برای اسفند باید کتابی میخوندیم که داستانش در طبیعت اتفاق میافته. هیچ کتاب خاصی در نظر نداشتم، از بین کتابهای معرفی شده اونی ر انتخاب کردم که تو طاقچه بینهایت بود.
سکوت رهایی نوشتهی پیتر راک.
داستان دربارهی یک دختر نوجوان 13 سالهست که با پدرش تو جنگل و پارک جنگلی زندگی میکنه.
تا اینجا که ۲۰ درصد از کتاب ر خوندم داستان خاصی نداره و فقط کمی با کارولین و پدرش و محیط زندگی و معدود آدمایی که باهاشون ارتباط دارن، آشنا میشیم. پدر انگار قبلن سرباز بوده و از دولت حقوق مختصری میگیره، هر چند وقت یکبار به شهر نزدیکشون میرن و چک حقوق ر میگیرن و بعضی وسایل ضروری ر میخرن، یک گروه از آدمای بیخانمان و گدا و شاید خلافکار هم توی پارک جنگلی هستن که بعضی چیزا ر با پدره مبادله و معامله میکنن.
این داستان بچهای که با پدرش تو جنگل زندگی میکنه منو یاد فیلم هانا و فیلم Captain Fantastic با بازی ویگو مورتنسن انداخت، بقیهش ر هم بخونم ببینم سرانجامش مثل کدوم فیلم میشه. یا شایدم متفاوت از اینا شد. تو فیلم هانا، پدر که بعدن معلوم میشه پدرش نیست بچه ر از یه پروژه نظامی دزدیده و تو جنگل مخفی کرده بهش آموزش میده. تو فیلم کاپیتان خارقالعاده پدر و مادر طبیعت دوست و مردم گریز با بچهها تو جنگل زندگی میکنن و بعد از مرگ مادر، خانواده دچار مشکل میشه.
«درخت سقوطکردهای را دیدهام که قد راست کرده و شاخههای مردهاش دوباره جوانه و برگ زدهاند.»
خب بالاخره کتاب ر تموم کردم.
آره اینا تو جنگل داشتن به زندگیشون ادامه میدادن که یه روز یه دونده کارولین ر تو جنگل میبینه و به پلیس خبر میده و پلیس میاد اینا ر میگیره. بعد از یک مدتی که از پدر و دختر بازجویی کردن براشون یه خونه و شغل تو یه مزرعه پیدا میکنن. کمی تو مزرعه زندگی میکنن، کارولین از این زندگی خوشش میاد اما پدر نمیتونه با شرایط کنار بیاد، کابوسهای شبانهش بیشتر میشه، همیشه فکر میکنه تحت نظره، فکر میکنه کسی دنبالشه و تهدیدش میکنه، بالاخره از اینجا هم فرار میکنن.
در طول داستان میفهمیم کارولین یه خواهر کوچکتر داره، با خانوادهای که اونها ر به سرپرستی گرفته بوده زندگی میکردن، 4 سال پیش وقتی کارولین 9 ساله بوده یه روز پدرش میاد میگه من پدرتم با خودش میبرتش، مادرش مریض شده و مرده.
پدر ادعا میکنه یه نقشه داره و کارولین بهش اعتماد داره.یه مدت توی یه شهر و تو ساختمان هتلی که قراره خرابش کنن زندگی میکنن، پدره انگار پارانویا داره، همیشه محتاطه و مراقبه که تعقیبش نکنن، تو خیابون با فاصله راه میرن که کسی دو تاشون ر باهم نبینه. یک بار که تو اتوبوسن و دارن به یه شهری میرن چون کارولین با یک زن غریبه حرف میزنه تو وسط راه پیاده میشن.
برف میاد، اینا پیادهن، تو جاده و جنگل هیچ کس و پناهگاهی نیست، ناگهان یه کلبهی کوچیک میبینن. میرن تو میبینن یه زن و پسر اونجان، اونها هم انگار فرارین، شب ر با هم به صبح میرسونن، صبح پدر و زنه بچهها ر میفرستن بیرون که با هم حرف بزنن، کارولین با پسره سورتمه سواری و بازی میکنه و بعد زنه بچه ر صدا میکنه و به سرعت از اونجا میرن. کارولین میاد تو کلبه میبینه زنه باباش ر کشته. مردک احمق به آدم اشتباهی اعتماد کرد.
کارولین جنازه ر میندازه رو سورتمه و راهی میشه، یه غار میبینه که یه سری جوان و نوجوان توش پارتی گرفتن، میره قاطیشون میشه و بعد اینکه رفتن جنازه پدر ر تو غار سربهنیست میکنه و تنهایی به سفرش ادامه میده.
برمیگرده به شهری که با پدرخوانده و مادرخواندهش زندگی میکرد، میخواد خواهرش ر با خودش ببره اما نمیبره.
یه لحظه فکر کردم میخواد برگرده پیش خانوادهش اما فقط اومد که به خودش ثابت کنه میتونه برگرده.
آخرش هم تنهایی به زندگیش ادامه میده، درسش ر ادامه میده، میره دانشگاه، با کتابدار یه کتابخونه عمومی دوست میشه و به عنوان دستیارش کار میکنه، یه کلبه داره و اونجا خاطراتش ر مینویسه.
کارولین یه عروسک اسب داره و همیشه با خودش همه جا میبره و توی اون عروسک خالیه و چیزهای مهمش ر توش نگه میداره، یه کاغذ هست و روش یه اسم نوشته، اسمی که وقتی با اون خانواده بود داشت.
معلوم نشد چرا پدره فراری بود، چرا پارانویا داشت، واقعن پدر کارولین بود یا یه بچهدزد بود، چرا میخواست کارولین گذشته ر فراموش کنه، چرا از مادرش چیزی نمیگفت، اگه واقعن پدرش بود چرا برنگشت دنبال اون یکی دخترش همونطور که قرارشون بود،نقشهش چی بود و کجا میخواست برن و سوالای بیجواب دیگه.
من برداشتم این بود که یارو زن و بچهی خودش ر از دست داده بود و کارولین ر دزدیده. شایدم اشتباه میکنم، خودتون بخونید ببینید.
«هر مشکلی که دارم از این نشئت میگیرد که من باور دارم که چیزی درست است که در حقیقت درست نیست.»