داشتم با زهرا بازی میکردم که خسته شدم. گفتم بابا من دیگه نمیتونم باهات بازی کنم. جملهش این بود:
«نمیشه! میخواستی قلاب درست نکنی»
همین قدر کوتاه. قلاب البته داستان داشت. با رختخوابهای توی خونه قایق درست کرده بودیم و بعد به فکرم رسید که حالا سوار قایق هستیم بد نیست چند تا ماهی هم بگیریم. چوب مینیگلفش را کردم چوب ماهیگیری و با چند تا سیم و نخ، قلاب ماهیگیری درست کردم براش. چند تایی هم ماهی گرفتم و گرفت و بعد من خسته شدم. میخواستم از زیر بازی در برم. و حالا اینطوری میگفت: «میخواستی قلاب درست نکنی»
به قول مادرش این دهه نودی «گودزیلا» میدونه چجوری با باباش حرف بزنه. این اولین بار نبود که حرف زدن با بزرگتر رو داشتم از زهرا یاد میگرفتم:
«خدایا! میدونم ممکنه خیلی بنده خوبی نبوده باشم برات. ممکنه کلی آبروریزی کرده باشم توی این سالا. ممکنه از صدای من خوشت نیاد یا دلت نخواد ریخت منو ببینی. حق داری. ولی به قول زهرا میخواستی قلاب درست نکنی. میخواستی منو صدا نکنی. میخواستی نگی که روزی پنج بار بیا منو صدا بزن. حالا که گفتی میام و با همین دهنی که ممکنه بوی بد نافرمانی تو رو بده، صدات میزنم. من دیگه پات نوشته شدم. مثل زهرا که بالا بره پایین بیاد پای من نوشته شده. و تو قطعاً بزرگتر بهتری هستی نسبت به من.»