مصطفی اکبری
خواندن ۳ دقیقه·۸ روز پیش

داستانک: الاکلنگ

چند روز پیش بود که صدای آژیر آمبولانس در گوش خیابان میپیچید. روزنامه‌ی دیروز را برداشتم و روی نیمکت پارک نشستم. کلاغِ بال شکسته‌ای را میدیدم که سعی داشت از چنگ گربه‌ی دم کلفتی در رَوَد. هی تلاش به پرواز میکرد و هی به زمین می‌افتاد تا عاقبت گردنش رو گربه به پنجه گرفت. منظره‌ی خوبی نبود. سرم رو تو روزنامه انداختم، نوشته بود: ( یک میلیون بازمانده از تحصیل؟ بررسی های انجمن‌های تخصصی و نتایج آخرین سرشماری کشور از تعداد نگران کننده بازماندگان از تحصیل حکایت میکند...) چند روز پیش‌ترش عینکم رو شکونده بودن و بدون عینک چشمام حوصله خوندنشون رو سریع از دست میدن. البته به شما نمیتونم بگم چرا عینکم شکسته، به من گفتن به هیچکس چیزی نگم. یک پسر هفده هجده ساله با لباس های شیکی که البته رو تن لاغرش زیبایی لباساش گمشده بود، با پوست زرد و سبزش و موهای سیاه و بدحالتش که فکر کنم هرکاریشون بکنی قشنگ نمیشن با یک شاخه گل مریم از کنارم رد شد و روی نیمکت مقابلم نشست. کفشاشم اسپورت بود تا حسابی تیپ ناموزونش جور باشه. گربه از خوردن کلاغ سیر شده بود و رفته بود. یک لشگر مورچه از بغل کفشم داشتن به سمت لاشه کلاغ حرکت میکردند که دختر چاق و رنگ و رو روشنی با مانتوی بلند و شلوار گشاد و موهایی که از زیر شالِ بی‌دروپیکرش ول شده بود از کنارم گذشت و کنار اون پسر نشست. با لبخند و خنده و سلام و احوال پرسی چشماشون رو به صورت هم مینداختن. میخواستم بلند شم یکی بزنم تو گوش پسره و بگم چرا آخه گل مریم خریدی؟ که پرنده ای روی روزنامم خرابکاری کرد و بلند شدم و برگشتم به تاکسیم. تا همین امروز که اتفاقی اون پسر مسافر تاکسیِ من شد و از اتفاقات هر صد سال یکبار تو همون بیست دقیقه‌ای که مسافر من بود با تلفنش داشت حرف میزد. به گمونم با همون دختره، دختر میگفت: ما نمیتونیم با هم باشیم و اینجوری برای هر دومون بهتره ولی پسره انگار تو یک دنیای دیگه بود، میگفت: از این حرفا نزن به الآن نگاه نکن چند سال دیگه بزرگ میشیم این روزا برامون خاطره میشه، بخدا الآن جایی‌یم نمیتونم بگم چقدر میخوامت، از این حرفا که میزنی بغضم میگیره. میخواستم برگردم بپرسم که حالا چرا گل مریم خریده بودی؟ ولی خب عادت ندارم به مسائل شخصی مسافرام وارد بشم حتی اگر زیادی ابله بودنشون من رو یاد حماقت های خودم بندازه و حالم رو ناخوش کنه. میدونید خودمم از اون آدمام که هیچوقت کسی از من تعریف نکرده. استعداد خاصی نداشتم. بعضیا خیلی خوش شانسن از بچگی یا نوجوونی یا یک جایی همون اولای زندگیشون بقیه بهشون میگن: آفرین تو چیز خوبی میشی، مثلا فوتبالیست خوبی میشی، دانشجوی خوبی میشی، رئیس خوبی میشی یا همسر خوبی میشی و غیره. فقط یک دورانی خیلی احمق بودم طوری که بعدها احساس میکردم همه راجع‌بم همونطوری فکر میکردند. احتمالا اون پسر دست و پا چلفتیِ کودن هم که تشخیص نداده گل مریم برای قرار دوستانه و عاشقانه نیست مثل تقریبا همه‌ی آدمهایی که از بچگی دور و برم بودن تو این شهر قرار نیست آدم خاصی بشه. ولی فکر میکنم این دختر پسرای نسل جدید خودشونم نمیدونن از همدیگه چی میخوان!!، دنبال لذت‌های شخصی‌ین ولی چون ابلهانه فکر میکنن، خودشون هنوز خبر ندارن که تن همدیگرو میخوان یا خودِ همدیگرو!! وگرنه یک آشنایی چهار پنج روزه تو این دنیا که نباید بغض آدم رو بالا بیاره!!، همینطور داشتم آش دوغ ذهنم رو تو دیگ خیالاتم هم میزدم که یک گربه‌ی لعنتی پرید تو خیابون و رفت زیر تاکسیم.


مصطفی اکبری 3مهر99


داستانک الاکلنگ نوشته مصطفی اکبری
داستانک الاکلنگ نوشته مصطفی اکبری


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید