من دچار شـکی ممتدم که خود را چرا زنده نگه داشـتهام؟ ادعایی ندارم اما گمان میبرم که داسـتان نوشـتن ازدر(شایسته) زمان زنده بودن من اسـت، اما چرا باید داسـتان نوشـت؟ کسـی که داسـتان مینویسـد را نویسـنده میگویند و نویسـنده چگونه میتواند چیزی بنویســد اگر عاشــق چیزینباشــد و مرگ را درِ ورود به مزرعهی آرامش بداند. من اصــولا نویسنده نبودهام. البته به نظر دیگران من سنی ندارم و جای رشد و شکوفایی، زمان پیش رویم است و باید سخت باور داشـت و سـخت تلاش کرد تا شـکوفا شـد. کاش درختی بودم که به حکم طبیعت هر سـال چند شـکوفه بر شاخه هایم سبز میشد و افسوس که انسانی ناچار و نادانم که کلمات را اسباب زحمات خود ساختهام.
دیروز از خانهی پدرییم بیرون زدم. چرا بیرون زدم؟ حس گفتنش نیسـت و شـاید چیزی برای گفتن نباشـد. چند خیابان پیاده رفتم و سـوار مترو شـدم و چند ایسـتگاه ایسـتادم و از مترو هم بیدلیل و بیهدف بیرون زدم و دوباره چند خیابان دیگر پیاده رفتم. در گوشـم موسـیقی جای داشـت و در دلم اضـطراب و در سـرم هیچِ بزرگی جا خوش کرده بود. آسـمان رنگ آبییش را به سـیاهی داشـت میفروخت که نفس قدمهایم گرفت. آنقدر پیاده راه رفته بودم که رگی در پشـت زانوی راسـتم خودش را گرفته بود که پیغام درد در مغزم دسـتور اسـتراحت دهد اما من باز در میان کوچههای ناآشـنای شـهر آهسـته سـوار بر همان پا تاختم و شـب، شـهر را فراگرفت. به کافهای در بنبسـت کوچهای رسـیدم که نامش حسپرسـو بودنمایَش. همچون خانهای کهنسـال و کوچک که چند صـندلی دور یک
میز کنار در چوبین ورودیش تعبیه شـده بود و یک زن و مرد جوان بدون هیچ مشـتری در پشـت صـندوق آن، بگو بخندی داشتند. یک قهوه اسپرسو سفارش دادم و آمدم روی صندلی دم در کافه سیگارم را روشن کردم. قهوه که آمـد کمی دهـانم را تلخ کردم و دود نخ دیگری را شـــروع بـه فرو دادن در ریـهام نمودم. جلوی کـافـه در پیـاده رو باغچهای بود که با آمدن بهار از سـبزهزار پر گشـته بود. گربهای قهوهای و خاکسـتری رنگ از بالای درختی در آن طرف کوچه پایین آمد و در باغچهی روبروی من دراز کشـــید. اســـپرســـو را که خوردم گربه را دیدم که دارد از ســبزههای تره مانند باغچه گاز میگیرد و میجود و احتمالا تغذیه میکند. چشــمانم خیرهی این کار او بود و رفتم کنارش نشـسـتم و او بدون اینکه از من بترسـد به خوردنش ادامه داد. پرسـیدم: »مگر گربه گیاه میخورد؟«گربه نگاهی به دستانم کرد و بعد چشمش را به چشمم انداخت و جواب داد: »خیلی کم.« ازش تشکر کردم که پاسخم را دادهاست و گفتم: »خوش بحالت که گربه ای شدهای«و او گفت: »میدانم که چقدر حسودییت میشود به من و به این درخت و این سـبزه زار که از جنس ما نیسـتی.« گفتم: »اتفاقا ما همه از یک جنسـیم. علم ثابت کرده اسـت که ریشـهی همه ی موجودات به یکجا میرسـد.« گفت: »اینهارا نمیدانم اما حالا که میدانمم هیچ اهمیتی ندارد.»
گفتم: »آره شـاید برای من و تو هیچ اهمیتی نداشـته باشـد، دانسـتن این همه نکته و درس که علم کشـف میکند اما دوست دارم بدانم چرا گربه ها خیلی کم گیاه میخورند؟ اگر میتوانند که از این همه سبزهزار شکم خود را سیر کنند.« گربه جواب داد: »خیلی کم، به این معنی نیســت که تمام گربه ها گیاه خوردهاند. خیلی کم به این معنی که من یک گربهام و تنهـا گربهای هســـتم که دیدهام از گیـاهان شـــکم ســـیر میکنـد.« گفتم: »چرا تو مثـل بقیه نیســـتی؟« گفت: »تو چرا مثل باقی انســـانها نیســـتی؟.« گفتم: »ســـوالم را با ســـوال جواب دادی اما انســـانها هیچکدامشـان مثل یکدیگر نیسـتند و اگر کاری کنند که مشـابه یکدیگر باشـند اسـمی رویش میگذارند تا نشـان دهند این یک انتخاب بوده و نه یک اتفاق، چرا که هیچ انسانی به شکل هیچ انسان دیگری نیست.« و گربه گفت: »گربه ها هم همینطور هسـتند. چندی پیش در خیابانی دیگر با گربه ای همصـحبت شـدم که داشـت کبوتری را میخورد. او میگفت هیچ گربه ای مثل من هنوز آنقدر اصـیل نیسـت که شـکار کند و اکثر گربه ها به سـطل آشـغالها سـرك میکشـند که این برای اصـالت ما فاجعه اسـت. به او گفتم ما گربه ها که هیچ انسـانها هم، روز به روز بیشـتر هم آشغال تولید میکنند و هم سر و دست در آشغالها میگذارند تا غذایی پیدا کنند. او گفت انسانها که روز به روز بیشـتر میشـوند و با هم دشـمنی بسـیار بیشـتری در تناسـب دیگر موجودات با یکدیگر دارند و درسـت نیسـت با خودمان مقایسـه شـان کنیم. گفتم درسـت میگویی اما تو چرا هنوز شـکار میکنی؟ و او گفت اینگونه بدنم همیشـه آمادهی فرار اسـت و تازه اینگونه، مادههای بیشـتری جذب من میشـوند و شـکار کردن محاسـن بسـیار دیگری دارد که حوصـلهی گفتنش را ندارم. من به حرفهای او فکر میکردم و از گرسـنگی داشـتم سـطل زبالهای را میگشـتم که پیرمردی آمد دمم را گرفت و تنم را به دیوار زد و وحشـــتزده از آنجا گریختم. آنقدر گرســـنه بودم که وقتی در مقابل مغازهای در تلویزیون به صـورت اتفاقی دیدم که گوسـفندان از همین علفهایی میخورند که در باغچهها سـبز شــده با شــوق و ذوق دویدم تا باغچهای بیابم و از علفها خوردم، خوشــم هم آمد و از آنروز به بعد گرســنگی را توانسـتم با قدرت سـرکوب کنم.« پرسـیدم: »تو چرا شـکار را انتخاب نکردی؟.« گفت: »درسـت اسـت که میگویند گربه ها در قدیم شـکارچی بوده اند اما اوضـاع خیلی فرق کرده اسـت. در این شـهر طعمه ها تیزگریزند و پنجهی گربهها ضـعیف و اندیشـهی گربه در فرار از گرسـنگی آنقدر شـکسـته میشـود که برایش مهم نیسـت که دیگران راجعبه آشــغالگردی او چه فکری میکنند وگرنه هیچ گربه ای بدش نمیاید که از گوشــت تازه موشــها و کلاغها و کبوتران خودش را شــرفیاب کند.«گفتم: »تو گربه بســیار منطقی و مهربانی هســتی. به من افتخار میدهی تا در رسـتورانی مهمانت کنم؟.« با کمی تعجب سـرش را خواراند و از علفها دسـت کشـید و گفت: »برویم به شـرطی که مراقب باشـی کسـی من را اذیت نکند.« گفتم: »آدمها به گربه ها و سـگهایی که صـاحبش آدم دیگری باشـد کاری ندارند و میشـود در رسـتورانی حتی پشـت صـندلی بنشـینی و برایت پلومرغ سـفارش دهم و تو به روی میز بیایی و هرطور دلت میخواهد آنرا بخوری.«او گفت: »فکر نمیکنم دیگر اینقدر بتوانم آزاد باشـــم«و آهســـته کنارم قدم برمیداشـت و پیاده به ایسـتگاه مترو رسـیدیم. سـوار قطار شـدیم تا به ایسـتگاهی که نزدیک به رسـتورانی بود که
بارها به آنجا رفته بودم، رسـیدیم. آنقدر آنشـب همه چیز در رسـتوران خوب و دقیق بود که نیاز نیسـت به تخیلم متصل شوم تا قشنگتر بنویسم. فقط کافیست اتصال به حافظهام را تقویت کنم تا تمام جزئیات را دقیق بنویسم.
سـر درِ رسـتوران پیرمردی که همیشـه با یک تابلوی خوش آمدید حضـور داشـت، کت و شـلوار پوشـیده بود و با لبخندی که همیشـه سـاختگی بود و من به آن عادت داشـتم به من و گربه خوش آمد گفت. رسـتوران هیچ میز یک نفره ای کنار پنجره نداشـت و من همیشـه در یکی از میزهای دونفره که کنار پنجره بود و پشـت آن میشـد خیابان را دید و همزمان سـر چرخاند و اتفاقات داخل سـالن رسـتوران را دنبال کرد مینشـسـتم. با گربه به سـمت همان میز رفتم و خودم روی صـندلی همیشـگیم نشـسـتم و گربه روی صـندلی دیگر فرو رفت. به گربه یاد دادم که دست هایش را روی میز بگذارد و صورتش را بالا آورد تا بتوانیم همدیگر را ببینیم و صحبت کنیم.
چنـد دقیقـهای در دهانمـان ســـکوت چرخیـد که ناگهـان گربه گفت: »چرا من را به اینجا آورده ای؟ از روی ترحم؟ اصــلا تو چکارهای؟ مســئول حال دادن به گوشــتخواران گیاهخور شــدهای؟.« گفتم: »نمیدانم. همینطور اتفاقی آوردمت مثل آشــناییمان که اتفاقی شــکل گرفت. من مســئول هیچ چیز نیســتم تنها داســتاننویســی هســتم که مدتهاسـت داسـتانی ننوشـتهام.« گفت: »پس حتما من را دنبال خودت کشـاندی که از من داسـتان بسـازی.«گفتم: »احتمالا داسـتانت را خواهم نوشـت چون خیلی جالب و پیامدار اسـت.« گربه با آن دهان کوچکش کلی خندید و پرســید: »کجایش جالب اســت؟ پیامش کجاســت؟.«گفتم: »برای آدمها هرچیزی میتواند جالب باشــد و پیامش همین اسـت که اگر مسـیر اصـلی موجودی خراب شـود آن موجود هرچه که میخواهد باشـد، مثلا گربه باشـد. وارد مسـیر دیگری میشـود تا به خواسـتهای برسـد که از پیش برای آن آماده نبوده و آنرا نمیخواسـته و این برای من هم اتفاق افتاده است. من همیشه سوالم این بوده که چرا خودم را زنده نگه داشتهام!.«گربه به چشمانم نگاه میکرد و چانه اش را روی میز گذاشـته بود. من به حرف زدن مثل دیوانگان ادامه دادم: »اینکه من همیشـه تردید داشـتم بر سـر مسئله زنده ماندن یا نماندن احتمالا بخاطر این است که مسیر اصلی که باید میپیمودهام را سالها پیش از من گرفتهاند و حافظهام را با قرص و دوایی یا دین و آیینی دسـتکاری کرده اند و من مثل گربهای شـدهام که سـرك به سـطل آشـغالها میاندازد و از کنار سـبزهزارها میگذرد و در سـرش به این فکر میکند که چگونه شـکمش را سـیر کند.»
مصطفی اکبری ٧ فروردین ١٤٠٠