ویرگول
ورودثبت نام
مصطفی ارشد
مصطفی ارشد
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

" آخرین ایستگاه "

قطارِ مترو، آرام در حال حرکت بود.
مردی با پیراهن چهارخانه‌ای و کوله‌ای کهنه بر پشت، در میان جمعیت ایستاده بود.
نگاهش خیره به روبرو بود، اما ذهنش در هزاران فکر غرق بود.
سال‌ها بود که شانه‌هایش سنگین شده بودند، سنگین از روزگار، از مشکلاتی که به اندازه‌ی همان تکه گچِ خشک‌شده بر پشت پیراهنش، برای دیگران بی‌اهمیت به نظر می‌آمدند یا در دل‌شان، مسخره‌اش می‌کردند.

هیچ‌کس در مترو، متوجه آن تکه گچ نشد، گویی همان‌قدر که گچ به مرور زمان خشک شده بود، زندگی مرد هم خشک و بی‌روح شده بود.
شاید از دور به نظر می‌رسید که این فقط یک تکه گچ است که بر پیراهنش جا خوش کرده؛ اما اگر کسی با دقت می‌نگریست، می‌توانست بار تمام زندگی را بر دوش او ببیند.

گچ، به آرامی و بدون هیچ صدایی از روی پیراهن مرد می‌ریخت؛ همان‌طور که سال‌ها از عمرش به آرامی می‌ریختند و دیگر چیزی از آن‌ها باقی نمی‌ماند.

قطار به ایستگاه شکیبا رسید.
مرد با خستگی از قطار پیاده شد، صدای بلندگو با آن لهجه و بغض اعلام کرد: «ایستگاه آخر».
اما مرد نشنید، او هنوز در حال حمل بار سنگینی بود که نه بر شانه‌هایش، بلکه بر قلبش قرار داشت؛ باری از جنس گچ.

نویسنده: مصطفی ارشد
عکاس : مصطفی ارشد

مکان عکس : مترو مشهد - مرداد ۱۴۰۳
#داستان_عکس_من

داستان عکس منداستان نویسیجامعهکارگرزندگی
* نویسنده و شاعر * صاحب کتاب‌های : شاعرانه‌ی عشق - اناردون – داستان‌های زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستان‌نویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید