این ماه باید رمان تاریخی میخوندیم، من سمرقند نوشتهی امین معلوف ر انتخاب کردم که به زندگی خیام میپردازه.
از معلوف چیزی نخونده بودم به جز کمی از اوایل کتاب (جنگهای صلیبی از نگاه اعراب) که خوب بود اما وقت نشده ادامهش ر بخونم.
با زندگی خیام هم آشنایی چندانی ندارم، فقط میدونم که شاعر رباعیسرا و ریاضیدان و ستارهشناس بود. همون رباعیهاش ر هم خیلی نخوندم، شاعر محبوبم نیست. به تاریخ و داستانهای تاریخی هم علاقهی خاصی ندارم. پس چرا دارم این کتاب ر میخونم اصلن؟ نمیدونم، شاید فقط به خاطر چالش. :)
داستان اینجوری شروع میشه که خیام داشت تو خیابونای سمرقند راه میرفت که دید دارن یه پیرمردی ر میزنن، پرسید کیه، گفتن شاگرد ابوعلی سیناست، رفت پیرمرده ر از دست اینا رها کنه، پیرمرده ر ول کردن خیام ر زدن. بردنش پیش قاضی، قاضی شناختش با هم دوست شدن. قاضی که میبینه خیام با شعرهاش ممکنه سرش ر به باد بده یه دفتر بهش میده میگه بیا رباعیهات ر تو این بنویس به کسی هم نشون نده. با قاضی که دوست شد بعد با شاه اون منطقه که نصرخان باشه هم دوست میشه، یه بار تو بارگاه خان که ملت جمع شده بودن شعر میخوندن جایزه میگرفتن یه خانم شاعری هم بود که خیام ازش خوشش اومد، اونم از خیام خوشش اومد، با هم دوست میشن و اسمش جهان بود.
آلپارسلان میاد سمرقند ر بگیره اما کشته میشه پسرش شاه میشه صلح میشه، نصر خان یه گروه میفرسته برای ادای احترام به سلطان جدید، خیام هم با اینا بود. وزیر ملکشاه خواجه نظامالملک بهش میگه یک سال بعد همین موقع بیا اصفهان. سال بعد خیام راه میافته میره اصفهان، به کاشان که میرسه توی کاروانسرایی با یه طلبهای آشنا میشه که اونم میره اصفهان، با هم دوست میشن، اسم یارو حسن صباحه.
«من میتوانم عاقل باشم، همانطور که میتوانم ديوانگی کنم. میتوانم دوستداشتنی باشم يا نفرتانگيز. اما چطور میتوانم با کسی که در اتاقم شريک شده و مرا لايق نمیداند که خودش را معرفی کند مهربان باشم؟» (حسن به عمر)
نظام به خیام میگه بیا رییس سازمان اطلاعات (صاحب خبر) شو، خیام قبول نمیکنه اما میگه یه آدم مناسبی ر برای این کار میشناسم، حسن صباح.
حسن میاد رییس میشه و شبکه اطلاعاتی مخوفی راه میندازه، بعد با نظام مشکل پیدا میکنه و میخواد زیرآب نظام ر پیش ملکشاه سلجوقی بزنه، نظام موفق میشه شکستش بده و میخوان حسن ر بکشن که خیام وساطت میکنه و تبعیدش میکنن.
خیام هم که خوش و خرم با جهان ازدواج کرده و شعر میگه و رصدخانهی اصفهان ر ساخته و مطالعهی ریاضی و حقوق و مقرری تپل از نظام میگیره.
حسن هم که دنبال انتقامه، شهر به شهر میچرخه و برای خودش پیرو و نیرو جمع میکنه و میره میرسه سمرقند، خان سمرقند هم بهش علاقهمند میشه، قاضی فرار میکنه میاد اصفهان پیش نظام ماجرا ر تعریف میکنه، حاکم سمرقند برادر زن ملکشاهه، به همین خاطر شاه نمیخواد به سمرقند حمله کنه، نظام نقشه میکشه و شاه ر راضی به حمله میکنه و میرن سمرقند ر اشغال میکنن و همه اسماعیلیان ر دستگیر میکنن به جز حسن که در میره. شاه خوشحاله که سمرقند ر گرفته اما از نظام دلگیره که گولش زده، بعدن نظام سرطان میگیره، دیگه به حکومت اهمیتی نمیده و میشینه کتاب مینویسه، شاه و زنش هم میخوان نظام ر بکشن اما از افراد نظام میترسن، به حسن میگن تو بیا بکشش.
حسن هم افرادش ر ورداشته رفتن قلعه الموت برای خودشون فرقهی مخوف حشاشین ر ساختن.
یکی از آدمکشای حسن میاد خواجه نظام ر میکشه، افراد نظام انتقام میگیرن، شاه ر میکشن، ترکان زن شاه ر میکشن، جهان که دوست و همراه ترکانه ر هم میکشن، خیام ر هم میخوان بکشن که یکی از افسرها به اسم وارتان نجاتش میده و فرار میکنن. خیام آواره میشه و از این شهر به اون شهر، هیچ جا مدت زیادی تحملش نمیکنن، حسن صباح نامه مینویسه که بیا الموت، اینجا در امانی، کتابخانهی بزرگ و بینظیری ساختم بیا ببین، خیام جواب رد میده. وارتان که تمام این مدت همراه و شاگرد و دوست خیام بوده اعتراف میکنه که با افسرای دیگهی نظام نقشه کشیده بودن که خیام ر که فراری دادن بعد از مدتی که جایی برای رفتن نداشت میره پیش حسن صباح و وارتان حسن ر میکشه و انتقام نظام ر میگیرن. خیام کتاب شعرش ر نشون وارتان میده و میگه بعد از من تو مواظب این کتابم باش، یک مدتی هم به حاشیه نویسی کتابه میگذره تا اینکه یکی میاد وارتان ر میکشه و کتاب ر میدزده و یه نامه برای خیام میذاره که اگه کتابت ر میخوای بیا الموت، امضا: حسن
خیام بیخیال کتاب میشه و میره نیشابور پیش خانوادهش و سالهای آخر عمرش ر در آرامش زندگی میکنه.
حسن صباح حکومتش ر برپایهی سختگیری مذهبی و ترور و وحشت ادامه میده، کتاب خیام ر هم تو اتاقش نگهداری میکنه، بعد از مرگش جانشینانش جرات ندارن برن اتاقش، جانشین چهارمی میره اتاق حسن و کتاب ر ورمیداره میخونه و متحول میشه و هر چیزی از زمان حسن حرام شده بود حلال میکنه، اسماعیلیان ۱۶۰ سال به خوبی و خوشی حکومت میکنن تا اینکه مغول میاد همه چی ر نابود میکنه، قلعه الموت تسلیم میشه و هلاکو دستور میده با خاک یکسانش کنن، اون کتابخانهی بینظیر هم در آتش میسوزه. اما کتاب خیام اونجا نیست.
اینجا بخش اول کتاب تموم میشه و من تا همینجا خوندم، کتاب شامل ۴ فصله که دو فصل اولش مربوط به زندگی و زمانهی عمر خیام میشه، خیام و خواجه نظامالملک و حسن صباح و سلجوقیان و اسماعیلیان.
دو فصل بعدی هم لابد دربارهی کتاب رباعیات خیام و سرنوشتشه. اگه این دو روز تونستم کتاب ر تموم کنم که در موردش مینویسم.
مثل همیشه بعضی قسمتهای کتاب ر که بیشتر دوست داشتم ر اینجا مینویسم.
ملکشاه و نظام تو سفری هستن که قراره نظام کشته بشه، نظام میدونه که شاه دستور قتلش ر داده. نظام میگه خواب پیامبر ر دیدم که به من گفت ساعت مرگت ر خودت میتونی انتخاب کنی اما من گفتم که دوست دارم قبل از شاه که مثل فرزند خودم دوستش دارم بمیرم و نمیخوام بعد از او زنده باشم، پیامبر میگه با تقاضات موافقت شد، تو چهل روز قبل از شاه میمیری. افراد نظام قبل از چهلمش شاه ر میکشن.
سر سفره افطار شاه انجیر تعارف میکنه به نظام. «وقتی کسی سه بار از جانب خدا، سلطان و اسماعیلیان محکوم به مرگ شده باشد انجیر در دهانش چه مزهای دارد؟»
اونجایی که مغول حمله کرده به الموت و قراره کتابخونه ر آتش بزنن، یه مورخ به اسم جوینی که داره کتاب تاریخ جهانگشای جهان ر مینویسه اجازه پیدا میکنه داخل کتابخونه بشه و به اندازه یک گاری از کتابها ر برداره، جوینی اول قرآنها ر ور میداره، از کتابهای حسن فقط شرح حال ر ورداشت. کتابخانه هفت شبانه روز سوخت.
«آیا مورخ از وجود دستنوشتهی سمرقند آگاه بود؟ گمان نمیرود. آیا اگر چیزی دربارهی آن به گوشش خورده و صفحات آن را ورق زده بود، آن را نجات میداد؟ معلوم نیست.»
«در کتابها افسانهای آمده است که گفتگو از سه یار دبستانی میکند که هر کدام به نحوی در آغاز هزارهی دوم اثر گذاشتهاند: خیام که دنیا را نظاره کرده، نظامالملک که بر دنیا حکومت کرده و حسن صباح که آن را به وحشت انداخته.»
به اینجای کتاب که رسیدم یادم افتاد که کتابی به اسم سه یار دبستانی هم هست. در باره همین سه نفره، گشتم دیدم تو طاقچه هست. این کتاب ر هم دوست دارم بخونم. سیاست نامه ر هم شاید بخونم، رباعیات ر هم که دیگه واجب شد بخونم.
همین دیگه، خسته شدم. اگه به تاریخ علاقه دارید این کتاب ر هم بخونید.