Mostafa F
Mostafa F
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

چالش کتاب‌خوانی طاقچه: کتاب‌خانه‌ی نیمه‌شب

چالش این ماه برای من چالش جالبیه، کتابی که پرفروش و پرطرفدار شده باشه. من معمولن و تقریبا همیشه از کتاب‌های (و فیلم و سریال‌های) پرفروشی که خیلی سر و صدا می‌کنن و موج راه می‌اندازن خوشم نمیاد، دیگه اگه خیلی خوب باشه بعد از اینکه تب و تاب‌ش فروکش کرد می‌رم سراغش، یا سعی می‌کنم فیلم و سریال ر قبل از فراگیر شدنش و همون موقع که تازه اومده ببینم.

مثلاً کوری ر نخوندم، کتاب‌های پائولو کوئیلو، فیلم تایتانیک، شازده کوچولو...

این کتابخانه نیمه‌شب ر همون دو سه سال پیش که دیدم از داستانش خوشم اومد، بعد اما هی خوندنش عقب افتاد تا رسیدیم به این ماه.

داستان با نورا سید شروع می‌شه، ۱۹ سال قبل از اینکه تصمیم بگیره بمیره تو کتابخونه‌ی مدرسه با خانم الم، کتاب‌دار، شطرنج بازی می‌کنه و حرف می‌زنه و ناگهان تلفن زنگ می‌زنه و خانم الم با کسی حرف می‌زنه که انگار خبر بدی به‌ش می‌ده.

۱۹ سال بعد، چند روز و چند ساعت قبل از تصمیم به مردن، نورا که تو سازفروشی کار می‌کنه اخراج می‌شه، گربه‌ش می‌میره، از وقتی که از گروه موسیقی‌شون خارج شده با داداشش مشکل داره، از دانشگاه انصراف داده، دو روز قبل از مراسم، ازدواج با دن ر بهم زده، سی و پنج سالشه و از بچه نداشتن پشیمون.

بالاخره به این نتیجه رسیده که همه تصمیماتش توی زندگی اشتباه بوده و هیچ کس تو دنیا بهش نیاز ندارند و بهتره که بمیره.

ناگهان خودش ر توی کتابخانه نیمه‌شب می‌بینه که بین زندگی و مرگه.

یه کتابخونه‌ی بزرگ بی‌انتها که خانم الم(همون کتابدار مدرسه) بهش توضیح می‌ده که جریان چیه و کتابا شکل‌های مختلف زندگی خودشن که می‌تونستن براش پیش بیان. یه کتاب حسرت‌ها هم هست که همون طور که از اسمش معلومه چیزهاییه که تو زندگیش حسرت انجام دادن یا ندادن اونا ر می‌خوره. خانم الم به‌ش می‌گه که هنوز نمرده و می‌تونه یکی از کتابها ر انتخاب کنه و به اون زندگی بره و اگه پشیمون و ناامید بشه می‌تونه برگرده و زندگی دیگه‌ای انتخاب کنه و اگه توی زندگی‌ای شاد و خوشحال و راضی باشه می‌تونه همونجا بمونه تا کهولت سن.

الان که هنوز اولای کتابم پیش‌بینی می‌کنم که کتاب‌های مختلف ر زندگی می‌کنه و آخرش برمی‌گرده به زندگی اصلی‌ش.

اولین انتخاب متفاوتش اونجاست که با دن ازدواج کرده.

(برم بخونم بیام بگم چی می‌شه)

دن آرزو داشت که یه مِیخونه تو روستا داشته باشه، تو اون زندگی‌ای که نورا با دن ازدواج کرده با هم میخونه دارن، نورا به نظر سالم‌تر و شادتر و سرحال‌تره، با دوستش ایزی ارتباط بهتری داره اما دن دائم‌الخمره، مشکلات مالی دارن، دن به نورا خیانت کرده، نورا از آرزوش توی موسیقی به خاطر دن دست کشیده...

بعد از ۲۳ دقیقه از این زندگی ناامید می‌شه و برمی‌گرده به کتابخونه‌ی نیمه‌شب.

چیزی که ازش خوشم نیومد اینه که چرا نورا از زندگی‌ای که توش می‌ره خاطره‌ای نداره، وقتی تو اون زندگی قرار می‌گیره نباید اینقدر ناآگاه و ناهماهنگ و غریبه باشه، بالاخره مثلن اون زندگی ر زندگی کرده دیگه.

قراره تو همه‌ی زندگی‌های دیگه هم شکست‌خورده باشه؟ یعنی فرقی نمی‌کرد چه انتخاب متفاوتی داشت، آخرش باید بدبخت می‌شد؟ این زندگی اصلی و انتخاب‌هاش خیلی هم خوب بودن فقط خودش نمی‌دونه؟ توقعت از زندگی پایین باشه، به هر حال قراره بدبخت باشی؟

ازدواج نکردنش با دن که درست بود.

زندگی بعدی همون زندگی اصلیه با این تفاوت که اون شب ولتر ر نذاشته بره بیرون و خودش هم خودکشی نکرده، چرت ر صدا کرد و نیومد، اینور و اونور ر گشت و آخرش زیر تخت پیداش کرد، مرده بود، دوباره برگشت کتابخونه. خب چه فرقی کرد؟ فرقش این بود که نورا فهمید گربه به خاطر بیماری‌ای که داشت مرده بود نه اینکه چون نورا ازش خوب مراقبت نکرده بود. در واقع این یک سالی که با نورا بود بهترین و طولانی‌ترین زندگی‌ای بود که می‌تونست داشته باشه. اون کتاب حسرت‌ها هم قراره سبک بشه، حسرت مراقبت از گربه از کتاب پاک شد.

وقتی که نورا از ازدواج با دن منصرف شد، دوست صمیمی‌ش، ایزی گفت بیا با هم بریم استرالیا، اما نورا باهاش نرفت. الان می‌ره تو اون کتاب که با ایزی رفته استرالیا. ناگهان خودش ر توی استخر، کنار دریا(یا اقیانوس) پیدا می‌کنه، چیزی که نمی‌دونه، فقط یه کلید به مچش هست، می‌ره کمد لباسش ر پیدا می‌کنه، گوشیش ر پیدا می‌کنه، بالاخره از ایمیل‌هایی که فرستاده بود آدرس خونه‌ش ر پیدا می‌کنه، می‌ره می‌بینه یه هم‌خونه داره اما ایزی نیست، بالاخره آخرش می‌فهمه ایزی توی تصادف رانندگی مرده، برمی‌گرده کتابخونه.

نورا تا نوجوانی شنا می‌کرد و چند تا مقام کشوری هم آورده بود اما ولش کرد. اگه به حرف پدرش گوش می‌کرد و شنا ر ادامه می‌داد چی می‌شد؟

شنا ر ادامه داده، مدال المپیک گرفته، پدرش هنوز زنده‌ست، با برادرش صمیمیه و برادرش مدیر برنامه‌شه، موفقه،معروفه، پولداره، کتاب نوشته، سخنرانی‌های انگیزشی می‌کنه. پدرش به مادرش خیانت کرده، از هم جدا شدن، مادرش الکلی شده و مرده، خودش افسرده‌ست، دارو مصرف می‌کنه، خودکشی کرده.

بعد از یک سخنرانی درباره‌ی زندگی برمی‌گرده کتابخونه.

زندگی‌ای هست که توش هنوز مادر نورا زنده باشه؟ ممکنه باشه. اما نمی‌تونه بره اونجا چون این کتابخونه درباره‌ی انتخاب‌های نوراست و توش جایی نیست که نورا با انتخابش باعث طولانی‌تر شدن عمر مادرش باشه.

موقعی که دانش‌آموز بود به قطب شمال علاقه داشت و خانم الم بهش گفته بود می‌تونه یخچال‌شناس بشه. اگه این رشته ر ادامه داده بود و یه محقق توی قطب شمال شده بود چی می‌شد؟

تو یه کشتی تحقیقاتی تو شمال نروژ، قطب شمال بیدار می‌شه. با یه گروه، می‌رن یه جزیره برای تحقیقات، نورا نگهبانه، جزیره خرس داره، اگه خرس بیاد با منور و اسلحه و سروصدا دورش کنه، خرس میاد و کم مونده بخورتش که متاسفانه با ملاقه به قابلمه زدن فراریش می‌ده. ناگهان می‌فهمه که زندگی ر دوست داره و نمی‌خواد بمیره. توی این گروه یه پسره هست به اسم هوگو و به نورا مشکوک می‌شه و میاد بهش می‌گه منم مثل تو دارم زندگی‌های مختلفی ر تجربه می‌کنم.

هنوز مشکلم با کتاب اینه که چرا وقتی تو زندگی‌های دیگه می‌ره چیزی از اون زندگی نمی‌دونه، هنوز همون نوراست، چرا خاطره و حافظه و توانایی‌های ذهنی اون زندگی ر نداره اما تغییرات جسمی و فیزیکی داره، تو استرالیا برنزه بود، شناگر که بود بدن ورزشکاری داشت. همون نوراست تو موقعیت‌های جدید اما باید تبدیل به نورای اون زندگی می‌شد.

حالا اگه از یه زندگی خوشش اومد و خواست همونو ادامه بده چی می‌شه؟ گیج‌گیج می‌چرخه؟ مثلن همین یخچال‌شناس اگه بمونه در حالی که هیچی ازش نمی‌دونه چی می‌شه؟

با هوگو حرف می‌زنه، زندگی‌های مختلف، جهان‌های موازی، حرف‌های مثلن فلسفی. هوگو ۵ روزه که تو این زندگیه، ۳۰۰ تا زندگی مختلف ر تجربه کرده، به آدم‌های زیادی مثل خودشون برخورد کرده، برای اون کتابخونه نیست و ویدیوکلوپه. از هم خوششون میاد، با هم رابطه جنسی دارن و نورا خیلی هم از رابطه‌شون خوشش نمیاد و برمی‌گرده کتابخونه.

این دفعه می‌ره تو زندگی‌ای که موسیقی ر رها نکرده. ناگهان وسط یه کنسرت و استادیوم و جمعیت و سروصدا و تشویق. با راوی و چند نفر دیگه که نمی‌شناسه دارن کنسرت اجرا می‌کنن، آهنگ آخر ر می‌خوان اجرا کنن، نورا که هیچ آهنگ گروهشون ر بلد نیست یه آهنگ دیگه‌ای ر انتخاب می‌کنه و با موفقیت کنسرت ر تموم می‌کنن. ستاره‌ی موسیقیه و خیلی محبوب و معروفه، همه ازش امضا و عکس می‌گیرن، پولداره، با بازیگر محبوبش رابطه داشته اما از هم جدا شدن، تور کنسرت توی برزیل و آمریکای جنوبی و هفته‌ی بعدش آسیا دارن، با ایزی هنوز دوسته، وسط یه مصاحبه‌ای می‌فهمه که برادرش ۲ سال قبل اوردوز کرده و مرده، برمی‌گرده کتابخونه.

دیگه ناامید شده و می‌گه نمی‌خوام هیچ زندگی دیگه‌ای ر امتحان کنم، کتابخونه می‌ریزه به هم و خانم الم یک مقدار صحبت می‌کنه و شطرنج بازی می‌کنن و یه خاطره از قدیما یادش می‌اندازه و نورا دوباره امیدوار می‌شه که یه زندگی مناسب پیدا کنه.

موقعی که نورا دنبال شغل می‌گشت یه فروشندگی تو مغازه‌ی سازفروشی بود و یه پناهگاه حیوانات که به خاطر حقوقش و موسیقی سازفروشی ر انتخاب کرده بود. این دفعه رفت تو زندگی‌ای که پناهگاه حیوانات. یک مقدار از سگ‌ها مراقبت کرد و دیلن که دوست‌پسرشه و دو سال ازش کوچیک‌تر بود و تو مدرسه‌ی نورا بود و تو زندگی اصلیش نمی‌شناختش، همکارشه و آدم ساده و خوب و مهربونیه و قراره با هم هم‌خونه بشن. نورای این زندگی خیلی شاد نیست اما افسرده هم نیست. با هم رفتن رستوران و شب رفتن با هم فیلم دیدن و نورا برگشت کتابخونه.

تو زندگی با دیلن یه بطری نوشیدنی بود که عکس یه زن و شوهر و تاکستان‌شون چاپ شده بود. نورا رفت توی همچین زندگی‌ای. ساکن آمریکا بود و یه شوهر آمریکایی‌مکزیکی داشت و یه بچه و تاکستان و درآمدشون از تست نوشیدنی برای توریستا بود و خوشبخت بودن و نورا برگشت کتابخونه. فهمید که شاد بودن و خوشبختی دلیل نمی‌شه که تو یه زندگی‌ای بمونه و تا وقتی یه زندگی بهتر ر بتونه تصور کنه می‌تونه از این زندگی بره. بعد یه عالمه زندگی یه خطی که تو یکیش هم دوباره به هوگو بر‌می‌خوره.

تو زندگی اصلی یه مردی بود به اسم اَش که مشتری فروشگاه موسیقی یود، جراح بیمارستان بود و وقتی مادر نورا بستری بود با نورا حرف زده بود و آرومش کرده بود و ولتر ر تو خیابون مرده پیدا کرده بود و به نورا گفته بود و دفنش کرده بود و یه بار به قهوه دعوتش کرده بود و نورا گفته بود نه. اگه گفته بود آره چی؟

با اش ازدواج کرده، یه دختر تقریبا ۴ ساله داره، استاد دانشگاه بوده ولی ولش کرده که کتاب بنویسه، با برادرش خوبه، پدر و مادرش فوت کردن. خوشبخته و به نظر می‌رسه این همون زندگیه که قراره توش بمونه

یه بار می‌ره به خانم الم تو خانه سالمندان سر بزنه می‌بینه چند وقته مرده، یه بچه‌ای که قبلن بهش پیانو درس داده بوده ر می‌بینه که پلیس در حال دزدی گرفتش، فروشگاه موسیقی که توش کار می‌کرد بسته شده، پیرمرد همسایه‌ش رفته خانه سالمندان. با اینکه این زندگی با همسر و بچه ر خیلی دوست داره و حتی خاطرات نورای دیگه ر هم داره به دست میاره اما اینجا هم نمی‌تونه بمونه. بر می‌گرده کتابخونه.

کتابخونه داره خراب می‌شه و کتابا دارن می‌سوزن و بالاخره برمی‌گرده زندگی اصلیش.

زندگیش ر سر و سامان می‌ده و می‌ره به خانم الم توی خانه سالمندان سر می‌زنه.

پایان.

داستان بدی نبود، خوب بود تقریبن. چیز خاصی هم نبود که اینقدر پرفروش شد.

موقع خوندن یاد دو تا فیلم افتادم یکی افسانه توشیشان که وقتی بچه بودیم تلویزیون خیلی پخشش میکرد اما چیز زیادی ازش یادم نیست و شاید خیلی هم ربطی نداشته باشه، یکی هم اثر پروانه‌ای.

کتاب‌خانه‌ی نیمه‌شب ر ناشرای مختلفی چاپ کردن و ترجمه‌های زیادی ازش هست. من برای کوله پشتی ر خوندم، ترجمه‌ش هم به نظرم خوب و روان بود.


«کتابخانهنیمهشب»راازطاقچهدریافتکنید
https://taaghche.com/book/95170




زندگیچالش کتابخوانی طاقچهمت هیگکتابخانه نیمه شبشهریور 02
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید