ویرگول
ورودثبت نام
مصطفی کمالی
مصطفی کمالیمدیر ارتباطات و برند گروه مزمز، علاقه‌مند به واژه‌ها، سابقا کمی شاعر تر.
مصطفی کمالی
مصطفی کمالی
خواندن ۶ دقیقه·۲ ماه پیش

در رد بهینگی

همه‌چیز از یک میل ساده شروع می‌شود: بهتر شدن. سریع‌تر، کم‌هزینه‌تر، دقیق‌تر، مقرون‌به‌صرفه‌تر. گاهی آدم‌ها، سازمان‌ها، حتی روابط عاشقانه، دچار وسوسه‌ی «بهینه شدن» می‌شوند؛ و مثل کسی که وسواس تمیزی دارد و کم‌کم شروع می‌کند به شستن صابون با صابون، به صندوق خلاقیت خودشان دستبرد میزنند.

اما این میل، هرچقدر هم معقول به‌نظر برسد، بی‌دردسر نیست. بهینگی فضیلتی‌ست که چیزی را فدا می‌کند، و اغلب ما تا وقتی در گردابش نیفتاده‌ایم، متوجه نمی‌شویم که چه چیزهایی دارد آرام و بی‌صدا قربانی می‌شود.

بگذارید اول جهانی را تصور کنیم که همه چیز در آن بهینه است. نتایج ملموس و حداکثری است و حداقل منابع مصرف میشود. بهینگی اغلب کار را از دست آدم می‌گیرد و به الگوریتم و دستورالعمل می‌سپارد. هرجا که چیزی بیش از حد بهینه شود، خطر بی‌حسی بالا می‌رود. آنچه قرار است زیبا باشد، احتمالا باید کمی نابه‌هنگام، کمی اضافی، کمی بی‌مورد باشد. در تصویر در چیدمان، در چهره، در روایت.

بهینگی، به معنای فنی آن، یعنی رسیدن به حداکثر نتیجه با حداقل منابع؛ همان نقطه‌ای‌ست که زیبایی از آن عبور نمی‌کند. زیبایی، برعکس، گاهی از مسیر طولانی می‌رود، توقف می‌کند، بی‌دلیل مکث می‌کند، نور را در زاویه‌ای می‌تاباند که در خدمت هیچ هدفی نیست جز درنگ. در یک فضای شهری که بر اساس اصول بهینه‌سازی طراحی شده، جایی برای ایستادن نیست. همه‌چیز در خدمت عبور است. و زیبایی، بی‌درنگ، از جایی که ایستادن ممنوع است، فرار می‌کند. در جهان بهینه‌شده، سکوت بی‌فایده است، ابهام خطاست، و بی‌نظمی باید حذف شود.

بهینگی از مسیر ساختن یک راه درست برای همه حاصل میشود. یعنی پیدا کردن نسخه‌ای که کارآمدتر است، و نسخه‌ی دیگر را حذف کردن. اما واقعیت این است که انسان‌ها یکی نیستند، شهرها یکی نیستند، موقعیت‌ها یکی نیستند. چیزی که برای یک نماینده‌ی فروش در مرکز تهران بهینه است، برای بازاریاب مرزنشین خنده‌دار یا حتی دردناک است. در بلندمدت، این نگاه یکسان‌ساز، منجر به حذف تنوع می‌شود. مثل رستورانی که به‌هوای افزایش بهره‌وری، همه غذاها را از یک سس آماده می‌پزد. مشتری‌ها شاید شکم سیر کنند، اما طعم را فراموش خواهند کرد. و فراموشیِ طعم، آغازِ مرگِ هر تجربه‌ی انسانی‌ست.

بهینگی همیشه با عدد و نمودار می‌آید. یعنی همان‌چیزی که اشتباه را کم‌تر می‌کند. اما مگر نه اینکه خلاقیت از دل اشتباه می‌آید؟ کشف از دل ناکامی؟ کشفیات علمی، شاهکارهای هنری، حتی راه‌حل‌های جدید در بازاریابی یا منابع انسانی، اغلب نتیجه‌ی خطاهای غیرمجاز بوده‌اند. وقتی همه‌چیز باید بهینه باشد، دیگر کسی جرات خطا ندارد. و این یعنی بستن درِ تجربه. سازمانی را تصور کنید که هیچ ایده‌ای را اجرا نمی‌کند چون «خطر هزینه‌ی بالاست». چنین سازمانی به مرگ خاموش دچار خواهد شد؛ چون زنده ماندن بدون تجربه، فقط اسمش زندگی‌ست.

تصمیم بهینه، تصمیمی‌ست که بیشتر از عقل و کمتر از غریزه بهره برده باشد. یعنی منطقی، عددی، استاندارد. اما تصمیم انسانی همیشه خاکستری‌ست. کسی را اخراج نمی‌کنیم فقط چون بهره‌وری‌اش پایین آمده، همان‌طور که دوستی را ترک نمی‌کنیم فقط چون دیگر مثل سابق به کارمان نمی‌آید. در دنیای بهینه، شاخص جای شهود را می‌گیرد. نرم‌افزار جای رابطه را. اکسل جای گفت‌وگو را. و نتیجه‌اش سازمان‌هایی‌ست پر از تصمیمات «درست» و آدم‌هایی که در دل‌شان احساس «نادرستی» می‌کنند، اما نمی‌دانند چرا.

باید حواسمان باشد که بهینگی فقط یک روش نیست؛ یک سیاست هم هست. یعنی یک نوع قدرت که از سوی طبقه‌ای خاص اعمال می‌شود: طبقه‌ی کنترل‌گر، طبقه‌ی نظم‌طلب، طبقه‌ی تکنوکرات. همان‌ها که می‌خواهند همه‌چیز با شاخص تعریف شود، تا بشود نظارتش کرد. برای این طبقه، آدمی که مطابق نیست، حذف‌شدنی‌ست. حتی اگر تاثیرگذار باشد. چون مهم‌تر از تاثیر، پیش‌بینی‌پذیری‌ست. در این منطق، راننده‌ای که مسیر فرعی را بلد است ولی با GPS نمی‌خواند، خطرناک است. کارمند خلاقی که هر ماه مدل جدیدی پیشنهاد می‌دهد ولی با مدل ارزیابی هماهنگ نیست، «نامناسب» تلقی می‌شود. این نگاه، بهینگی را از یک ابزار مدیریتی، به یک ابزار سلطه تبدیل می‌کند.

تنبلی گاهی فضیلت است. آن نوعی که به انسان اجازه می‌دهد از مسیر مستقیم خارج شود، به دور چیزی بگردد، وقت تلف کند، فکر کند، بخوابد و بعد ناگهان چیز جدیدی بسازد. اما دنیای بهینه، برای این نوع تنبلی جایی ندارد. در آن، همه‌چیز باید ثبت شود، زمان باید مدیریت شود، عملکرد باید سنجیده شود. و جایی برای بی‌حوصلگی خلاق، برای مکث، برای گیجی، برای رؤیا باقی نمی‌ماند.

بهینگی همیشه بد نیست. اصلاً خیلی وقت‌ها ضروری‌ست. ولی اگر بی‌وقفه دنبالش باشیم، ممکن است در پایان، چیزهایی را از دست بدهیم که ارزشمندتر از بهره‌وری‌اند: خطا، بازی، بوی غذا، نگاه خیره به سقف، تصمیمی که بی‌دلیل درست از آب درآمد، مکالمه‌ای بی‌سرانجام ولی مهم، آدم‌هایی که هنوز مثل عدد فکر نمی‌کنند. شاید لازم باشد گاهی بهینه نباشیم. شاید نجات زیبایی، معنا، و انسانیت، در همین نقص‌ها باشد.


اما ماجرا فقط به سازمان و ساختارهای کاری ختم نمی‌شود. به‌تدریج، آنچه به نام بهینگی از دیوارهای شرکت‌ها عبور می‌کند، در زیست شخصی ما هم نفوذ می‌کند. آدم‌ها یاد می‌گیرند که باید زندگی‌شان را نیز بهینه کنند. صبح‌ها را با روتین‌هایی آغاز کنند که «آدم‌های موفق» توصیه می‌کنند، خواب‌شان را مطابق ساعت‌های علمی تنظیم کنند، زمان روزشان را تقسیم کنند به بازه‌های مفید، ارتباطاتی را که «خروجی» ندارند حذف کنند، کتاب‌هایی بخوانند که «برای رشد شخصی کاربردی‌اند»، به سفرهایی بروند که «چیزی به آن‌ها اضافه کند»، و حتی عشق را در قالب تجربه‌ای تعریف کنند که «منجر به رشد و توسعه‌ی فردی» شود.

کم‌کم زندگی بدل می‌شود به یک جدول گسترده‌ی اکسل؛ ردیف‌هایی که پر شده‌اند از چک‌لیست‌هایی که باید تیک بخورند، و ستون‌هایی که قرار است «درصد پیشرفت» را محاسبه کنند. اکنون واقعاً دارم زندگی می‌کنم یا فقط در حال پر کردن فرم زندگی‌ام هستم؟ 

بهینه بودن، چیزهایی را از ما می‌گیرد که کمتر کسی متوجه‌شان می‌شود، تا زمانی که دیگر دیر شده. نخست، حوصله‌ی بی‌دلیل را. همان لحظه‌هایی که کاری نمی‌کنی، نه برای ریلکس‌کردن، نه برای بازسازی ذهن، نه حتی برای لذت. فقط نشسته‌ای، یا دراز کشیده‌ای، یا فنجانی چای سرد شده هنوز در دستت است و نمی‌دانی ساعت چند است. در نظام بهینه‌محور، این لحظات بی‌فایده‌اند، خطاهای محاسباتی‌اند. چرا که نه چیزی یاد گرفته‌ای، نه چیزی ساخته‌ای، و نه حتی هدفی برای این ایستادن داشته‌ای. فقط بوده‌ای. و همین «بودن»، بی‌دلیل‌ترین و در عین حال انسانی‌ترین تجربه‌ای‌ست که در منطق بهینگی، جایی ندارد.

بعدتر نوبت روابط می‌رسد. ما کم‌کم یاد می‌گیریم آدم‌ها را نیز بهینه‌سازی کنیم. آدمی که با تأخیر جواب پیام می‌دهد؟ ناکارآمد است. کسی که نمی‌خواهد با ما در مسیر «اهداف بزرگ» همراه شود؟ وقت تلف‌کن. کسی که فقط می‌خواهد در سکوت یا گفت‌وگویی بی‌حاصل کنارمان بنشیند؟ «برای ماهیّت جدید ما مناسب نیست.»

ما آدم‌ها را نیز، بی‌آن‌که خودمان بدانیم، در جدول می‌ریزیم. کم‌کم، حلقه‌ی معاشرت‌ها محدود می‌شود، و تنهایی آغاز می‌گردد. نه از جنس بی‌کسی، که از جنس حذف‌کردنِ آن‌هایی که «بازده» نداشتند. آدم‌هایی که فقط حضورشان خوب بود. نه انگیزشی بودند، نه مؤثر، نه قابل استفاده در نقل‌قول‌ شبانه در توییتر. فقط حضورشان قشنگ بود؛ و همین کافی نبود. بهینه بودن، تصادف را هم از ما می‌گیرد. قرارهایی که از پیش تعیین نشده بودند و بهترین شب‌های عمرمان شدند. راه‌هایی که اشتباهی رفتیم و چیزهایی را دیدیم که در مقصد نبود. مکالمه‌هایی که قرار نبود به نتیجه برسند، اما تأثیرشان ماند. 

و شاید خطرناک‌تر از همه، این باشد که بهینگی کم‌کم حافظه را هم دستکاری می‌کند. ما دیگر فقط آن‌چیزی را به یاد می‌سپاریم که «کار کرده»، نه آن‌چه اثر گذاشته. و زندگی، بر خلاف سازمان، با آن چیزهایی معنا پیدا می‌کند که هیچ‌گاه معلوم نشد چرا مهم بودند. ما باید گاهی وقت تلف کنیم. گاهی ناتمام بمانیم. گاهی کسی باشیم فقط برای خندیدن‌های بی‌علت. و گاهی کاری را انجام دهیم که هیچ نتیجه‌ای ندارد جز اینکه احساس کنیم هنوز زنده‌ایم. شاید در جهانی که همه‌چیز باید بهینه باشد، لازم است کسی عمداً دکمه‌ی اشتباه را فشار دهد، راه دورتری را برگزیند، به وقت اضافه برود، و یک‌جور ناقصِ عاشق باقی بماند.

ارتباطاتبرندینگکسب و کار
۴
۰
مصطفی کمالی
مصطفی کمالی
مدیر ارتباطات و برند گروه مزمز، علاقه‌مند به واژه‌ها، سابقا کمی شاعر تر.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید