آخرای ماه رمضان بود.کسی جرأت نداشت سرظهر مواد غذایی تو ملأعام بفروشه و من به ناچار برای صرف ناهار از کتابخانه بیرون زدم و به کافه مخفی نزدیک دانشگاه رفتم. آنجا خلوت بود و ساکت،اما باز بود و یک چیزی برای خوردن داشت . پیرمرد میانسالی با خشک رویی مشخصاً ذاتی در چهره و ریخت و قیافه و کلام جواب سوال غذا چی دارید من و داد:((فقط نیمرو و ساندویچ کالباس)). من یک ساندویچ سفارش دادم و پولش و حساب کردم. خیلی زود پیرمرد روی یک سینی که لکه های چای خشک شده زیادی داشت یک ساندویچ و یک شیشه نوشابه تحویلم داد. نمیدانم چرا اما کمی عجله داشتم. فضای کافه روشن بود اما خلوت و مرموز،پیرمرد سیگار روشن کرده بود و به بیرون رفته بود . هیچ چیز توجه من و جلب نمی کرد و من مشغول گاز زدن و جویدن یک نون مونده بودم که ناگهان پنجره کوچیک بالای سرم بسته شد، تمام توجهم به یک مرتبه جلب پنجره ای شد که به نظرم بی هیچ باد و عاملی خود به خود بسته شده بود.به نظرم غیر طبیعی میومد. از شیشه یخچال کنار دخل کافه انعکاس تصویر پیرمرد نگاه کردم که خیلی طبیعی و عادی سیگارش و پوک میزد.منم نصف غذام و خورده بودم، یک گاز دیگه به ساندویچ زدم و در شیشه نوشابه رو میخواستم باز کنم که، درِ پنجره کوچک بالای سرم خود به خود باز شد، به همان اندازه که در ابتدا باز بود.من خیره به یک درِپنجره و قاب نیمه زنگ زده و قرمز رنگ پنجره شدم و پیرمرد نشسته بود پشت دخل و به من خیره شده بود. یک خرده فضای کافه برای من غریب و دلهره آور بود. من از اون عجله بی علّتم در رفته بودم و با حوصله داشتم به برنامه بعدازظهرم فکر میکردم. با خودم گفته بودم بعد ناهار یک درس دیگر بخوانم و بعد به مغازه پدرم بروم اما روی صندلی کهنه کافه چی نظرم این شد که بعد ناهار وسایلم و جمع کنم و برم خونه یا بخوابم و یا یک فیلم نگاه کنم، درست ساندویچم تموم شده بود و داشتم آخرای شیشه نوشابه رو سر میکشیدم که یکدفعه دیدم پیرمرد از پشت سرم یعنی آخر سالنِ کافه به همراه یک سینی پر استکان خالی و یک زیرسیگاریِ پر خاکستر که یک ته سیگارش هنوز داشت دود میکرد اومد و از کنارم رد شد و به بیرون رفت و در کافه رو با پاهاش آروم بست. من ناخود آگاه آهسته به پشت سرم نگاه کردم.هیچ کس روی صندلی های کافه نبود. پنجره بالای سرم دوباره بسته شد و من جداً ترس کمرنگ اما بزرگی برم داشته بود که بهم میگفت قرار که یک نفر اذیتت کنه، یک نفر که نمیشناسمش و به احتمال قوی یک سادیسمی بی غل و زنجیره.آروم صدام و بلند کردم و گفتم ببخشید کسی اینجاست،هیچ جوابی نشنیدم، نمیدونم چرا اما خودم هم کمی تصمیمات و خواسته های نامعقول به سرم میزد. دفترچه یادداشتم واز جیب عقب شلوارم در آوردم و باخودکار آبی روی یک صفحه سفید نوشتم ،کسی اینجاست؟!، و یک علامت سوال جلوش گذاشتم.یک کم هیجان زده هم بودم. با خودم فکر میکردم الآن با عالم ارواح و بیگانگان که یک عمر باورش نداشتم یک رابطه مسالمت آمیز برقرار میکنم. دفترچم و با خودکارم اونطرف میز گذاشتم و سرم و خم کردم و نوشابه مشکی ته شیشه رو تموم کردم.یک نگاه به انعکاس تصویر شیشه یخچال کنار دخل کردم و بیرون هیچ خبری نبود یک نگاه به پنجره که خودش بسته شده بود کردم،خیلی طبیعی و معمولی بود.بعد یک نگاه به پشت سرم و میز و صندلی وتخت های کافه انداختم که نه آدمی داشت و نه رنگ و بویی . با خود میگفتم الآن روی دفترچه جواب سوالم نوشته شده و وقت نگاه کردن به دفترچه است. اما خودکار و دفترچه خیلی معمولی به همان حالت اول در سر جای خود قرار داشتند و هیچ تغییری توی اونها نمیشد پیدا کرد. همه ترس و تعجبم فرو کشید و تمام شد. اومدم وسایلم و جمع کنم که از کافه بزنم بیرون .خودکارم و داخل جیبم کردم که غافل گیرانه پنجره کوچک بالای سرم با صدایی موهوم در گوش راستم؛تنها در گوش راستم صدایی جیغ مانند آهسته و خش دار شنیده شد،انگار پیرزنی عصبانی دهانش را لب گوشم گذاشته و از ته دل جیغ زده .آن جیغ فقط در گوش راستم پیچید و عذاب و تنهایی را صوتش نشانم داد؛پنجره ی کوچک بالای سرم با آن صدا در گوش راستم ، درست به همان اندازه ای که در ابتدا باز بود،باز شد و پیرمرد زمخت و تودارِ کافه چی در کافه رو باز کرد و ساکت و آرام و بی توجه به من وارد کافه شد. من سراپا خرفتی و ترس شده بودم. چیز های زیادی توجهم را میطلبید .مخصوصاً که من هیچ شعور وآرامشی در مقابل آن جیغ پیچیده که به یک آن در من پیچید و غرور و اعتماد به نفسم را هیچ کرد،نداشتم. و ظرفیت توجهم برای آرام شدن در زمان بعد از شنیدن جیغ بسیار ناکافی بود. انگار در بی ظرف ترین حالت ممکنم برای کنار آمدن و قبول کردن آن. پیرمرد با یک قلیان تنباکوی چاق کرده در دست و دستمالی چرک کرده و خونی و قرمز بر دور گردن از کنارم رد شد و به آخر سالن رفت.
من سِر شده بودم از اینکه اینجا کجاست و چه دارد میشود!. سوال ضمیر ناخودآگاهم این بود که آیا میشود بدون مشکل قدم برداشت و از کافه و آن کوچه و آن محله دور شد .
میخواستم بلند شوم و فقط بروم ناگهان پنجره ی لعنتی برای خودش بلند جیغ کشید و بسته شد قلبم تند تند به اسکلت استخوانی ام ضربه میزد.مطمئن بودم که به هر آینه ای نگاه کنم از همیشه رنگ پریده تر و بزدل تر خود را خواهم دید. با دست راستم دفترچه لعنتیم را از روی میز برداشتم ، قلبم با نهایت توانش به مرز ایست رسیده بود. روی کاغذ با جوهری پخش و سرخ نوشته شده بود: ((هیچوقت هیچ کس به جز ما اینجا نبوده)). همه چیزم یک رنگ شده بود. همه داشته هایم به رنگ ترس در من بی تابی میکرد. از جایم بلند شدم یک نگاه به پیرمرد کردم که بی توجه به من توجهّم را جلب میکرد، لبانش را دیدم که انگار یک عمر دراز از سکوت پر شده است ، در درون چشمان خسته و چروکیده اش خشم و تنهایی را میتوانستم با تمام ترسم لمس بکنم. او بعد چند لحظه پشتش را به من کرد و من چیزی جز قواره ی لاغر و نحیفش نمیتوانستم از او ببینم. او روی تخت دو نفره آخر کافه افتاد و مشغول نمیدانم،فکر کنم تمیز کردنش شد و من بی قرار رفتن بودم،فقط میخواستم فرار کنم قدم برداشتم در کافه را باز کردم پایم را از کافه بیرون گذاشتم اما پایم از کافه خارج نشد . به گمانم به اشتباه وارد مستراح شده بودم . مستراحی تنگ و بی چراغ که به محض ورود رو به روی آینه ای معمولی قرارم داد ،خواستم یک نگاه به چهره ام بیاندازم اما درون آینه هیچ چیز به جز یک در که پشت سرم بود نمیتوانستم ببینم ،آن آینه من را نشان نمیداد یا من در آینه خودم را نمیتوانستم ببینم .دست راستم را به طرف آینه بردم سطح آینه را یواش لمس کردم.طبیعی و عادی بود که نفهمیدم چگونه! دستم داخل آینه شد. قدرتی دست مانند دستم را گرفته بود و آهسته من را در آینه فرو میبرد و من دیگر هیچ احساس ترسی نداشتم. بی ترس و بی وزن داخل آینه شدم.
چیزی جز یک دستِ پیرِ جربزه دار و مقتدر که تنهایی و زجر کشیدگییش روی چین و چروک پوست ضخیم اما زنانه او نقش بسته بود وَ آسمانِ تیره و خالی از ابر و خورشید سوزان و ماه سرد که پهناورترینِ آسمانها بود ؛نمیدیدم .در واقع نمیتوانستم هیچ چیز جز آن دو بزرگ ببینم یک دست و یک آسمان که من را نمیدانم برای چه مدت پشت پنجره ای نشاند. پنجره ای با چهارچوبی زنگ زده و کوچک که از آن زندگی یک پیرمرد ناتوان و درمانده در خویش که درون کافه ای پوسیده و در حال متروکگی ست را میتوان در کنار پیرزنی بی نقص و دلربا با گیسی سفید و دست و پایی کشیده که بر روی تختی دونفره لمیده و مشغول نواختن تاری قدیمی و باستانی ست تماشا کرد . پنجره ای برای تماشای دو موجودِ متضاد و از هم بیگانه که همزیستیشان آمیختن زشتی و زیباییست. این پنجره من را ، نمیدانم چه مدت غرق خود کرده.بی ترس ،بی وزن، بی هیچ ناآرامی، وجودم خالی از هر فکر و احساسی مملؤ ازصبرِ بی زجرومصیبت شده که این تمام بودنم را بی هیچ چشم داشتی خالی از هر حس و احساسی کرده که این نبود شدنم را بی هیچ آه و اندوه و افسوسی،شیرین و گوارا نموده.واین تمام آنچه ای بود که من از حقیقت غیر نیستی میخواستم.
مصطفی اکبری تابستان 1397 مشهد