مثل هر شب ، حدودای ساعت یک ، چای ساز و آب کردم و با نپتون تو یک فنجون برای خودم چایی ریختم . کاپشنم رو تنم کردم و رفتم بالای پشت بوم ، طبقه هفتم .هوای خشک و سرد بهمن چایی داغ رو به اون لحظه میچسبوند .
فنجون چایی رو گذاشتم روی لبه دیوار و خودم رو با هر زحمتی بود مثل چند شب پیش کشوندم روی لبه سکو مانند نمای آپارتمان . معلق بودن یکی از احساسات منحصر به فرد زندگیه . همه به نظر من باید این رو تجربه کنند .
قلوپ قلوپ چاییمو میخوردم و هرجا که قابل دیدن بود رو با چشم دنبال میکردم . لامپ خونه ها تقریبا خاموش شده بود و نور تیرای چراغ برق همه جا رو تقریبا به یک روشنایی ضعیفی آغشته کرده بود . دو تا گربه خیلی آروم تو پیاده رو کنار هم قدم میزدن . یک رفتگر انتهای کوچه سیگار به لبش گذاشته بود و جاروی بلندی اون رو روی آسفالت میکشوند . ماشین های زیادی بدون پارکینگ بودن و زیر تیرای چراغ برق و روی پل های خونه ها و آپارتمان ها پارک شده بودند. چایی تلخ رو داغ داغ قورت میدادم . گوشی مو از جیبم در آوردم و به حیات مجازیم وارد شدم . مثل همیشه یک راست آوردم و به حیات مجازیم وارد شدم . مثل همیشه یک راست رفتم سراغ او . عکس حساب کاربریش رو تغییر نداده بود . همیشه پیام هام رو میدید یا شایدم میخوند اما هیچ جوابی برام نمیگذاشت. صفحه پیام هامون رو مثل همیشه زیر و رو میکردم .
سلام خوبی؟!. هفته پیش
سلام ، چطوری ؟ کاش بگی حالت خوبه. تقریبا ده روز پیش همینطور به عقب بر میگشتم ...
سلام . جواب سلام رو خدا گفته واجبه ، من نگفتم ها . حالا من و خدا رو ولشکن بگو حالت خوبه ؟ . تقریبا چهل روز پیش.
سلام . خوبی ؟
سلام . خوبی ؟
سلام . خوبی ؟
تقریبا رسیدم به همین موقع ها ، وسطای بهمن سال پیش . ازون موقع تا حالا هیچ جوابی بهم نداده بود . حسابی بی اهمیت بودنم رو به روم آورده بود و من ازین تنبیه یا بهتر بگم تحقیر فقط یک چیز متوجه میشدم . من بی هدف و بی جهت از همه نظر وابسته او شدم و این وابستگی اگر شبیه اسکلت انسان بود ، تک تک استخون ها و غضروف ها و مفصل هاش یک درد و بیماری و مرض نادر قلمداد میشد . چاییم تموم شد . کوچه دیدنم برام مهری نداشت دیگه ، آسمونم مثل دیشب ابری بود و نه ماهی داشت و نه ستاره ای . ندیدن ماه بی تابیم رو بیشتر میکنه . دوباره برگشتم به صفحه پیام ماه بی تابیم رو بیشتر میکنه . دوباره برگشتم به صفحه پیام هامون . سریع اما با دستلرز نوشتم سلام . خوبی ، علامت سوال . بعد خیره شدم به صفحه گوشی . سه چهار دقیقه بیشتر نگذشت که مشخص شد پیام کوتاهم رو دیده یا شایدم خوندتش ، انتظار و بیقراریم وقتی مشخص میشد پیامم رو دیده ، چندین برابر میشد . با بغض با حسادت با زجر با یک حسی که اصلا چون هیچکس تا بحال تجربش نکرده اسمی براش انتخاب نشده ، زل زدم به صفحه گوشی . استرس و شادی مغزم رو فشار میداد که الان یک چیزی میگه . یک دقیقه ، ده دقیقه ، چهل دقیقه ، نزدیک نود دقیقه گذشت و هیچ تغییری ایجاد نشد . کف دستام همراه کف پاهام از سرما بی حس شده بود . با نهایت سرعتی که میتونستم داشته باشم برگشتم خونه ، روی میز اتاقم یک کاغذ پیدا کردم . ورقه میانترم امتحان مکاالکترونیک ۲ بود ، از شیش نمره سی صدم گرفته بودم . اینقدر جای خالی توش زیاد بود که خیلی راحت یک تیکهش رو انتخاب کردم و با خط گندم نوشتم :((تو چرا هییچ نگفتی دیگر ؟ )) بعد برگشتم بالای بوم . روی لبه آپارتمان نشستم . رفتگر رفته بود . گربه ها رو هیچ جای کوچه ندیدم . اما کلاغا تو دسته های سی چهل تایی هوای گرگ و میش شهر و از سکوت در آورده بودن . ورقه امتحانم رو گذاشتم داخل جیب کاپشنم . صدای قار قار قار آسمونم رو گرفته بود کهُسر خوردم .
مصطفی اکبری مرداد 1398
