Mostafa F
Mostafa F
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

چالش کتاب‌خوانی طاقچه: سقوط

مهر ماه باید کتاب فلسفی بخونیم. از بین کتاب‌های معرفی شده، سقوط ر انتخاب کردم، یادم نمیاد از کامو چیزی خونده باشم.

داستان سقوط توی یه نوشگاه (بار) توی آمستردام هلند شروع می‌شه. شخصیت اصلی برای مخاطبش سفارش نوشیدنی می‌ده چون متصدی بار فقط هلندی بلده، با یارو سر صحبت ر باز می‌کنه.

همه‌ی کتاب فقط حرف‌زدن این وکیل سابق، ژان باپتیست کلمانس با این مرد بیچاره ‌ست. ظاهرا پنج روز این حرفا طول کشیده. از همه چی حرف می‌زنه، گذشته، زندگی، شغل، روابط متعددش، افکار، اندیشه، چرت و پرت، و غیره.

می‌گه شب‌ها از روی پل‌ها عبور نمی‌کنه چون شاید یکی بخواد خودش ر بندازه تو آب.

یارو همینجور داره حرف می‌زنه. درباره‌ی وکیل بودنش حرف زد، وکیل خوبی بوده. بعدش درباره‌ی آدم‌هایی که موقع زنده‌بودن ازشون خوشش نمیاد اما وقتی می‌میرن عزیز می‌شن، سرایدار ساختمون محل زندگیش مثلن.

فکر نمی‌کردم کتاب فلسفی خوندن اینقدر سخت باشه. ۲۵ مهر شد و من فقط یک سوم از سقوط ر خوندم. داستان هم که نداره. بعد تصمیم گرفتم این کتاب ر ول کنم برم یه غیرداستانی بخونم، که رفتم دیدم صد رحمت به همین، انگار که کتاب درسی بودن.

می‌گه بعضی مذهبی‌ها هستن که بر اساس آموزه‌های مذهبی بدی‌های دیگران ر می‌بخشن ولی فراموش نمی‌کنن. من اما اهل بخشش نیستم ولی بعد یه مدت فراموش می‌کنم، چون فقط به خودم فکر می‌کنم.

درباره‌ی روابطش با زنان می‌گه زن‌ها ر جذب می‌کرده و اگه دلبسته‌ش می‌شدن بعد یه مدت ولشون می‌کرده، اگه وابسته‌ش نمی‌شدن و می‌خواستن رابطه ر تموم کنن انقدر اصرار و تلاش می‌کرده تا دوستش داشته باشن، بعد از این که موفق می‌شده ولشون می‌کرده. همه ر هم به زودی فراموش می‌کرده.

یه شب داشته می‌رفته خونه، از پل که رد می‌شده می‌بینه یه زن رو به رودخونه واستاده روی پل، اهمیتی نمی‌ده و رد می‌شه، یه کمی که می‌گذره صدای توی آب افتادنش ر می‌شنوه.

خود آلبر کامو هم اعتراف می‌کنه که نمی‌دونه چی داره می‌گه، بعد من چه بدونم هدفش از این چرت و پرتا چیه؟

این داستان ر که دارم می‌خونم یاد خابیر ماریاس افتادم، یک و نصفی کتاب که ازش خوندم شبیه این بود، یه یارویی همینجور هی حرف می‌زنه، افکار و اندیشه و ماجرا، از این شاخه به اون شاخه و موضوعات مختلف، اما داستانای اون جذاب‌تره.

از کامو کتاب دیگه‌ای نخوندم، باید حداقل یکی دیگه بخونم ببینم مثل همین حوصله‌سربره یا نه.

می‌گه اما من رو به خاطر خوشبختی‌های گذشته‌م محکوم می‌کردن.


مثلن وقتی اطرافیانش روز تولدش ر فراموش می‌کردن، گله و شکایتی نمی‌کرده، بعد اونا از خویشتن‌داری و به روی کسی نیاوردنش تعجب و تحسین می‌کردن. اما دلیل این بی‌اعتنایی چیز دیگه‌ای بود. دوست داشت دیگران یادشون بره تا بتونه به حال خودش دل‌سوزی کنه.

«می‌توانستم خودم را به‌دست جذبه‌های اندوهی مردانه بسپارم.»

می‌گه یه دوستی داشت که ناگهان تصمیم گرفت سیگار ر ترک کنه. با نیروی اراده موفق به ترک شد. یه روز صبح تو روزنامه یه خبر درباره‌ی انفجار بمب هیدروژنی و اثراتش خوند، دوید سمت کیوسک که دوباره سیگارکشیدن ر شروع کنه.

می‌گه مسیح خودش ر گناهکار می‌دونست، برای کسانی که به خاطرش کشته شده بودن و ادامه‌ی زندگی براش سخت بود، تصمیم گرفت از خودش دفاع نکنه و بمیره. با اینکه مذهبی نیست اما مسیح ر دوست داره و باهاش همدردی می‌کنه.

بالاخره خوندم تموم شد، تا آخر داستان هم اتفاق خاصی نیفتاد، ته‌ش معلوم شد مردی که این داشت باهاش حرف می‌زد خیالی بود. آخرای داستان هم اشاره می‌کنه که تب داره و مریضه. پس این داستان توهمات و هذیان‌های یه مریض تو بستر بیماریه. چه قدر این چیزایی که تعریف کرد راست بود و چقدرش دروغ؟ مهم نیست، اما عذاب کشیدنش برای نجات‌ندادن اون زنی که خودش ر تو رودخونه پرت کرد، واقعیه.

موقعی که این کتاب ر می‌خوندم ازش خوشم نیومد، از وراجی‌ها و روده‌درازی‌های مردک مست چرا باید خوشم بیاد؟ از فلسفه‌بافی و اوه چه کتاب بامفهومی، چه حرف‌های بامعنا و مهمی، هم خوشم نمیاد. اما تموم که شد از این «راوی غیرقابل‌اعتماد» خوشم اومد. یاد کایزر شوزه تو مظنونین همیشگی افتادم.

دوباره داستان ر مرور می‌کنم. یه وکیل موفق و مغرور پاریسی که به کسی جز خودش اهمیت نمی‌ده، فقط دنبال پول و هوسرانیه، یه شب یه زن می‌پره تو رودخونه و چون هیچ کاری برای نجاتش نکرده عذاب وجدان می‌گیره و دچار فروپاشی می‌شه. الان مریض افتاده تو خونه و داره زندگیش ر مرور می‌کنه.

از کتابهای آلبر کامو ترجمه‌های مختلفی تو طاقچه هست، پونزده تا بیگانه، چهار تا از سقوط، من ترجمه‌ی پرویز شهدی ر خوندم.

https://taaghche.com/book/67401
کتاب فلسفیچالش کتابخوانی طاقچهآلبر کاموسقوط
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید