اگر کلماتت را در جام جانم نریزی، اگر برایم ننویسی، اگر خود را از من دریغ کنی، تمام نمیشوم! نیمهجان میشوم تا ابد! میشوم همان شمعی که شاعر گفت:
و میبیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مردهای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پِتپِت رنجور شمعی در جوار مرگ
مَلول و با سحر نزدیک و دستش گرمِ کار مرگ
بگو! حرف بزن! از هر چه در دل داری برایم بگو!
کلمات تو عین شادی هستند، عین خودت! حتی اگر لباس غم بر تنشان باشد، باز هم در عمق وجودشان - در عمق وجودت - نوری هست که زندگی میبخشد، روشنایی میبخشد!
کلماتت را از من دریغ نکن! قرارمان هم از اول همین بود: مگر نه اینکه من و تو، آن دو خط موازی بودیم به ناچاری، و هر دوباورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود.
وآنچه مرا در کنار تو، به موازات تو، به زندگی وامیدارد، شنیدن و گفتن است، با من حرف بزن!