به نام هنرمندترین
دست خدا فیلمی به نویسندگی و کارگردانی پائولو سورنتینو است.
فیلم قصهی بلوغ یک نوجوان را در بستر ایتالیای قدیم و شهر ناپل(یا همان ناپولی) روایت میکند، که البته طبق گفتهی خود فیلمساز این شخصیترین اثر اوست و در واقع به گونهای نوجوانِ درون فیلم خود سورنتینو است؛ و اتفاقاً همین نکته کار اثر را یکسره میکند.
فیلمساز آنقدر درگیر سختیها و عصبانیتش از دوران نوجوانی خودش شده، که کار از دستش درآمده؛
اثر، داستانی بسیار کوتاه دارد، اما بیدلیل طولانی است. فیلم به هر مسئله اشاراتی دارد و پرداخت به اندازه خیر. گویی سورنتینو به کمیت بیشتر اهمیت داده تا کیفیت، و به شعارهای کوتاه کوتاه بسنده کرده است.
احساس من این بود که کارگردان میخواسته بگوید: ببینید این منم و چنین مسیری را رفتهام تا کارگردان شوم، پس به من اعتنا کنید.
اما واقعیت این است که، تنها چیزی که اثر را قابل تحمل و کمی اعتنا میکند، بازی خوب بازیگران اثر، درکنار فضا و طبیعت زیبای شهر ناپل است.
سورنتینو فیلم را دلفریبانه ساخته و بهواسطهی نگاههای موشکافانهی دوربین، از احساسات و عواطف ناخودآگاه مخاطب سوءاستفاده و خصوصاً نوجوانان و جوانان امروز را در مورد عصبانیت در مورد نیاکانشان، باخود همراه میکند.
بگذارید به چند نکتهی فنی هم اشاره کنم؛
روایت فیلم آشفته و دور از انسجامی درست است، انگار همه چیز تصادفی و بدون برنامهریزی و چیدمان اتفاق میافتد؛ در جاهایی هم اغراقآمیزی اثر چنان بیرون میزند که علامت تعجبی بالای سرتان ظاهر خواهد شد!
تغییر لحن روایت هم به درستی از کار در نیامده.
سخن از فلینی در فیلم، به جای یک استاد فیلمسازی، شبیه به حضوری تخیلی و افتخاری شده است؛ لحن فیلم هم سعی دارد ادعای نمایندگی سبک فلینی را کند، اما نهایتاً موفق میشود ادای آن را دربیاورد.
و اما یک نکتهی بسیار جالب؛ در جایی از فیلم فیلمسازِ مطرحِ درون فیلم به نوجوانِ عاشق کارگردانی(همان سورنتینوی خودمان) میگوید((فقط اگر حرفی برای گفتن داری به فیلمسازی فکر کن))، و این شعار چنان از اثر بیرون میزند که مغزتان سوت میکشد و در انتهای فیلم از خود میپرسید: الآن خودِ این فیلم چه حرفی برای گفتن داشت؟!!!
کلام آخر؛
هر فیلم یک تجربه است و تجربه، بدردبخورترین چیز آدمی!
به قلم: مصطفی کزازی