برای این ماه اول تصمیم گرفته بودم کتاب بیروت 75 اثر غاده السمان ر بخونم بعد مشکی برازنده توست ر دیدم. کتابی نوشتهی احلام مستغانمی نویسندهی الجزایری.
امروز 27 مهر بود و من هنوز کتاب ر تموم نکردم (40 درصدش مونده). این یادداشت ر شروع میکنم در حالی که نمیدونم آخر داستان قراره چی بشه.
هاله معلم بود، پدر و برادرش به دست تروریستها (اسلامگرایان متحجر) کشته شدهن، پدرش خواننده بوده، هاله خواننده میشه، معروف میشه، طلال تاجر موفق و ثروتمند بهش علاقه مند میشه.
یه جای داستان هست که هاله برای کنسرت خیریه به قاهره دعوت شده و میفهمه که یک نفر همه بلیتها رو خریده و باید برای همون یه نفر بخونه، یکی از نوازندهها ماجرای امکلثوم ر تعریف میکنه که یک بار برای خوندن توی یه عروسی به یه روستا دعوت شده، هوا سرد بوده عروسی عقب افتاده اما کسی به خواننده خبر نداده بوده، امکلثوم با پدرش میرسه به مجلس عروسی اما کسی نیست، وقتی پدر میخواد به صاحب مجلس پیش پرداختی که گرفته پس بده یارو پس نمیگیره، امکلثوم میگه چی کار کنم؟ پدرش میگه باید بخونی. امکلثوم 3 ساعت برای صندلیهای خالی میخونه.
«اون روز خیلی بهم خوش گذشت. اولین باری بود که تو روستایی میخوندم که مهمونا آخر جشن صندلیا رو تو سر همدیگه خرد نمیکردن و کل سه ساعت رو بدون هیچ مزاحمتی اجرا کردم!»
اینجای کتاب ر دوست داشتم.
داستان علا، برادر هاله هم غمانگیز بود. دانشجوی پزشکی بود، به یه دختری علاقهمند میشه که یکی از تندروها هم میخواستتش، وقتی حکومت دانشجوهای مخالف ر دستگیر میکنه این یارو هم دستگیر میشه، الکی علا ر لو میده، علا زندانی میشه، بعد زندان گرفتار گروههای بنیادگرا میشه...
دیشب کتاب ر تموم کردم، الان 30 مهره، صب داشتم متن ر تموم میکردم که برق رفت، ایشاللا دیگه مشکلی پیش نیاد که من تمومش کنم.
«هیچ کس بدون داشتن دلیل واضحی، خودش را به دریا نمیزند، مگر این که ظلم و ستم او را به این کار وادار کرده باشد. این طور نبود که هر کسی به دریا بزند جان سالم به در ببرد. مردم از شدت هولناکی مصائب، عقوبت مجرمانهی دریا را از یاد برده بودند و باورشان شده بود دریا رفیق راهشان است و برای رسیدن به ساحل بعدی دستشان را میگیرد. خود را به دریا زدند، اما دریا دستی نداشت تا به سوی کسانی که با قایقهای مرگ آمده بودند دراز کند و تا کنون هم دیده نشده با بینوایان طرح دوستی بریزد.»
آره دیگه، طلال و هاله عاشق هم میشن. قهر میکنن، آشتی میکنن، آخرش قهر میکنن، آشتی نمیکنن.
«به او زنگ میزد، ولی طلال جواب نمیداد. هاله گریه میکرد و عشق میخندید. طلال به ستم در حق هاله ادامه داد، تا این که هاله از او خواست برای گناه نکردهاش او را ببخشد و طلال این کار را با منت انجام داد!
وقتی زنها عاشق باشند، این گونه میشوند!»
«تنها یک کلمه برای نجات عشق کفایت میکرد، ولی مردی که چند ماه را با انتخاب کلماتی که سبدهای گلش را همراهی میکردند، سپری کرده بود، دیگر در دلش کلمهای برای هاله وجود نداشت. اکنون تمامی کلمات از جیبش بیرون میآمدند، نه از دلش.»
در مجموع داستان عاشقانهی خوبی بود اما اگه قرار نبود برای چالش بخونمش شاید خوندنش چند سال طول میکشید.