سلام، فاطمه هستم.
سال 94 بود که وارد دانشگاه شدم.
منم خوشحال از اینکه وارد محیط جدید میشم و دوستان جدید پیدا میکنم.
در واقع فکر میکردم مسائلی که تا اون موقع پیش میاومد و ناراحتم میکرد دیگه تموم میشه. اما نه، پر رنگتر خودشو نشون داد. چون از طرف قشر تحصیلکردهی جامعه منعکس میشد.
وقتی وارد دانشگاه شدم دیدم من مثل بقیه دانشجوها نیستم! میدونین چرا؟ چون بقیه وقتی وارد دانشگاه میشدن مستقیم میرفتن سراغ درس، کلاس، آشنایی با اساتید و پیدا کردن دوستای جدید اما برای من نه! من میرفتم دنبال چیزای دیگه، گاهی به کلاسا دیر میرسیدم. استادا به شوخی میگفتن از ترم اول شروع کردی؟!
خلاصه ترم اول من(ما) خیلی متفاوت شروع میشه متفاوتم تموم میشه، وسطشم اتفاقات متفاوت میفته.
تا اواخر ترم دوم اصلا معلوم نبود میتونم ادامه بدم یا نه؟ چون باید توی مصاحبهای شرکت میکردم و اگه قبول نمیشدم خب حق تحصیل نداشتم!
شاید میپرسین مصاحبه چی؟!
یعنی من رو هوا بودم نمیدونستم چیکار کنم؟! خیلی استرس داشتم خب خیلی تلاش کرده بودم نمیخواستم زحماتم با قوانینی که برای من(ما) ایجاد شده بود از بین بره.
چون من یک دانشجوی افغانستانی بودم و باید از هفتخوان رستم میگذشتم تا به حقم برسم...
حق تحصیل، حق پیشرفت، حق استفاده از صندلی دانشگاه...
فکر میکنم الان متوجه شده باشین مصاحبه برای چی؟
اگر نه، خب من میگم. وقتی ما دانشگاه پذیرفته میشیم باید از طرف ادارهای که مربوط به اتباع هست گزینش بشیم که تشخیص بدن آیا صلاحیت ورود به دانشگاه رو داریم یا نه؟ همچنین سوالاتی در مورد دین، مذهب، طرز فکر، خانواده و... پرسیده میشه که زمان زیادی میبره تا نتیجه مصاحبه مشخص بشه و توی این مدت طولانی مدام استرس داشتم. گاهی میگفتم: اصلا درس نمیخونم! اینجا هنوز اول راه هست و من انقد درگیرم استرس دارم! با خودم میگفتم: اگه رد بشم چی؟ بعد برای دلداری دادن خودم میگفتم چرا باید رد بشم؟! چه دلیلی داره؟! من یه آدم عادی هستم مثل بقیه!
همه وقتی کنکور شرکت میکنن و دانشگاه قبول میشن نفسی تازه میکنن که خستگی هاشون در بره اما ما نباید نفس بگیریم چون قرار خسته بشیم و حتی گاهی انصراف بدیم.
منظورم از خستگی، خستگی روحی هست. خستگی به خاطر قوانین عجیب و غریبی که برای ما وضع میشه، خستگی از رفتن از این اداره به اون اداره.
اینا یه قسمت از مسائل تحصیل ما هست.
بهتره بگم مسائل خارجی که با انواع و اقسام اداره و وزارت و... سرو کار داریم یه قسمت دیگه مربوط به مسائل داخلی هست. شاید بگین مسائل داخلی دیگه چیه؟! مگه میخواین چیکار کنین که این همه مسئله دارین؟
بذارین بهتون بگم که ما چقد از نظر روحی تحت فشاریم...
میخوام از اولین اتفاق(داخلی) بگم. ترم سه که بودم استاد شوخی داشتیم همیشه بین درس شوخی میکرد. یادم نیست چی گفت ولی در جوابش یکی از هم کلاسیهام که انتهای کلاس بود باصدای بلند گفت به قول افغانیا... .
باورم نمیشد! فکر میکردم توهمه... وقتی صدای خنده و همراهی کردن بقیه رو شنیدم فهمیدم واقعیه. من جایی نشسته بودم که انتظار نداشتم اطرافیانم چنین دغدغههایی داشته باشن.
چند ثانیه منتظر شدم عکس العمل استاد رو ببینیم ولی استاد چیزی نگفت!
نمیتونستم ببینم که فارسی دری با گویش رایج در کشورم رو مسخره میکنند. البته لهجه کشورم نبود لهجهی ساختگی بود که مدتها میشد که تلویزیون برای جذب مخاطب و خنداندن مردم استفاده میکرد.
منم با صدای بلند گفتم: اولا افغانی نه و افغانستانی(افغانی واحد پول ما هست) دوما چی میشه آدم انقدر بینزاکت بشه که به هر چیزی بخنده و بی ادبتر از اون کسایی که اون شخص رو همراهی میکنن؟!
(واقعا بین این همه دغدغهای که توی دنیا وجود داره، دنیایی که هر روز این همه بیگناه توش کشته میشن، این همه انسان گرسنه جود داره، این همه کودک کار و هزاران اتفاق ناخوشایند هست؛ چرا دغدغهی ما باید مسخره کردن باشه؟ چرا باید به این اتفاقات غمانگیز اضافه کنیم؟این چیزی بود که بیشتر از همه ناراحتم میکرد.)
یک لحظه همه جا ساکت شد و استاد گفت: خب بچهها بسه بریم ادامه درس!
شاید اگه استاد به جای ادامهی درس، یه کم اخلاق و انسانیت میگفت میگفت که فارسی اصیل الان در گفتار مردم افغانستان استفاده میشه(البته اول تاجیکستان) اون شخص به رفتار اشتباهش پی میبرد و متوجه میشد که برای جلب توجه نباید به هرچیزی متوسل بشه.
خلاصه کلاس تموم شد بعد از کلاس دوستام اومدن گفتن چرا جبهه گرفتی؟
گفتم: چی؟! جبهه گرفتن یعنی چی؟ واقعا توقع داشتین سکوت کنم؟
گفتن: اصلا به روی خودت نیار و گرنه مجبوری با همه بحث کنی!
چی رو نباید به روی خودم میآوردم؟ هویتم؟ کشورم؟ چرا نمیتونستم آزادانه خودمو معرفی کنم؟ چرا باید میترسیدم؟
چه کسانی باعث به وجود اومدن شرایطی شده بودند که مردم(انسان) رو در مقابل مردم(انسان) قرار میداد؟
چی باعث شده که نامهربان بشیم؟
خلاصه که من متهم شدم، متهم به معرفی خودم و هویتم.
ترم بعد با خانمی از هموطنانم آشنا شدم، اعتقاد داشتن نباید خودمو معرفی کنم چون برام درد سر میشه. یه روز بارونی تو هوای سرد جلوی دانشکده در مورد این موضوع صحبت میکردیم بهم گفت حتی اگه کسی بهت گفت از افغانستانی انکار کن!
گفتم: انکار کنم؟ چیو انکار کنم؟!
انگار تازه معنی "انکار" رو میفهمیدم.
فهمیدم این کلمه چقدر برام ناخوشاینده..
هزار تا دلیل آوردم که نباید انکارکنم و اونم نهصد و نود و نه دلیل آورد که لزومی نداره هویتم رو بگم.
آدم چجوری میتونه چیزی که وجود داره رو انکارکنه؟
اینجا بود که پی بردم سواد شعور نمیاره. گفتم نه مثل اینکه قرار این مسائل تکرار بشه.
همون ترم بود که اتفاق جدیدی افتاد. نزدیک انتخابات ریاست جمهوری بود استاد داشت در مورد نامزد مورد علاقهاش صحبت میکرد. وسط مثال زدناش اومد شیرین زبونی کنه گفت: مثلا توی افغانستان بربرای وحشی اینکارو نمیکنن که ما میکنیم!
(انگار قراره هر اشتباهی که شما انجام میدید قبلش ما انجام داده باشیم)
گفتم: استاد ببخشید من بهعنوان یک افغانستانی که توی کلاس حضور دارم چه وحشیگری انجام دادم؟
استاد دنبال صدا آخر کلاس میگشت ولی من روبروش بودم. یه دفعه چشماش گرد شد گفت: نه نه! من نگفتم وحشی! (استادم انکار کرد. فکر کنم تا حالا شما هم مثل من به جنبههای منفی این کلمه پی بردین)
گفتم : استاد شما دیوار کوتاه تر از ما پیدا نکردین هر چی میخواهین مثال بزنین از ما میزنین؟
نگاه کرد و به بحث شیرینش ادامه داد.
وقتی دیدم استاد همچنان داره حرفای غیر درسی مورد علاقهاش رو میزنه، از کلاس بیرون رفتم.
نیم ساعت بعد که برگشتم دانشکده، کلاس تموم شده بود. استاد رو توی راهرو دیدم گفت: هر وقت فرصت داشتی بیا اتاقم درمورد این موضوع صحبت کنیم.
گفتم: بله استاد.
ولی توی دلم گفتم معلومه که نمیرم! برم که به من بگه اشتباه برداشت کردم به هرحال از کسی که در یک لحظه حرفشو تغییر میده و انکارمیکنه هر چیزی ممکنه.
اجازه بدین اتفاق دیگهای رو بگم که متوجه دیدگاه اکثر مردم در مورد کشورم شدم.
ترم 7 بودم، یه درس خیلی خوب با یه استاد که نسبت به بقیه کم سن و سالتر بود داشتم. ازین استادا که خیلی شوخی میکرد با همه.
یه روز ازم پرسید تو از کدوم شهری؟
گفتم: من افغانستانیام.
گفت: عه چرا زودتر نگفتی؟
گفتم: خب استاد پیش نیومد که بگم یعنی نپرسیدین.
(نمیدونستم وقتی وارد کلاس میشم باید بگم سلام من از افغانستانم بعد بشینم!)
وسطای کلاس بود به استاد گفتم: استاد من فلان مبحث رو هنوز یاد نگرفتم.
گفت: باید یاد بگیری، یاد نگیری بهت مدرک نمیدیم اونوقت بروافغانستان مواد مخدر بفروش.
منم که انتظار هر حرفی رو داشتم این دفعه اصلا تعجب نکردم.
گفتم: مگه افغانستان فقط مواد مخدر داره؟!
گفت: آره
گفتم: همش که نیست!
گفت: بیشترش که هست!
دیگه نمیدونستم چی بگم.
دوست داشتم اونموقع یه سرچی توی گوگل بزنم، زعفران افغانستان رو که چند سال پشت سرهم بهترین زعفران جهان شد، به استاد نشون بدم.
میخواستم انار قندهار، سیب میدان وردک، بادام دایکندی رو بهش نشون بدم و بگم استاد اینا هم صادر میشه حتی به ایران ولی با بسته بندیهای جدید به عنوان محصول ایرانی معرفی میشه یا به عنوان محصولات صادراتی به کشورهای دیگه صادر میشه. چرا دوست دارین جنبههای منفی رو بیان کنین؟
ولی بغض گلومو گرفته بود و نمیتونستم چیزی بگم اگه یک کلمه دیگه میگفت، داد میزدم و میگفتم شما راجع به ما اشتباه فکر میکنید!
اون لحظه به خانوادهام فکر میکردم. به شهدای افغانستانی که برای ایران جنگیدن، به بچههای فاطمیون.
شاید اگه میدونست افغانستان موقع جنگ تحمیلی ایران و عراق شهید داده، این طرز فکر رو نداشت.
و هزاران شاید دیگه... .
امیدوارم روزی برسه که به همهی انسانها احترام بذاریم. امیدوارم روزی به درکی عمیق برسیم. هر کسی فرزند یک مادر، مادر یک خانواده، پدر یک خانواده است؛ ناراحت کردن یک نفر، ناراحت کردن یک خانواده است.
هر انسانی شخصیتی داره و برای خانوادهاش عزیزه.
امیدوارم روزی برسه که عزت نفس کسی رو از بین نبریم.
امیدوارم روزی دست به دست هم بدیم تا گرهای باز کنیم.
در پایان حرفهام میخوام از دوستانی بگم که باعث دلگرمی و آرامش ما هستن.
معلمهایی که به ما علم آموختند.
کسانی که تلاش کردن تا شرایط تحصیل برای ما ایجاد بشه.
کسانی که در غمهای ما با ما همدردی کردند.