پرید وسط خیابان .چشمش خوب کار نمیکرد و سرگردان میدوید . نفسش که برید شبیه مجسمه ای شکسته زیر برف ایستاد .هیزم وار میسوخت و تمام نمیشد . ساعت از دوازده گذشته بود اما غیرتش اجازه نمیداد که دست خالی به خانه برگردد .مدت ها بود که خدایش را شکسته بود و در این لحظه درآن شهر غریب چون لاکپشتی شده بود که لاکش زیر سنگی سنگین گرفتار شده و او در بی لاکی خویش ناشیانه با درد فرورفته بود . آهسته قدم بر میداشت و دستان لرزانش را مشت کرده در جیبش پنهان کرده بود. فقط کافی بود متوجه کسی شود که او را میبیند تا اشکش همانند باران پاییز بر گونه های سردش سیلی بزند. سرش را پایین انداخته بود از نگاه کردن و گشتن دست کشیده بود . امیدش را فاسد میپنداشت و در تاریکی به برگشتن فکر میدوخت . عقلش به جایی قد نمیداد. به ساختمان نیمه کاره ای رسید که آتشی در سطل سیمانی کنار آن روشن بود و دو مرد کنار آن خود را گرم میکردند . او که از فرط عجله کاپشنش را نپوشیده بود کنار آتش نشست و بدون کلامی سعی کرد دستانش را کمی گرم کند . پاهایش در برف یخ زده بود و چاره ای برای آنها نداشت و با نشستن کنار آمد . احساس میکرد که دیگر نمیتواند راه برود . سرش را یک خرده هم بالا نمیآورد انگار آن دو مرد بی خانمان از آنچه که بر او گذشته اطلاع دارند و او باید سرتاسر شرمش را به آنان هم نشان بدهد . یک پیرمرد کمر خم شده با پالتویی قدیمی و پشمی به رنگ قهوه ای و یک مرد میانسال با جثه ای کوچک و صورتی استخوانی که لباس گرمی هم نداشت کنار او روی شن های ساختمان نیمهکاره در کوچه ای سوت و کور آتش را روشن کرده بودند و از اینکه آن مرد غریبه ، با آن وضع گرفته و مبهم کنار آنان نشسته هیچ تعجبی نداشتند. انگار حوصله ای و یا اهمیتی برای پرداختن به آن در خود نمییافتند . آن سه نفر آنقدر در خود فرو رفته بودند که ذره ای توان بیرون رفتن از خود را نداشتند. انگار دست و پای هر کدامشان در ماجرایی چون ماجرای مگس در تار عنکبوت از بین رفته بود. ساعتی گذشت ، ماه آهسته در دوردستها به سمت زمین می آمد تا که از پشت کوهی توانست از آن شهر فرار کند . نور زرد رنگ و سرد خورشید زمستان از پشت ابری بزرگ به شهر میتابید و میرفت که روزی جدید را آغاز کند . چند لحظه پیش ، پیش پای سپیده دم پیرمرد و مرد لاغر اندام از دور آتش خاموش شده بی صدا رفته بودند ، طوری که مرد شرمگین تصور کرد آن دو در خیال او رنگ گرفتند و با روشنی هوا در ذهنش محو و کمرنگ شدند و اصلا وجود نداشتند . مرد که زانوهایش را در بغلش گرفته بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود از سر جای خود بلند شد . دستی به موهای سفید شده اش کشید و به سمت خانه قدم برداشت . تصمیمش را گرفته بود که به پیش همسرش برگردد و از شرم خود را در خانهاش بکشد. چشمش که به چشمان خون آلود زنش افتاد ، آه و ناله و شیون بود که گوش خانه را پاره کرد. زن از شب تا صبح در لابهلای اشکها و گریههایش دیوانه شده بود و مرد جای خالی شدهی غرور و خانواده و حس زندگیش را با اشک چشمهایش مظلومانه دستمال میکشید. خورشید به سقف آسمان چسبیده بود و رمقی برای انجام وظیفهاش نداشت .زن رو کرد به مرد و گفت ((یعنی چی اینجا نشستی . من شاید جز گریه چاره ای نداشته باشم اما تو باید یک کاری بکنی)) . مرد که انگار با خودش فکر میکرد چرا باید این زندگی را ادامه بدهد ، وقتیکه پنجاه سال عمر سوزانده و هنوز در معنا و مفهوم عشق مانده ، و حس میکند آنرا نچشیده و علاوه بر آن دیگر نه خانواده برایش حیات دارد نه شخصیت و جایگاههایش .او از همان دیشب که دختر جوانش با آن پسر ناآشنا از خانه فرار کرد و او پرید به دنبالشان و پیدایشان نکرد خودش را بیهویت شده پنداشته بود . او دیگر نه جایگاه پدری را میتوانست لمس کند و نه همسری . مرد در عمق فکر های خودش عقیم مانده بود و صدای زنش را واضح نشنید اما از سر اینکه آسوده اش بگذارد مثل همیشه در جوابش گفت:((باشه))
مصطفی اکبری 28 مرداد 1398
