کتابی که هم کودکان و نوجوانان دوست داشته باشن هم بزرگسالان.
برای این ماه کتاب خاصی ر در نظر نداشتم فقط میدونستم که نمیخوام شازده کوچولو ر بخونم.
چن تا کتاب بود که زمان بچگی داشتم و دوباره توی طاقچه پیدا کرده بودم اما نمیتونستم 500 کلمه دربارهشون بنویسم.بیشتر نقاشی بودن.
یا کتاب پسرک، موش کور، روباه و اسب ر پارسال خوندم اما چیز خاصی نمیتونم بنویسم ازش.
سریال سندمن ر دیدم و خوشم اومد و بعد فهمیدم بر اساس کتابی از نیل گیمن ساخته شده، کتاباش ر سرچ کردم و کورالاین ر پیدا کردم.
«افسانههای پریان واقعیتر از واقعیتاند، نه به این دلیل که میگویند اژدهایان وجود دارند، بلکه به این دلیل که میگویند اژدهایان را میتوان شکست داد.»
برخلاف خیلی از کتابها، مقدمهی کتاب هم خوب جالب بود. میگه کتاب ر برای دخترش نوشته چون از داستانهای ترسناک و جادوگر و دخترای شجاع خوشش میاومده. اسم شخصیت اصلی ر میخواسته کارولاین بذاره اما موقع نوشتن کورالاین تایپ کرده. نوشتن کتاب چندین سال طول کشیده.
«قصدم این بود که داستانی برای دخترانم بنویسم تا از طریق آن چیزی را به آنها بگویم که خودم در کودکی نمیدانستم. اینکه شجاع بودن به این معنی نیست که نباید ترسید. شجاع بودن یعنی اینکه ترسیدهای، واقعا ترسیدهای، به شدت ترسیدهای ولی تصمیم درستی میگیری.»
کورالاین دختر بچهایه که همراه پدر و مادرش توی یه خونه قدیمی زندگی میکنه، همسایههاشون دو تا پیرزن هستن که قبلا بازیگر بودن و یه پیرمرد که مربی سیرک موشهاست.پدر و مادرش معمولن مشغول کار خودشونن و با کورالاین وقت نمیگذرونن و بازی نمیکنن. یه بار که داشت توی خونه میگشت یه در بسته پیدا میکنه که به جایی راه نداره.
آره بالاخره در ر باز میکنه و ازش رد میشه، اون طرف در هم مثل همینجاست، خونه همونه، آدما همونن فقط یه فرقی که داره جای چشم دگمه دارن و گربه حرف میزنه. یک مقداری اونجا میچرخه و با اون یکی پدر و مادرش وقت میگذرونه و بر میگرده اینور میبینه پدر مادر اصلیش نیستن، دوباره از در رد میشه و میره پدر و مادرش ر نجات میده، سه تا روح پیدا میکنه که اسیر جادوگره(اون یکی مادرش) بودن، اونا ر هم نجات میده.
یه جا کورالاین از گربه میپرسه اسمت چیه؟ گربه گفت گربهها اسم ندارند.«شما آدمها اسم دارید چون نمیدانید کی هستید. ما میدانیم کی هستیم، بنابراین به اسم نیاز نداریم.»
«وقتی میترسی و با وجود ترس کارت را انجام میدهی عملت شجاعانه است.»
«با خود گفت من نمی ترسم. و میدانست واقعیت دارد. در اینجا چیزی نبود تا از آن بترسد. این چیزها فقط توهم بود، چیزهایی که آن یکی مادر ساخته بود. نسخههایی مضحک و نفرتانگیز از آدمها و اشیای واقعی آن سوی دالان. کورالاین نتیجه گرفت که در واقع آن یکی مادر نمیتوانست چیزی بسازد. فقط تمام چیزهایی را که از قبل وجود داشت مسخ و نسخهبرداری و تحریف میکرد.»
الان ناگهان به ذهنم رسید که چقدر شبیه فیلم ماتریکسه.
از این کتاب در سال 2009 یه فیلم انیمیشن ساخته شده.
نتیجهای که من از این کتاب گرفتم به غیر از شجاعت و جسارت و ماجراجویی اینه که دری که بستهست ر بهتره باز نکنیم.