برای فروردین باید کتابی دربارهی امید بخونیم. من از بین کتابهای معرفی شده انسان در جستجوی معنا ر انتخاب کردم. بعد دیدم مردی به نام اوه هم تو کتابای پیشنهادی هست، دیگه چون همین چند ماه اخیر خونده بودمش تصمیم گرفتم دربارهش بنویسم.
مردی به نام اوه نوشتهی نویسندهی مشهور سوئدی، فردریک بکمن.
داستان اینجوری شروع میشه که یه پیرمرد بداخلاق غرغرو رفته فروشگاه و میخواد آیپد بخره اما چیزی سردرنمیاره و فروشندهها ر کلافه کرده. بعد داستان به عقب برمیگرده.
اوه کت شلوار پوشیده و مرتب حلقهی دار ر میندازه گردنش، به سر و صدای بیرون خونه توجهی نمیکنه و چهارپایه ر از زیر پاش میزنه کنار که خودکشی کنه، طناب پاره میشه و میافته، همون موقع صدای برخورد ماشین به صندوق پست بلند میشه.
اوه عصبانی میاد بیرون و با زنی باردار و دو بچهی خردسال و مرد دستوپاچلفتی روبرو میشه. پروانه و خانوادهاش.
از اینجا مسیر زندگی و مرگ اوه عوض میشه.
به مرور متوجه میشیم که سونیا،همسر اوه چند ماه پیش از دنیا رفته، و دلیل خودکشی اوه اینه که بدون همسرش انگیزهای برای زندگی نداره و میخواد بمیره و بره پیشش.
زندگی گذشتهی اوه از کودکی ر هم میخونیم. بچه که بود پدرش با ماشین ساب آشنا و علاقهمندش کرد، پدرش توی راهآهن کار میکرد و آدم درستکاری بود، اوایل جوانی، پدرش میمیره و اوه یک مدتی توی راه آهن به جای پدرش کار میکنه، به سونیا برمیخوره و عاشق هم میشن و ازدواج میکنن. حادثهای براشون پیش میاد و به کهنسالی میرسن و سونیا از سرطان میمیره.
هر دفعه که اوهی بیچاره میخواد خودکشی کنه یه اتفاقی میافته و یکی مزاحمش میشه و نقشهش ر خراب میکنه. یه بار که زدن به صندوق پستش، یه بار شوهر پروانه از نردبان افتاد و پاش(یا دستش؟) شکست و اوه مجبور شد پروانه و بچهها ر ببره بیمارستان، یه بار یکی تو ایستگاه قطار حالش بد شد افتاد رو ریل اوه مجبور شد نجاتش بده.
هر کسی یه مدلی کتاب میخونه، من کتاب نمیخونم که چیزی یاد بگیرم یا به معلوماتم اضافه کنم، من فقط از قصه لذت میبرم و با داستان و شخصیتهای کتاب همراه میشم و بدون پیشداوری و قضاوت اتفاقات ر دنبال میکنم. چون حافظهخوبی هم ندارم بعد از تموم شدن کتاب بیشتر جزییات ر فراموش میکنم. موقعی که این کتاب ر میخوندم کتابی دربارهی امید نمیخوندم، داستان پیرمرد زنمرده و همسایههاش و پروانه ر میخوندم. حالا امید کجای این داستانه؟یا چه نقشی تو زندگی اوه داره؟ اوه عاشق سونیاست اما بعد از مرگش تا وقتی که بازنشسته نشده خودکشی نمیکنه، بعد از بازنشستگی دیگه کار ناتمامی توی زندگیش نداره و فکر میکنه آمادهست که بمیره، اما اشتباه میکنه. پروانه كه میاد باعث میشه که اوه دوباره به مسائل و مشکلات همسایهها و دیگران اهمیت بده. اوه به دیگران کمک میکنه اما نه چون که دلش میخواد آدم خوبی باشه، به اصرار پروانه و برای رضایت خاطر سونیا، اوه همیشه تو زندگی کاری ر انجام میده که فکر میکنه درسته، به فکر خوشایند دیگران یا نفع شخصی خودش نیست. تو بچگی کیف پولی که پیدا کرده ر تحویل میده چون کار درستیه، پروانه ر به بیمارستان میرسونه چون درست نیست زن حامله با دو تا بچه کوچیک تو اون برف با اتوبوس بره، از گربهی زشت زخمی نگهداری میکنه چون پروانه مجبورش میکنه و اگه سونیا زنده بود همین کار ر ازش میخواست.
یکی ازبخشهایی که دوست داشتم و تاثر برانگیز بود اونجایی بود كه یه روز صبح پروانه بیدار میشه و از پنجره بیرون ر نگاه میکنه و میبینه برفهای جلوی خونهی اوه تمیز نشده.
کتابهای بکمن با اینکه تقریبا طولانیه اما آنقدر داستان و ماجرا و شخصیت جالب داره که سخت میشه کتاب ر زمین گذاشت. مردی به نام اوه اولین کتابی بود که ازش خوندم، بعدش چن تا کتاب دیگهش ر خوندم، الآنم دارم مردم مشوش ر میخونم. با اینکه تو کتاباش اتفاق تلخ و غمانگیز زیاد رخ میده اما یه سرخوشی و سرزندگی و خوشبیینی خاصی داره.
از اوه دو تا فیلم سینمایی ساخته شده، نسخهی سوئدی که دیدم خوب و قابل قبول بود با اینکه خیلی از جزییات حذف شده بود (مثل همهی فیلمهایی که از کتاب اقتباس میشن)
اما نسخهی آمریکایی همه چیز ر تغییر داده و یه اقتباس خیلی آزاد از کتابه، حتی اسم شخصیت اصلی شده اوتو. ندیدم و قرار نیست ببینم.
همینا دیگه.