اما نهایتا بهم اعتماد کردن. منم خودمو کاملا از شرایط امن خارج کرده بودم و خودمو انداخته بودم داخل یک چالش بزرگ. شرایط سازمان در بدو ورودم به این صورت بود:

شرکت حدود ۱۰۰۰ نفر کارمند داشت. با توجه به شرایط مساعدی که در بازار سرمایه مواجه شده بودن برنامه‌های توسعه‌ای بزرگی رو استارت زده بودن. دفتر مرکزی شرکت در تهران و در چهار لوکیشن قرار داشت و حدود ۱۰۰ شعبه در سراسر ایران. با توجه به گستردگی موضوعات، به سازمان گفتم که فعلا من روی دفاتر تهران تمرکز خواهم کرد و ایشالا بعد از شکل‌گیری ساختار، به شعب هم ورود خواهم کرد. تیم به اصطلاح پشتیبانی وجود داشت که کاملا به عنوان یک تیم واکنشی عمل می‌کرد. یک سری نفراتی در حال آماده باش در تیم حضور داشتن و منتظر بودن که درخواست‌ها برسه و کارها بین اونها تقسیم بشه. موضوعات سیستمی نشده بود و با توجه به ماهیتِ واکنشی تیم، اونها همیشه یه گام عقب‌تر از بیزینس هسته شرکت بودن که نتیجتا حجمی از به هم ریختگی و نارضایتی در ارتباط با تیم پشتیبانی وجود داشت. جدا از موضوعات مربوط به گرفتن و نگهداری دفاتر شرکت، موضوعات خرید سازمان، حمل و نقل و مراسلات اداری هم به عهده‌ی این تیم پشتیبانی بود. نفرات این تیم حدود ۴۰ نفر میشد و مثل کافه بازار تقریبا من جوان‌ترین عضو تیم بودم.

من حدود ۳ هفته‌ای به عنوان مهمان و به نوعی ناشناس در شرکت مستقر شدم تا ببینم کلا در سازمان چه خبره. کلا همه چی برام عجیب بود، از لباس نسبتا رسمی که می‌پوشیدم تا اتاق اختصاصی که در اختیارم گذاشته بودن. منی که همیشه در فضای اوپن آفیس، کاملا غیر رسمی و فنسی با ساختار‌های سازمانی نسبتا فلت کار کرده بودم، وارد یک محیط رسمی با طراحی‌های بی روح و با هایرارکی بالا شده بودم:) یک ماهی با تمامی مدیران سازمان مصاحبه کردم و شرایط سرویس‌دهی رو بررسی کردم. از برنامه‌های توسعه‌ای سازمان هم تا حد خوبی مطلع شدم و نتیجتا ساختاری سازمانی تیم امکانات متناسب با شرایط سازمان رو بعد از حدود ۴۰ روز بهشون پیشنهاد دادم با تشریح جاب پروفایل‌های مورد نیاز.

توی این فاصله هم تازه فهمیدم که عباس اسپید کوفاندر آگاه هست. کلا نفهمیده بودم که کوفاندر دومین کارگزاری مالی ایران چرا باید بیاد در شرکت کافه بازار به عنوان یک کارمند کار بکنه. اینقدر هم عباس خاکی و افتاده بود که در جامعه ای که همه در حال فخر فروشی هستن اصلا فکرش هم نمی‌کردی که عباس همون آدمه باشه که خیلی‌ها در تلاشن اداشو در بیارن. فرصتی دست داد و مفصل ازش پرسیدم که چی تو ذهنشه. عباس گفت: " من مدیرعامل آگاه بودم و بنا به مسائلی استعفا دادم. حس کردم که الان دنیا، دنیای تکنولوژی هست و من خیلی ازش سردرنمیارم. گفتم پس باید یاد بگیرم. سر همین، به عنوان یک کارمند در شرکتی که در حوزه‌ي تکنولوژی در ایران پیشرو هست اومدم تا یاد بگیرم. از اون طرف هم تجربیات خودم رو در اختیارشون قرار بدم". گفت این تصمیم برای کافه‌بازار‌ی‌ها هم عجیب بود اما قبول کردن." فقط مدیر مالی کافه بازار بهم گفت که قول بدم که شرکت رو تصاحب نکنم :)" نگاه عباس بسیار برام جالب بود. کلا یکی از نقاط پر رنگ و دوست‌داشتنی حضورم در آگاه آشنا شدن بیش‌تر با عباس بود.

در همون روزهای اولم در آگاه، یک آشنایی دیگه با یک انسان ارزشمند، منو نسبت به تصمیمم برای اومدن به آگاه در کنارهمه‌ی سختی‌هاش مطمئن کرد. یک چند روز که از اومدنم گذشته بود، مسئول محیط کار اونجا خیلی مودبانه اومد پیشم و بهم گفت که در اتاق شما دو تا میز هست اشکال نداره که آقای ابراهیمی نامی بیان اینجا بشینن؟ گفتم اشکال نداره و خوشحال هم میشم. من نپرسیدم که این آقای ابراهیمی کی هست. یک انسان خوشرو با موهای جو گندمی وارد شدن و بسیار گرم با هم هم صحبت شدیم. بسیار آدم نازنینی بودن و صحبت باهاشون بسیار لذت بخش بود. یه دو- سه روزی که گذشته بود از آبدارچی طبقمون حسن‌آقا باباشعار پرسیدم که این آقای ابراهیمی چه نقشی رو در سازمان دارن؟ گفت نمیشناسیشون؟ گفتم نه. گفت ایشون موسس شرکت هستن:) گفتم چرا کسی بهم نگفت؟ چرا اینقدر شماها خاکی هستین؟ در اون مقطع آقای ابراهیمی ایران زندگی نمی‌کردن و چند وقت یک بار میومدن ایران. در اون مقطع زمانی به خاطر رشد سریع سازمان اتاقشون رو داده بودن به یک سری نفرات دیگه و خودشون اون موقع اتاق نداشتن و اینقدر نجیبانه اومدن و با هم هم اتاق شدیم.

من قرار شده بود با آقای دارابی کار کنم. ایشون یک آدم پر جذبه که هم در جایگاه نائب رئیس هیات مدیره بود هم CFO سازمان. انسانی بسیار باهوش و توانا. در نگاه اول یکم بد اخلاق میومد اما وقتی باهاشون آشنا میشدی میدیدی که چه قلب مهربانی داره. در همون دو سه روز اول حضورم یکم با رسمی صدا کردن همدیگه راحت نبودم. اما خب آقا دارابی چندین سالی از من بزرگ‌تر بود و با اسم کوچک هم در فرهنگ ما خیلی مرسوم نبود صداش کنم به خصوص در سازمان‌های مالی. در آخرِ اولین جلسمون بهشون گفتم: " آقای دارابی برای من یکم سخت هست که اینطوری صداتون کنم اوکیه عمو قاسم صداتون کنم؟" یه نگاهی به اطراف انداخت که کسی نباشه و یکم شوکه شده بود برای جلسه‌ی اول:) گفت حالا هر وقت خودمون با هم بودیم منو خواستی عمو صدا کن اما جلو بچه‌ها یکم مراعات کن:) شروعی با مزه‌ای که با کلی یادگیری ازشون برام ادامه پیدا کرد.

کارهای فراوانی باید انجام میشد. از کارهای ساختاری گرفته تا حل کردن کوهی از کارها که از قبل باقی مونده بود. یکی دیگه از نگرانی‌هایی که سازمان در خصوص من داشت که بعدها بهم گفتن، این بود که اونها فکر می‌کردن که من صرفا روی کارهای برنامه‌ریزی و ایده‌پردازی قوی هستم و اجرایی کردن این برنامه‌ها مخصوصا در ساختارِ فرهنگی متفاوت از کافه بازار، از توانایی من خارجه. اما خب در عمل نشون دادم که من ظرفیت‌های زیادی دارم و بنا به شرایط اگه نیاز بشه، اونها رو رو خواهم کرد:)

نقد‌های زیادی روی شرایط داشتم و حس می‌کردم باید تغییراتی فراتر از تیم امکانات در ساختارِ فرهنگی سازمان اتفاق بیوفته. در اوایل حضورم، مدیر منابع انسانی هم به تازگی استعفا داده بود. همین باعث شده بود حوزه‌هایی که باید سرش چونه می‌زدم خیلی زیاد بشه. به من این آزادی عمل رو دادن که در حوزه‌ي فرهنگ سازمانی هم هرجا نقدی دارم باهاشون مطرح کنم. موضوعاتی که برای شکل دادن ساختار مدیریت امکانات در آگاه بهشون نیاز داشتیم. این شرایط یکم کار رو سنگین می‌کرد اما بلوغ بالای مدیران و فضای گفت‌وگوی فوق‌العاده، کار کردن رو برام بسیار لذت بخش کرده بود و استرس‌های معمول کار رو کم‌تر کرده بود و حس آرامش بیش‌تری رو از قبل داشتم تجربه می‌کردم.

انگیزه‌ی من برای برقرار کردن دیسیپلین مدیریت امکانات در یکی از شرکت‌های بزرگ مالی یک انرژی فوق‌العاده‌ای بهم داده بود. قدمی که اگه درست برداشته میشد یک قدم رو به جلو دیگه برای استقرار عملیاتی مدیریت امکانات در ایران بود. اتفاقاتی که بدون حمایت و اعتماد آگاه امکان‌پذیر نبود. اینقدر شلوغ شدم که سفر درونم و جست‌وگری‌هام برای پاسخ به سردرگمی‌هام کم رنگ شد هرچند کار کردن با قشر بزرگ‌تری از نیروهای به اصطلاح کم مهارت، سوال‌هام و دغدغه‌هامو زنده نگه داشت…

پایان قسمت هفتم.

کافه بازار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید