مصطفی اکبری
خواندن ۶ دقیقه·۹ روز پیش

داستانک: شهروند

بالاخره تونستم رییس رو قانع کنم تا چند روزی با مرخصی من موافقت کنه. از خونه رییس که زدم بیرون مستقیم رفتم پیش الی . دستش رو گرفتم و گفتم بدون برنامه ریزی و چمدون میریم سفر .

سوار ماشین شدیم . ساعت از ده گذشته بود . شهر خودش رو آماده خوابیدن میکرد که ما ذوق زده ازش زدیم بیرون. الی میگفت تا میتونی گاز بده سامان که حسابی از اینجا دور بشیم .

تا طلوع خورشید ، یک کله روندم . بعد لب جاده ماشین و زدم کنار با الی پیاده شدیم تا هم یک خرده راه بریم و دست و پامون از خواب بیدار شه و هم یک بادی به صورتمون بخوره . البته خیلی زود برگشتیم به ماشین ، روی صندلی عقب ، بغل جاده بغل هم رفتیم به یک خواب عمیق و مچاله ، آخه صندلی ماشین واقعا کارکرد تخت­خواب رو نداره اما با تمام وجود ازش لذت بردیم .

تنها چیزی که اهمیت نداشت ساعت بود . چشمامون رو باز کردیم و دیدم تو یک جاده فرعی داریم مسیری رو میریم که نمیدونستیم دقیقا کجاست! چند لحظه بعد به یک جنگل پیر پر از درختهای بلند که در محاصره کوه هایی پوشیده از برف نفس میکشیدند ، رسیدیم . کوه هایی رو دور خودمون میدیدیم که انگار هیچ آدمی رو تا حالا ندیدن . الی گفت کاش من یک نقاش ماهر بودم و میتونستم تو یک صفحه همه اینجا رو نقاشی بکشم­ سامان .

انگار چشمامون یکبار باز و بسته شد که دیدیم وسط جنگل ، لابه­لای درختای سرزنده و تنومندی قدم میزنیم. یک سکوت داخل جنگل جریان داشت که صدای پرنده های آوازه­خوان ، سنگ­ریزه های رودخانه سکوت جنگل میشد . با خودم فکر میکردم که مگه زندگی چقدر میتونه قشنگ باشه ؟ که انگار الی فکر من رو خوند و گفت زندگی از این لحظه قشنگ ترم مگه میتونه داشته باشه سامان ؟ جوابی ندادم ، فقط ایستادم و محکم به آغوش کشیدمش و به درختی که از سال ها پیش آنجا پهلوی ما ایستاده بود تکیه زدم تا چشمانش را ببینم و بعد آهسته در گوشش گفتم : نه .

چند دقیقه قبل از اینکه خورشید از آسمان برود ، آتشی روشن کردم . الی یک جفت صندلی چوبی درست کرده بود و من هم از برکه ای که گوشه ای از جنگل رو به خودش اختصاص داده بود با تور­صیادی که تو صندوق ماشین داشتم چند تا ماهی سفید گرفته بودم .

همینطور که روی چوبهای الی نشسته بودیم و ماهی ها روی چوب های آتش­زده­ی من کباب میشدن به الی گفتم : خسته­ام ، خیلی خسته­ام . الی گفت : ما فقط حالمون بد سامان . میدونی احوالمون به وخامت و کثافت شهر مریض شده .

- الی ، شبِ این جنگل رو نگاه کن . زندگی ما دقیقا حال و هواش همینه ، یک جای بزرگ و تاریک که هیچکی نمیاد بهمون بگه چرا اومدین اینجا ؟!

- این تلخ نیست . این خسته کننده نیست سامان . چون تو میتونی حرکت کنی و به جایی برسی که خودت بگی برای چی اومدی اینجا و دلیلت چی بوده از این زندگی که انتخاب کردی یا هم به جایی برسی که آرامشت غلبه کنه به همه چیز و حس پیروز تو ثانیه هات جاری بشه. تلخ اینجاست که کثافت زمان از یادمون برده که خودمون از خودمون چی میخواستیم .

- آره الی انگار یک شب که بچه بودیم خوابیدیم و صبح یک نسخه تغییر یافته از خودمون بلند شد و وارد اجتماع شد . تا بچه بودم تو خونه عاشق روزای جدید بودم اما الآن همیشه منتظر ساعت پایان کار و روز آخر هفته و تعطیلات بیشترم و تازه آخرشم نمیفهمم تعطیلات به کجا رفت چون همیشه دغدغه فردا و ته برج و آخر سال تو سرم هست.

- آره عزیزم دقیقا یک شب خوابیدیم و صبح نفهمیدم که یک دزدی اومد رویاها و زندگی رو ازَمون دزدید و فرار کرد .

- میدونی که الی ، من عاشق نوشتنم . از قبل اینکه با تو آشنا بشم داستان مینوشتم . عشق میکردم وقتی کلمات رو از تو سرم در میاوردم و روی یک صفحه سفید با یک خودکار مشکی با یک آرایش به سلیقه خودم کنار هم میچیندمشون . اینکه رفتم سر کار از روی جبر زمان بود وگرنه اگر میتونستم با داستان نوشتن زندگی بگذرونم یک لحظه هم تو خونه اون مرتیکه نکبت به هر کاری که اون دلش میخواد تن نمیدادم . یک دم استخر بشورم و یک دم چمنای حیاطی رو بزنم که از پارک محلمون گنده تر .

- میفهممت .

نمیدونم اصلا خودم رو چطوری توضیح دادم که الی چطوری من رو فهمیده . به هر حال چند لحظه طولانی خیره شدیم به روشنایی آتیش و سکوت خوردیم قبل اینکه ماهی ها به خوبی کباب بشن .

- عاشق این ماهی کبابیاتم سامان . هیچ کاری نمیکنی ها فقط ماهی خالی رو میزاری رو آتیش و یک خرده نمک از کولت در میاری و میپاشی روش ، اما یک مزه ای میده که دل آدم و میبره .

- قربونت بشم که پاک نیمه پر لیوان آشپزیم رو میبینی .

شبمون به خوش و بش ها و خنده های چند ثانیه ای گذشت . سر و ته زندگی من و الی شاید بشه یک خاطره همینقدری . ما ازون آدمایی بودیم تو اجتماع که زندگیمون محکوم شده بود به اینکه تو دو جمله کوتاه جا بگیره و البته که خودمون رو همیشه اکثریت میدونستیم . اما چه اکثریتی !!!؟؟

حسابی چشمامون سنگین شده بود و هنوز چادر خوابمون رو حوصله نکرده بودیم پهن کنیم که صدایی مثل عطسه یک حیوون بزرگ به من و الی شوکی دلهره آور وارد کرد . الی که رنگش رو باخته بود . من تازه یادم اومد که اصلا نمیدونیم دقیقا کجاییم و این جنگل لعنتی کجاست اصلا !! صدای عطسه ، سکوت ، وحشتِ الی ، سردرگمی و درماندگی من و سپس زوزه های بلندی که انگار از چند قدمی ما از دهان گرگ های گرسنه­ای خوانده میشد .

چشممون رو بستیم و باز کردیم . وسط جاده با یک طرز عجیبی که ناشی از ترس خورده شدن بود ماشین و میروندم . الی که زبونش بند اومده بود ، لام تا کام چیزی نمیگفت . منم حرفی نبود که بزنم حتی به چیزی هم نمیتونستم فکر کنم. احساس امنیت که نباشه آدم با یک گوسفند هیچ فرقی نمیکنه . به جاده اصلی که رسیدیم تازه فهمیدیم از چه بلایی جون سالم به در برده بودیم . خیلی بعدا که از اونجا میگذشتم دیدم لب جاده فرعی تابلوی خطر حمله حیوانات وحشی زده و به نوعی طی مسیر هم علائم عجیب غریبی که بوی مرگ و ترس میداد کشیده شده بود . بگذریم ، اون شب قبل از اینکه خورشید وقت کنه به آسمون برگرده ، چشمامون با کلی فحش و ناسزا به این دنیا به چراغای شهر برخورد . الی یک جمله­ی معرکه گفت که برای من بهترین توصیف از اون شهر نکبت بود . الی گفت : واقعا چندش بودن جهان هر روز بیشتر داره اوج میگیره.

مصطفی­ اکبری 11اسفند98 - مشهد

داستانک شهروند نوشته مصطفی اکبری
داستانک شهروند نوشته مصطفی اکبری


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید