Mostafa F
Mostafa F
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

چالش کتاب‌خوانی طاقچه: نیمه شب در کتاب فروشی افکار نورانی

چالش این ماه آسون به نظر می‌رسه، کتابی که آدم‌ها یا پادکست‌ها پیشنهاد دادن، اما امروز که هشتم ماهه من هنوز کتابم ر انتخاب نکردم. مد نظرم یکی از کتاب‌های پیشنهادی آقای مجتبی شکوری یا پادکست کتابگرده. احتمال اینکه درباره‌ی انسان در جستجوی معنا (ویکتور فرانکل) بنویسم بیشتره، که برای چالش فروردین خوندم اما تنبلی کردم و ننوشتم. کتابگرد هم انگار پادکست خوبی بوده که البته من نشنیدم، اما خیلی کتاب پیشنهاد کرده، از بینشون بعضی‌ها ر قبلن خوندم و نمایشنامه‌ی مورد علاقه‌م هم بینشون هست، آتش‌سوزی‌ها که فکر نکنم بتونم درباره‌ش بنویسم.

تو کتاب‌های کتابگرد گشتم و گشتم آخر یه کتاب ژانر کتاب‌فروشی پیدا کردم. از این جور کتابا که شخصیت اصلیش کتابفروشه و ماجراها توی کتابفروشی اتفاق می‌افته خوشم میاد و چند تایی خوندم، الان هم یکی دیگه دارم می‌خونم، کتابفروشی نویسندگان فقید.

داستان اینجوری شروع می‌شه که لیدیا کارمند کتابفروشی و همکارش آخر شب دارن مغازه ر جمع و جور می‌کنه که تعطیل کنن که از طبقه‌ی بالا صدا میاد، انگار صدای افتادن کتاب، جویی یکی از مشتری‌های ثابت، طبقه‌ی بالاست. لیدیا می‌ره طبقه بالا که صداش کنه، می‌بینه جویی خودش ر حلق‌آویز کرده، لیدیا می‌ره سراغش و تو جیب جویی یه عکس از تولد ده سالگی لیدیا هست، لیدیا عکس ر برمی‌داره و به کسی چیزی نمی‌گه.

لیدیا ۳۰ سال داره و انگار اتفاقات وحشتناکی در گذشته برای پیش اومده، با دیوید زندگی می‌کنه، چند ساله که تو کتابفروشی کار می‌کنه، ساختمان کتابفروشی قبلن کارخونه‌ی لامپ بوده و به همین خاطر اسمش ر گذاشتن افکار نورانی، ‌سه طبقه‌ست و خیلی کارمند داره. تو کتاب خاک آمریکا (جنین کامینز) هم شخصیت اصلی که کتاب‌فروشه اسمش لیدیاست.

لیدیا به این نتیجه می‌رسه که جویی خودش ر اونجا کشته که لیدیا پیداش کنه. چرا؟ هنوز نمی‌دونیم.

توی روزنامه که خبر جویی ر چاپ کرده بود عکس هم بود که لیدیا هم تو اون عکس بود، لیدیا از گذشته‌ش فرار کرده و با این عکس انگار کسانی که ازشون فرار کرده بود قرارهای پیداش کنن.

یکیش کارآگاه موبرگ که انگار سال‌ها دنبال قاتل زنجیره‌ای بود و یه کارت پستال برای لیدیا فرستاد. یکی دیگه هم پدر لیدیا، تامس، که زنگ زد خونه‌ی لیدیا و با دیوید حرف زد و لیدیا گفت اگه دوباره زنگ زد جوابش ر نده.

فصل بعد هم می‌ریم به گذشته، تامس کتابدار کتابخونه ست و همسرش موقع به دنیا اومدن لیدیا مرده. بچه ر تنهایی بزرگ می‌کنه در حالی كه هیچی از بچه‌داری نمی‌دونه، لیدیا خیلی منزوی و آنهاست و تقریبا دوستی نداره، فقط راج پاتل و کارول که توی اون عکس جشن تولد هم بودن.

از همون اول که حرف مرد چکشی شد فکر کردم شاید تامس مرد چکشیه، تقریبا اواسط کتاب که لیدیا می‌ره پیش کارآگاه و یارو شواهد و مدارکی که برعلیه تامس داره و لیدیا شک می‌کنه که پدرش مرد چکشی باشه، من دیگه خیلی مطمئن نیستم که باشه، ایشاللا که نیست.

یه پیرمردی با جویی دوست بود و بهش محبت می‌کرد و کتاب براش می‌خرید و پولی چیزی بهش می‌داد، روزی که جویی خودش ر کشت با این پیرمرده دعوا کرده بود و از خودش رنجونده بود که اون موقع باهاش نباشه. بعد مردنش هم همین پیرمرده کارای جنازه ر انجام داده بود. این جوری:

حرف خاکستر که میشه یاد لبوفسکی بزرگ می‌افتم که آخر فیلم خاکستر دوستشون ر پخش کردن و همه‌ش ریخت رو سر و کله‌شون
حرف خاکستر که میشه یاد لبوفسکی بزرگ می‌افتم که آخر فیلم خاکستر دوستشون ر پخش کردن و همه‌ش ریخت رو سر و کله‌شون


سعی می‌کنم هم‌زمان با خوندن کتاب یادداشتم ر هم کامل کنم، اوایل کتاب ر هم که خوندم یه چیزایی نوشتم، بعد یهو دیدم کتاب تموم شد اما من چیز زیادی ننوشتم.

اتفاقی که ۲۰ سال پیش افتاده بود و زندگی لیدیا، پدرش و بقیه ر عوض کرد این بود که یک شب که لیدیا خونه‌ی کارول مونده بود، ناگهان مرد چکشی اومد کارول و پدر و مادرش ر کشت ولی لیدیا زنده موند.

لیدیا فقط با راج دوست بود، روهان و مایا، پدر و مادر راج مغازه دونات و قهوه فروشی دارن، مایا و راج همه‌ی وقتشون ر با هم می‌گذرونن، توی دونات فروشی یا کتابخونه، یک روز لوله‌های آب مغازه خراب می‌شن و تعمیرکار میاد و دخترش ه‍م باهاش اومده، کارول، با لیدیا دوست می‌شه.

صبح تامس وقتی می‌بینه لیدیا و کارول نیومدن کتابخونه می‌ره خونه‌شون، جنازه‌ها ر پیدا می‌کنه، صحنه‌ی جرم ر به هم می‌زنه، حلقه‌ی زن مرحومش ر که به داتی، مادر کارول داده بود از انگشتش درمیاره، خودش ر زخمی می‌کنه و خونش می‌ریزه رو جنازه داتی، لیدیا ر که قایم شده پیدا می‌کنه، به پلیس زنگ می‌زنه و از خونه بیرون می‌رن. تامس عاشق داتی شده بوده و بهش پیشنهاد می‌ده با هم فرار کنن ولی داتی قبول نمی‌کنه، کارآگاه موبرگ فکر می‌کنه تامس مرد چکشیه ولی مدارک محکمی نداره و رییسش اجازه نمی‌ده دنبال تامس بیفته، تامس با لیدیا از شهر می‌ره و یک کلبه توی شهر دیگه‌ای می‌خره و وقتی پس‌اندازش تموم میشه تنها شغلی که پیدا می‌کنه نگهبان زندانه.

جویی خودش ر کشت، عکس تولد لیدیا تو جیبش بود. یک روز یکی اومد پیش لیدیا و گفت جویی همه اموال و وسایلش ر گذاشته برای لیدیا، لیدیا می‌ره خونه‌ای که جویی زندگی می‌کرده و یک سری کتاب پیدا می‌کنه که بعضی صفحاتش رمزگذاری شده، بالاخره لیدیا با کمک بقیه می‌فهمه جویی کی بود، زندگیش چه جوری بود و چرا خودش ر کشت. جویی ر به سرپرستی گرفته بودن، پدره که می‌میره دوباره می‌ره پرورشگاه، خلاف می‌کنه، زندانی می‌شه، کجا؟ همون زندانی که تامس زندان‌بانه، تامس با جویی دوست می‌شه با هم حرف می‌زنن، کتاب بهش می‌ده، از لیدیا و دوستاش برای جویی تعریف می‌کنه، عکسه ر از رو میز تامس برمی‌داره، جویی دنبال مادر واقعیش می‌گرده، همدیگه ر پیدا می‌کنن، برای هم نامه می‌نویسن، وقتی از زندان آزاد می‌شه قرار می‌ذارن که همدیگه ر ببینن، مادره سر قرار نمیاد، به جویی می‌گه که دیگه نمی‌خوام باهات ارتباطی داشته باشم، جویی ناامید از خانواده‌دار شدن خودکشی می‌کنه.

خیلی دلیل اینکه لیدیا پدرش ر ول کرد و سالها باهاش تماسی نداشت ر نفهمیدم، بعد اون اتفاق تامس خیلی عوض شد، رفتارش، اخلاقش، شغلش و حتی قیافه‌ش ولی قانع نشدم که چرا لیدیا 13 سال پدرش ر ندید.

به غیر از جویی که زندگی و مرگ غم‌انگیز و ناراحت کننده‌ای داشت، برای مادر واقعیش هم ناراحت شدم.

آخرش همه معماها حل می‌شن، رابطه‌ی لیدیا و پدرش بهتر می‌شه، دیوید می‌ره پی کارش، مرد چکشی کشته می‌شه، لیدیا می‌مونه و راج.

ما از این داستان نتیجه می‌گیریم که دنور شهر کوچیکیه.

همون طور که توی توضیحات کتاب توی طاقچه نوشته بود داستان جنایی بود نه از این کتابای کتابفروشی که اول به نظرم رسید. کتاب خوبی بود، بخونید.

نیمه شب در کتاب فروشی افکار نورانی نشر مرکز


https://taaghche.com/book/130830/%D9%86%DB%8C%D9%85%D9%87-%D8%B4%D8%A8-%D8%AF%D8%B1-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%B4%DB%8C-%D8%A7%D9%81%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C





نیمه شب در کتاب فروشی افکار نورانیچالش کتابخوانی طاقچهمرداد 1402متیو سالیوان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید