دیشب بعد کلی کار روی کاناپه قدیمی خونه پدری خوابم برد . نمیدونم شاید داشتم خواب میدیدم که کلی کار کردم و تو خونه پدری روی کاناپه لمیدم . از این خواب که بیدار شدم توی یک خونه قدیمی بودم با کلی خنزل پنزل و ات و اشغال فکر کردم تنهایم که یکدفعه یک سیلی محکم از پشت خورد تو گوش چپم ، روم و برگردوندم و دیدم یک آینه است منتها خودخودم و نشون نمیداد .یعنی خودم بودم صورت و بدن خودم بود اما آرایش و لباس ها نه ، چشم های خودم و مقابلم میدیدم اما نگاه ها نه نگاه های من نبودن ناگهان صدای خودم رو شنیدم با این تفاوت که حرف های خودم نبودن که داشت خود مقابلم با لحن تند و غضبناک خودش بر سر گوش های خسته از شنیدنم فریاد میکشید . او میگفت و من هاج و واج و مفلوج گوش به آواهای خود مقابلم خیرگی میکردم و گه گاهی جملهای از حرف هایش را میشنیدم که مانند کندن زخمی کهنه و جامانده از گذشته هورمون های غم و محنتم را در شاهرگ ها و مویرگ های بدنم جاری میکرد و من بهت زده فقط به آینه نگاه میکردم . تا به آن لحظه مرگ را تجربه نکرده بودم و میپنداشتم که آن لحظه لحظه مرگ من است چه صحنه تاریک اما باشکوهی کسی که میتوانستم در این دنیا باشم امده برای بدرقه کسی که واقعا هستم تا که از این دنیا پاهایم را بیرون بگذارم. او آمده است تا واقعیت را سرزنش کند و نفرتش را روی تمام سهممان از بودن بپاشد تا که نابود شویم .تا سر حد مرگ در ترس فرو رفته بودم که آینه لحنش را ملایم تر کرد و آمد که کمی با هم راه برویم . من تمام بدنم وارفته بود و کرخت تر از همیشه آمدم به او چیزی بگویم اما هیچ حرفی در دهانم خوب تاب نمیخورد . آینه من را به اسم صدا کرد .از فرط تعجب و جاخوردگی معقولانه ترین حرف ها با ترس از دهانم بیرون افتاد.
- توکیستی؟ اینجا کجاست؟ من چگونه به اینجا آمدم؟
خود مقابلم که همچنان نگاه هاش سرد و عصبانی بود دستانش را چرخاند گفت:
- یعنی تو جواب اینها را نمیدانی.
من اینبار کمی شجاعانه تر نگاهش کردم و شمرده تر گفتم :
- نه از کجا باید بدانم این مخروبه متروک کجاست.از کدام در وارد اینجا شده ام؟
او گفت:
- من را جغد کور خانه ات زاییده و تو مادر اینجایی .من زیاد از تو نمیدانم و عصابینتم از تو بخاطر دردیست که در مادرم انداخته ای .
- گفتم تو زود مرا قضاوت کردی و تو حرف من را خوب نخواهی فهمید . مادرت کجاست شاید که او بخواند نگاه های من را.
در میان آوارها با هم قدم زدیم .خانه نور کمی داشت که از فانوس های آویزان شده به درختی بزرگ که تنه در میان خانه کرده بود و سقفی برای خانه شده بود ساطع میگشت در زیر پاهایم خرده شکسته های آینه های رنگارنگی را میدیدم که انگار هرکدام در زمانی و در حالی متفاوت به شکلی متفاوت ترک خورده اند و شکسته اند و شکسته شده اند .کنج دیوارها طاقچه هایی بود که از کتاب های قدیمی و تپه کاغذهای یادداشت، سنگین شده اند.من هیچ در وپنجره ای در آنجا با چشم هایم نیافتم . خودِ جغد زاده ام که چهره ای پاک و روشن داشت با وقار لا به لای ویرانه راه میرفت و من به دنبالش . چند قدم بیشتر بر نداشتیم که به تنه درخت رسیدیم .فانوسی را برداشت و صدا زد مادر بیا که پدر آمده است .صدای پر زدن پرنده ای آمد که من آن را شبیه به جغد میدیدم . او از بالاترین شاخه های درخت پر زد و آمد روی پایین ترین شاخه ایستاد . چشمانش درشت و سفید بود انگار که هیچ چیز نمیبیند اما خوب میتوانستم بفهمم که او خیلی میداند و بیش تر ازهر فهمیده ای میفهمد . گردنم به پای پاهایم خم بود اما چشمانم رو به بالا، صحنه ساکت خانواده ناشناخته خودم را میدیدم.انگار مغموم و ناچار به آنجا آمدن بودم اما چرا برای چه من که تمام زندگی ام صرف مراقبت از خودم و اطاعت از پدر و مادر و بالادستانم شده بود . این صحنه محاکمه مانند از سمت کدام خدا بر سر اسیری چون من نازل گشته بود . نمیدانستم و سکوت کردم . سکوت در زندگی راهکار همیشگیَم بود چرا که اجازه شناخت و فهم به من میداد اما این بار نه جغد برای من آشنا بود نه خودِ خود دیگر شده ام که کنارم ایستاده بود من با آن ها احساس غریبگی نمیکردم اما آن ها را نمیشناختم . فهمیده بودم که آنان عصبانی و خشمگین اند و احتمالا من آنان را آزرده ام اما من که آزارم در زندگی اسیر وارانه ام به هیچکس نمیرسید .
درست داستان زندگیم یادم بود و بی اراده داشت در سرم مرور میشد.
من فرزند خانواده ای بودم که پدری سخت کوش داشت. پدر برای هر لقمه شب مجبور به یک روز کار کردن بود و مادر هنرمند تمامی زیبایی های زندگیم بود او زندگییش تربیت من و خواهران کوچکترم بود . مدرسه برایم میدان دوستی های بچگانه و رقابت های کورکورانه بود . دوازده سال پاییز و زمستان و بهار وقتم صرف مدرسه و کتاب ها و درس هایش شد و تابستان ها با پدرم دیوار های خانه های شهر را رنگ میزدم . مدرسه امیدی به من داده بود که پولی راحت تر از نان صبح تا شب رنگ زدن دیوارهای ترک خورده و پیر در آینده نصیبم میشود . امید بیهوده نبود اما شهر روی خوشی با فرو دستان نداشت روی خوش برای رئیسان و اربابان و کارمندان و محافظانشان بود و من با آن ها غریبه بودم. سال آخر دبیرستان سالی که دوستان و همکلاسی هایم یکی در میان به آنجا رسیده بودند سالی بود که میخواستم حق خودم را از حلقوم عدالت بیرون بکشانم . سخت کتابهای وزارتی را خواندم و سخت یاد گرفتم و کنکور از معدود نقطه شباهت های من و دوستان و تمام دانش آموزان کشورم جلوی من کوتاه آمد و با موفقیت از آن گذشتم. یک صندلی در بزرگترین دانشگاه کشور به نام من شد و من چهار سال وقت هزینه کردم تا شدم آقای مهندس .دانشگاه دیدم را گسترده تر کرده بود و من سال های دانشگاه را سال های رشد آگاهی و شخصیتی خودم کرده بودم . سال های خوبی بود اما همیشه یک چیز تلخیش شیرین نشدنی بود برایم و آن رنج خانواده ام برای گذران زندگی و جیب های خالیم بود . من مهندس مکانیک با سوادی بودم از نمراتم پیدا بود هر آنچه که برای یک مهندس مکانیک شدن به من آموزش داده اند من آموخته ام اما وضعیت بازار چنیین نیازی نداشت یعنی صنعت چنان گنجایشی نداشت که من و امثال من را جذب چرخ های پنچر خودش بکند و من باز به ناچار همانند تمام دوران زندگیم مجبور به تصمیمی غیر دلخواه خودم شدم و صبح ها از خانه پدری میزدم به دل چاله مکانیکی مشغول میشدم به تعمیر ماشین های اوراقی شهر و بعضاً ماشین های وارداتی که چرخش بدرد آسفالت های زخمی شهر نمیخورد . و بعد چهارده پانزده ساعت کار به خانه پدر برمیگشتم و این بود تمام آنچه که من را در این دنیا مشغول کرده بود .و کوله باری از احساسات که همیشه پشتم از ترس مردمان پول پرست شهرم پنهان میشد و کوه خواسته ها و آرزوهایم که کنار رود رو به خشکی امیدم جایی اطراف مجرای تنفسیم تغیر شکل میداد و کوچیک و بزرگ میشد. همه اینها به آنی از مغزم آمد و رد شد تا جغد کور درخت ویرانه ناکجا صدایم زد .
- گفت : تو راوی ماجرای تمام ما هستی و من ناخودآگاه تو هستم تمام آنچه که در این سال ها تجربه کرده ای و با آنها شاد شده ای و یا ناراحت در من ثبت شده است تمام بی مهری هایی که دیده ای و تمام مهری که اندوختیده ای در من است تمام آنچه که موجب رشد تو شده است در من است و تمام آنچه که هست و تو نمیفهمی درون من است . من ناخودآگاه تو هستم و اینجا درون ذهن توست . اینجا تصویریست که میتوانیم از واقعیت درونیت به تو نشان دهیم و اینها همه به یک علت است .
جغد کور درخت ذهن من آهسته و با لحنی خش دار و سالخورده کلمه به کلمه این جملات غیر قابل باور وتاسف آور را به گوش های من میرساند و من بی حس بی هیچ فکر دیگری تمام قد برای درک او ایستاده بودم .
- او همچنان میگفت : تو به اینجا احضار شده ای تا در جریان واقعیتی که مثل موریانه به جان اسکلت زندگی و آینده ات افتاده قرار بگیری .
او میگفت مرگ و مردن یک اتفاق نیست بلکه یک پروسه است . پروسه ای که خواه ناخواه برای هر موجودی از لحظه تولد وجود دارد و شروع میشود . آدم ها با سرعت های متفاوتی به سمت مرگ های گوناگونی در حرکتند و امتیاز این بودن و حرکت زندگی کردن است خوردن و دیدن و تولیدمثل وفهمیدن و لذت بردن در کنار عشق و رضایت میشود مطلوب ترین مسیر مرگ اما راهی که تو به ناچار در صدد طی آنی دوری باطل است .
- من به حرف آمدم تا بحث در جهت درستش پیش برود و حق من ناحق نشود و گفتم میدانم که هر انسان در خانواده ای بزرگ میشود و در آغوش خانواده رشد میکند تا جایگاهی در اجتماع از آن خودش کند و برود دنبال خانواده خودش و خانه و خانواده خودش را میسازد و عشق و رضایت در دامن عشق وفرزاندان نصیب آدم میشود . برای این باید پول داشت و برای پول باید کار کرد اما من کار میکنم تا که بتوانم زنده بمانم هزینه نان و درمان و تحصیل خود و مادر و خواهرانم به اندازه ایست که پدرم در هر ماه باید پنجاه روز تمام کار کند و این نامعقول خارج از عدالت است و من نمیتوانم این ها را نادیده بگیرم . من میدانم که به وجود میآییم تا که زندگی کنیم انسان از ابتدا چنین بود از همان شصت هزار سال پیش که اجدادم شکارچی و خوراک جوی بودند زنده بودن فرصت زندگی کردن بود اما اصل اول زندگی کردن زنده ماندن است و من به این علت ناچار به سخت کارکردن و تنهایی شده ام و بودنم همانند اسارتی است که غل و زنجیر و میله زندان ندارد .
جغد کورمن هم همانند خود من کرخت و بی احساس نگاه میکرد و میگفت این ها جبریاتی است که با تغییر تو قابل تحمل تر خواهند شد . او از تغییر حرف میزد و من به سقف ویرانه های درونم که همانند آسمان آلوده شهرم کم ستاره بود مینگریستم و از او میپرسیدم آیا هنوز امید هست ؟ ...
مصطفی اکبری / جمعه 13مهر97