عصرها با خنک تر شدن هوا در این تابستان گرم، با یک دقیقه قدم زدن از خانه پدری ام در ترکمن صحرا به دشت فراخی می رسم که پس از فصل درو رنگ زرد طلایی به خود گرفته است.
تابلویی شاهکار از غروب خورشید بر پهنۀ این دشت وسیع با افق های باز که مسحورکننده است. زمین ها همه مالک دارند اما هیچ کس سند منظره را در دست ندارد. رالف والدو امرسون در کتاب «طبیعت» (ترجمه مرضیه خسروی، نشر روزگار نو، 1396) نوشتۀ نغزی در این باره دارد:
« منظره جذابی که امروز دیدم بیتردید ترکیبی از تصویر بیست یا سی مزرعه بود. فلانی صاحب این مزرعه و دیگری مالک آن یکی، و شخص سومی مالک درختزار پشت آنهاست، اما هیچ یک از آنها مالک منظره نیستند. این دارایی که در افق پیداست تنها از آن کسی است که چشمانش میتواند تمام اجزای آن را در کنار یکدیگر بگذارد، و این بهترین بخش مزارع این مردان است، هر چند در اسناد مالکیتشان چنین عنوانی ذکر نشده باشد.»
من از امرسون آموختم که چطور به طبیعت نگاه کنم و آن را ببینم. هر کسی ممکن است به طبیعت نگاه کند اما فقط برخی آن را می بینند:
« در واقع معدودی از بزرگسالان میتوانند طبیعت را ببینند. اکثر انسانها نمیتوانند خورشید را ببینند یا دست کم نگاهی سطحی به آن دارند. خورشید تنها در چشمان بزرگسالان میتابد اما همین خورشید به چشم و قلب کودکان میتابد.»
همیشه در تماشای غروب در دوردست افق دشت، زیبایی غیرقابل وصف و شعفی غریب را احساس می کردم. امرسون راز آن را برایم آشکار ساخت:
« در منظره آرام و ساکن و به خصوص در خط دور افق، انسان چیزی به اندازه طبیعت درون خویش، زیبا مشاهده میکند.»
امرسون این نیاز حیاتی ما به طبیعت را چه عمیق و زیبا توصیف کرده است:
« لذتبخشترین چیزی که مزارع و جنگلها اعطا میکنند، اشاره به رابطهای پنهانی بین انسان و گیاهان است.
با این حال یقین دارم نیرویی که باعث این وجد و شادی میشود در طبیعت مستقر نیست بلکه در انسان و یا در ترکیب هماهنگ بین آن دو است.
طبیعت همیشه رنگهای روح را به تن میکند. برای مردی که دچار اندوه و مشقت است، گرمای آتشی که خود افروخته نیز در ذات خویش غم و اندوه در بر دارد. از این روست که منظرهای جذاب برای فردی که به تازگی دوست عزیزی را از دست داده، اهانتآمیز تلقی میشود.»
و نیاز عمیقی که توسط طبیعت برآورده می شود:
« نیاز والاتر انسان که بواسطه طبیعت پاسخ داده میشود، عشق به زیبایی است.
فیضی عام در تمام طبیعت منتشر شده که باعث میشود تمام صور در چشم، زیبا ظاهر شوند.»
از این روست که او می نویسد:
«اگر سلامت باشم و روزی در اختیار داشته باشم تمام فر و شکوه پادشاهان را به سخره خواهم گرفت.»
همان حس عروج و شکوه در طبیعت که حافظ نیز آن را در اوج زیبایی چنین وصف کرده است:
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت
چنین ادراک و احساسی نیازمند عشق، تامل و روحی کودکانه است. در این صورت طبیعت ما را از غم و غصه های روزمره به مقام سلطنت سرزمین روح و لذت و شادی وصف ناپذیر و صفای درونی برمی کشد:
«عاشق طبیعت کسی است که احساسات درونی و بیرونیاش دقیقا یکسان و مشابه باشند، کسی که روح کودکیاش را با خود به بزرگسالی آورده باشد. آمیزش وی با زمین و آسمان جزئی از قوت روزانهاش است. در حضور طبیعت، به رغم اندوههای واقعی، لذتی وحشی در سراسر وجود انسان میتازد. طبیعت میگوید "او مخلوق من است، و با وجود تمام غمهای گستاخانهاش در همراهی با من شاد و خوشحال است."»
ادراک زیبایی و لذت طبیعت و نمایاندن آن به دیگران نیازمند شیوۀ خاصی از بودن است:
« طبیعت بازوانش را برای در آغوش کشیدن مردانی که افکاری والا دارند، میگشاید؛؛ مشتاقانه بر قدمهایش گل سرخ و بنفشه میگذارد و عظمت و شکوهش را با فرزندان محبوبش میآراید. تنها کافی است که افکار بشر از وسعت کافی برخوردار باشند، در این صورت طبیعت قابی مناسب برای این تصویر خواهد ساخت.
انسان فاضل در اتحاد با اعمال طبیعت قرار دارد و به این ترتیب به پیکره اصلی افلاک بدل میشود. در زندگی عادی نیز میتوان مشاهده کرد که چگونه فردی که از شخصیتی قدرتمند و نبوغی مفرح برخوردار است، به آسانی همه چیز را با خود همراه میکند: اشخاص،افکار و روز و طبیعت همگی تابع این فرد میشوند.
هر فرد به اندازهای تحت تاثیر وجهی از زیبایی عالم قرار دارد؛ برخی تنها از آن شاد و مسرور میگردند؛ برخی بدان عشق میورزند، و برخی دیگر راه افراط در پیش گرفته و فراتر از چیزهای عادی به دنبال تجسم بخشی به اشکال جدید هستند. خلق زیبایی، هنر است.
تولید یک کار هنری نوری بر انسانیت رازآلود میافکند. یک کار هنری انتزاع یا خلاصهای از جهان است. آن نتیجه یا سیمای طبیعت است در مقیاسی کوچک.»
نمایش حیرت انگیز غروب صحرا به اتمام رسیده و من در راه بازگشت به خانه هستم در حالیکه احساس می کنم خورشیدی در درونم در شرف طلوع است.