مصطفی اکبری
خواندن ۱۲ دقیقه·۱۰ روز پیش

داستانک: موش خورده

این داستان را من تعریف میکنم. درواقع برایتان مینویسم! چرا که اگر از زبان خودش میشنیدید، پای­تان در خاک ماجرایی که از سر گذرانده گرفتار میشد، یا شاید هم خودش از تعریف عاجز میماند و گریه­اش میگرفت. بخاطر همین داستان ترسناک یک مرد معمولی را که در یک شب زندگی­یش به بدترین شکل ممکن رنگ باخت را من مینوسم به جای آنکه خودش تعریف کند.

او خوشحال نبود. شب بود. ساعت از یازده گذشته بود. هوا از زیر یک کاپشن بادی بلند هم برای او سرد بود. یک دستش پلاستیک قرص و دوا که پزشک برای سرماخوردگی­یش داده­بود. دست دیگرش یک نخ بهمن که به سختی در آن سرما با فندک جان­سختش روشن شده­بود. به سمت انتهای کوچه که خانه­ا­ش بود راه میرفت که یکدفعه آن اتفاق مهم برای او افتاد. یک موش نسبتا بزرگ از بین پاهایش رد شد و از او جلو زد. تمام بدنش مور مور شد. سیگار تا ته خاکستر شده را شوکه شده به جوب انداخت. از بچگی شنیده بود: «کسی­که موش از لای پاهایش رد شود خیلی زود میمیرد» آن­هم در آن شرایط، زمستان در شهر موش پیدا نمیشود که بخواهد از لای پاهایش رد شود؛ با خودش میگفت: «این فقط یک علامته و هیچ اتفاقی هم نبوده». کلید خانه را با دستهای لمس شده­ی سرد از تو جیب کاپشن پیدا کرد و انداخت تو قفل و وارد خانه شد. یک نفس گرم کشید و مشمای دواهایش را روی زمین گذاشت، نمیتوانست دقیق فکر کند، نمیخواست به کسی چیزی بگوید. دختر کلاس اولی­یش زیر پتو خواب بود و همسرش یک لیوان چای برای او ریخته بود. حالش را که پرسید، به همسرش فقط گفت: «چیزی نیست». کنار بخاری کاپشن و جورابش را در آورد و چهارزانو نشست و یک خرده به دنیای داخل گوشیش رسیدگی کرد و از آنجا خارج شد. چای را تلخ مینوشید. گلویش واقعا گرفته بود و میترسید با قند خوردن حالش بدتر شود. صحنه­ای که آن موش تو تاریکی از بین پاهایش میجست و تندتند قدم برمیداشت پیوسته از سرش عبور میکرد و قابل کنترل نبود. یک نگاه به همسرش کرد که چقدر بی­تفاوت به او دارد مسواک میزند و یک نگاه به دخترش انداخت که جلوی تلویزیون زیر پتو قبل از اینکه او برگردد خیلی خوب به خواب رفته­است. همسرش بدون حرفی کنار دخترش خوابید و مهتابی را خاموش کرد. نور کمی از پشت پنجره و نور کمتری از بخاری، روشنای چشم او را تشکیل میداد. یک نخ 57 دیگر روشن کرد. با خودش میگفت: «خرافات یعنی همین ترس احمقانه و جدی که من دارم. اصلا گیرم که یکی بیاد من رو بکشه یا یک چیزی علت مرگ من­بشه» (تو همون حین لوله بخاری و شیر گاز را چک کرد که مبادا گاز نشتی داشته باشد و تا فردا قاتلشان شود.) با خودش در ذهن حرف میزد: «اگر من بترسم یعنی تمام علم و ادعاهام کشکه یک اتفاقی بوده که افتاده. یعنی نشده موش کثیف لعنتی از لای پای کسی رد بشه و اتفاقی برای اون آدم نیوفته؟ حتما شده دیگه فقط من خبر ندارم». سیگارش را تو جاسیگاری میتکاند و یک نگاهی به ساعت گوشیش انداخت، ساعت یک شده بود. با خودش میگفت: «واقعا درسته که وقتی از چیزی بترسی زمان هم همدست وحشتت میشه. زود داره میره جلو تا من زودتر بمیرم». فکر اینکه بدون او، خانواده­ی تنها به امیدِ آینده­ دل بسته­­اش روی تمام نداریهایشان یک سایه­ی زمخت ناامیدی هم کشیده میشود، آزارش میداد. نمیتوانست بخوابد. آن اتفاقِ واقعا اتفاقی، آن موش غریبه، پرده­ را از روی خیلی سوال­های جدی که شبهای پیش دیده نمیشدند کشیده بود. او کلی سوال از چرایی زندگیش داشت و خواب خیلی دور از او بود. پاکت بهمنش خالی شده بود. شارژ گوشیش دوازده درصد بود و ساعت سه و چهل و دو دقیقه.

چشمانش خواب نداشت. پتو را با یک کرختی از سرما روی سرش کشید. پهلوی همسرش بود ولی خیلی ذهنش از خانه و خانواده دور ایستاده بود. گاهی وقت­ها آدمها از سر ناچاری و کراهتِ بیداری پتویشان را تا خرتناقِ[1]وجود بالا میکشند تا ابلهانه از این دنیا ناپدید شوند. ناگهان تمام بساط زندگی­یش جمع شد. انگار درون کابوسی افتاده باشد. زن و بچه­اش غیب شده بودند. از زیر پتو سرش را بیرون کشید و در خانه­اش را باز دید. اثاثه خانه­اش به چشمش نمیامدند و خانه­اش خالی شده بود. تنها خودش بود و لباسهایش و بالشت و پتو و در نیمه باز مانده­ی خانه. از جایش بلند شد که در را ببندد. چکمه­ی بزرگ و مردانه­ای به رنگ سیاه داخل خانه­اش گذاشته شد و سپس مردی با ظاهری وحشت­انگیز به درون خانه­اش آمد. آن مرد قامت بلند و هیکلی بزرگ داشت. پالتویی چرمی به ظاهرش قدرت نفوذ میداد. یک جغد چشم سفید روی شانه­ی راستش بود و یک کلاه گاوچرونی روی سرش به نحوی چشمانش را پوشانده بود. ریش­های بلند و خاکستری، گردنبندی که ده دوازده گوش انسان به آن آویزان شده بود و کمربندی که سگکش جمجمه­ی حیوانی مثل گربه بود. ظواهر نشان میداد که باید از او حسابی ترسید و حساب برد.

مرد غریبه بدون مکث داخل خانه شد و گفت: «خیلی منتظرم بودی؟» مردِ موش از لای پاهایش رد شده نمیدانست این واقعیت است یا کابوس، کمی با ترس درونش دست و پنجه نرم کرد و بعد خیلی سخت سوال ساده­ای پرسید: « شما کی هستی؟»

- « جادوگر شهر بازنده­ها، تا به حال اسمم به گوشِت نخورده؟»

- « نه بخدا. کاری از دستم برمیاد برای شما؟!!»

جادوگر خندید و کلاهش را از سرش برداشت. روی سرش طرحی از یک چشم بزرگ بود. چشمی که به راحتی هر کسی را متهم میکرد و هر جاندار و بیجانی به قدرت او معترف میشد. جادوگر گفت: « من آمده­ام برای تو کاری انجام بدهم بنده­ی بخت برگشته­ی این شهر».

- «برام چکار میخوای بکنی!؟ مطمئنم دارم خواب میبینم! تو اصلا وجود نداری. من احمق اول از تو ترسیدم ولی الآن میدونم تو یک کابوسی و منتظرم بیدار شم فقط»

ناگهان در و پنجره­ی خانه بی­علت باز شد و باد پر سر صدایی به سر و صورت مردِ موش از لای پاش رد شده ریخت. مرد بیچاره از وحشت جیغ بلندی را قورت داد. زبانش بند آمده بود.

- « سوال اول و آخر من این است، مطمئنی این یک کابوسه؟ البته اطمینان برای مردم این شهر کلمه­ی زیادیه، شماها ابله­تر از اونید که بفهمید اطمینان یعنی چه»

مرد بیچاره مِن­مِن کنان گفت: « نه شک کردم. اگر واقعا واقعیته و من خواب نمیبینم بگو چرا اینجایی!؟»

جادوگر یک دور دور مرد که سرجایش خشک شده بود چرخید. بعد با یک نگاه به در وپنجره­های خانه؛ تمامشان را بست و از جیب پالتویش لاشه­ی یک موش کوچک را درآورد بر سر مرد که موهای کم و کوتاهی داشت گذاشت. جغد روی شانه­اش بلند شد و بر سر مرد نشست. با نوک و پنجه آن موشِ مرده را بر روی سر مرد تناول کرد. جادوگر که صدای رسا و پخته­ای داشت، (صدایی قویتر از صدای مدیرانی که همه از آنها حساب میبرند) گفت: « آمدم از کابوسی که امشب به آن دچار شدی نجاتت بدهم. هرچند آدم ابلهی هستی از نظر من که صد البته هستی مثل تمام همسایه­ها و هم­محله­ای­ها و همشهری­هات، باز هم یک پدری، ظالم نیستی، مظلومی، بختت را خودت برگشت نزده­ای، بخت برگشته به دنیا آمدی و چیزی که دلیل اینجا آمدنم شد در کنار تمام اینها تو امشب به همه چیزهایی که تا امروز باور داشتی شک کردی و پر از سوال شدی. آمدم سوالاتت را جواب دهم و ذهنت را آماده­­ی واقعی­ترین جنگی که تو این دنیا میشناسم بکنم، یعنی جنگ بر سر خوشبختی!»

جغد موش را تا دمش خورد و به روی شانه­ی مرد برگشت. مردِ موش­از­لای­پاش رد شده از شدت ترس و وحشت، پاهایش سست شده بود. به روی دوزانو فرود آمد و سرگیجه­ای قدرتمند از گوشش تا چشمانش جولان میداد که آهسته پرسید: « خب باید چکار کنم؟»

- « هیچی فعلا که فقط به من نگاه کن. چند دقیقه دیگر میرویم در شهر قدم بزنیم و کمی حرف بشنوی»

چند دقیقه بعد، جادوگر کلاهش را بر سرش گذاشت و به راه افتاد. مرد هم بی­اختیار دنبال او رفت. در کوچه هوای سرد و سوزناکی تردد داشت. آسمان گرفته و ابری بود. شاخه­های بی­برگ درختان کوچه با ساز باد به یکدیگر میخوردند و هیچ موجودی به چشم نمی­یامد. انگار طبیعت به خواب رفته باشد و شهر مرده باشد. جادوگر سکوت پیشه کرده بود و با یک نگاه مستقیم به جلو آهسته قدم برمیداشت. مرد موش از لای پاش رد شده در خودش آرام گرفته بود و بیقرار از این موضوع بود که چه میخواهد ببیند و بشنود و چگونه بحث را باید شروع کند که آهسته سوالی پرسید: « چرا گردنبندتون کلی گوش داره؟ البته اگر میشه بدونم!»

- « نه، حقته که بدونی، اینها گوش آدماییه که به حرفام گوش ندادن، البته همه­ی گوشها که اینجا جا نمیشد. بخش عمدش خوراک یِداه شده. "یِداه" اسم جغد باوفامه که میبینیش.»

- «ببخشید، شما که هنوز با من حرفی نزدید. میشه زودتر حرفهاتون رو بزنید تا من برگردم خونمون؟»

جادوگر سرش را برگرداند و به چشم­های او نگاه کرد.: « به خونه­ت برگردی؟ میتونم ولت کنم همینجا. تو الآن بیچاره­ای میفهمی؟ خونه نداری که به اونجا برگردی. همینکه اجازه داری کنار من راه بری یک لطف بزرگِ برای تو. حالا ساکت باش و حرف نزن.»

چند خیابان سکوتشان ادامه پیدا کرد. مرد بیچاره داخل خانه کاپشنش را پیدا نکرده بود و از سرما چند قدم به مرگ نزدیکتر شده بود. میترسید که دیگر چیزی بگوید. با خودش هم درست نمیتوانست فکر کند و حرفی بزند. تنها منتظر تمام شدن این پیاده­رَوی بود. ولی راه تمام نمیشد. از شهر خارج شدند و آسمان به­گونه­ای شب بود که انگار زمان از دنیا حذف شده­است و چیزی قرار نیست تغییر کند. به اولین کوهی که شهر در دامن او رشد کرده بود رسیدند و جادوگر گفت: «بهتر بالای همین کوه بشینیم» مرد بیچاره که پاهایش جانی نداشتند گفت: «میشه بگم که نایی برای بالا رفتن از کوه ندارم؟» جادوگر لبخندی زد و گفت: «حالا جان داری بیا دنبالم». در بالای کوه جادوگر آتش گرم و بزرگی درست کرد و دو تکه سنگِ صندلی مانند بر پشت آتش گذاشت و روی آنها نشستند. منظره­ای که چشمانشان میدید. زبانه­های آتش بود و شهر که چراغ­های زرد و آبی زیادی بر روی خیابانها و خانه­ها و ساختمان­های بلندش داشت.

- «آوردمت اینجا که بهت تبریک بگم. تو مرد قوی هستی. گرچه که در شکست و باخت به مرتبه­ی بالایی در زندگیت رسیدی ولی همینجایی که تو هستی یعنی شروع یک نبرد جدید که اگر به خودت بیایی، پیروزش تویی نه این شهر و جامعه­ای که از اینجا میبینی»

- « میشود حرف بزنم؟!»

- « اگر حرفت را جویده­ای و میدانی که چه میخواهی بگویی! چرا که نه، بگو»

- « سر شب موشی از بین پاهام رد شد و از بچگی شنیدم که این اتفاق شومیه و تعبیرش اینه که به زودی میمیرم. درسته؟ شما برای همین اینجایید؟»

جادوگر دستش را به روی ریش­هایش کشید و لحن شسته­شده­ی کتابی­یش را کنار گذاشت و شروع به نطق کردن کرد: «خرافات مسخره، نمیدونم تا کی این مردم که ادعای فضل و علم دارند باید بوی خرافاتشون تو گوشم بپیچه. این حرفهای احمقانه رو باور کردی که الآن به این روز افتادی. نه خونه داری نه زندگی داری و نه حتی فردایی که این دو رو به دست بیاری. تمام چیزهایی که باید میداشتی رو از دستت گرفتند. موش بزرگی که از بین پاهای زندگی و عقلت رد شده سالهای پیش، تو رو کشته. همه­ی شماها رو کشته. زندگیتون رو موش­ها خوردند. درست همون­چیزهایی که دیگر در زندگی نمیبینید روزی در دهان موش­های وحشی بود و حالا جزئی از نیستی جهان شده. چندین سال پیش موشها اونقدر قدرت گرفتند که لباس انسانها رو به تن کردند و با قدرت نامحدودشون تمام آدم­های این شهر رو به بردگی خواسته­های خودشون گرفتند. از آن روزها سالها میگذرد. حافظه­ی مردم حالا شسته شده و چیزی از پدرِ پدرانشان به یاد ندارند که چگونه حیله­ی مو­ش­ها رو خوردند و موش­ها وجود اونهارو؛ تو باید از خرافاتت بترسی! از چیزهایی بترسی که برای زندگی­یت، خانواده­ات و شخصیتت ارزشی در باطنشان قائل نمیشوند و برای رضایت خودشان اگر صلاح باشد جونت رو هم رایگان معامله میکنند. رضایت موشها که معلوم نیست به چیه تو این دنیا. هیچکس نمیدونه موش­ها به چی راضی میشن. خودشون هم نمیدونن. فقط و فقط میخوان قدرتی که دارند حفظ بشه و از این حفظ قدرت لذت میبرند و این یعنی خودشون هم نمیدونند از این احساس رضایت مریضی که دارند چه سودی میبرند. اینها رو که نمیشه فهمید تو فقط باید حواست به خودت باشه که اسیر ترسهای تو خالی نشی. ترسهایی که اصلا وجود ندارند و همه­ به وجود آنها باور دارند.»

- « یعنی میگویی برگردم به خونه­م و فقط سرگرم حفظ خودم و شخصیت و خونوادم باشم و از هیچ­چیز که به اونها ربطی نداره نترسم؟»

- « نه اگر اینطوری باشی که تا صبح بعد موشها قسمت دیگری از زندگی­یت را هم میخورند. تو باید مشغول ساختن خودت شوی و همیشه به یاد داشته­باشی که موشها لباس آدمها را پوشیده­اند و حرف هیچ آدمی را باور نکنی مگر حرفش به شخصیتت تجاوزی نمیکرد و پاکی خانواده­ات را به سایه­های تاریک نمیبرد.»

- « ببخشید درست متوجه حرفهاتون نمیشم. الآن که این همه راه اومدیم تا اینجا و حرف زدیم میشه بگید خوابم یا بیدار؟ این یک کابوسه؟»

- «کابوس تو وقتی فردا از خواب بیدار بشی دوباره از سر گرفته میشه ولی الآن باید بهت یک چیزی بدم که یادت نره حرفهای من­رو وگرنه گوشهای تو رو هم میدم به "یِداه"بخوره»

جغد چشم سفید، سرفه کرد و چند استخوان که درون گلوش از موشی که خورده بود داشت را به کف دست جادوگر پس انداخت و جادوگر هم استخوانها را لای دستمال پارچه­ای مشکی گذاشت و به دست مرد موش از لای پاش رد شده داد وگفت: « این دستمال را همیشه داخل لباست نگهدار، داخل جیبهایت بذار و هر روز چندبار به اون استخوان­ها دست بزن تا من تو ناخودآگاهت زنده باقی بمانم و حرفهایی که امشب زدیم به روحت رسوب کند».

شب ناتمام و سردی که با جادوگر روی کوهی در انتهای شهر گذشت برای او در زیر پتو پهلوی همسرش صبح شد. ترس شدیدی که شب گذشته به سمت روان او هجوم آورده بود رفته بود و تنها دستمالی مشکی درون جیب کاپشن بادی­یش پهلوی پاکت خالی سیگارش باقی مانده بود. چشمانش باز شده بود و در مسیر محل کارش آدمهای زیادی را در خیابان و مترو میدید که گوشهایشان خورده شده است. آدمهایی که تا دیروز به گوش نداشتنشان توجهی نکرده بود.


مصطفی­ اکبری، دی1399مشهد

[1] . خرتناق: گلوگاه

داستانک موش‌خورده نوشته مصطفی اکبری
داستانک موش‌خورده نوشته مصطفی اکبری


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید