#معرفی_کتاب
جاناینشتنبک بعد از آنکه دانشگاه را رها کرد و به نیویورک رفت؛ در کنار انواع کارها از قبیل متصدی بانک شدن، مدتی هم به عنوان کارگر ساده، به میوهچینی پرداخت و اینگونه با مشکلات برزگران و کارگران آشنا شد. بعدتر که پاسبانیِ یک خانه را پذیرفت؛ فرصت بیشتری برای خواندن و نوشتن پیدا کرد. در این اثنا دنیا تغییر میکرد و جهان بسرعت بسمت مدرنشدن و مدرنیسم در حرکت بود. وقتی ابزار و ادوات جدید کشاورزی، جایگزین بیل و گاوآهن میشدند؛ جان اشتاین بک، به کشاورزانی فکر میکرد که بخاطر سالهای بیپولی و زمینهای بدون برکت، از بانک وام گرفته بودند. او میدید که بانک در ازای نپرداختن بدهی، زمینهای آنها را مصادره و خودشان را آواره میکند؛ یعنی اول محصولی که با زحمت، از میان علفهای هرز و کشتن مارها بدست آورده بودند را برمیداشت و سهم ناچیزی به خودشان میداد. سپس به بهانهُ نپرداختن مابقی قرضشان، با نام شرکت غیرمنقول مالک زمینها میشد و خانوادهها را اول از زمینها و بعد از موطنشان بیرون میراند؛ قدرمسلم تراکتورها جایگزینهای بیدرسرتری بودند. از سویی دیگر؛ همین زمینداران با همدستی هم در سایر ایالات، شایعه زندگی خوبِ شهری و مزد بالا در کالیفرنیا را بشکلی افسانهای پخش کرده بودند تا کارگران و کشاورزانی که حالا یکبهیک بیکار میشدند را تشویق به مهاجرت کنند.
و اما جان اشتاین بک با قلم سحرانگیزش، حکایت این کارگران و سرمایه داران را در رمانِ خوشههای خشم، به زیباترین و درخشانترین شکلِ ممکن به رشته تحریر و تصویر درآورد. شرحِحال خانوادهای که همزمان با برگشتن پسر بزرگشان تدی از زندان، زمین خود را در اُکلاهاما رها میکنند و از ناچاری به خودشان امید واهی میدهند. این خانوادهُ پرجمعیت، همراه با مادربزرگ و پدربزرگِ بچهها و ماشینی اسقاطی (که بخاطر حضور پررنگش در طول رمان و فیلمِ اقتباس شده از رمان، به شخصیتی مستقل تبدیل میشود) بدنبال کاروانی که هفتهها بسوی غرب در حرکت بود به راه میافتند. گرسنه و هلاک از خستگی در جادهها اردو میزدند، به ترتیب اول پدربزرگ و بعد مادربزرگ را گوشهی جادهها به خاک سپردند، یکی از پسران در میانهی راه از خانواده جدا شد و به راهی دیگر رفت، داماد خانواده تازهعروسش را که باردار و سنگین شده بود شبانه ترک کرد و گریخت. این جریانات مصیبتبار در کنار تشنگی، گرسنگی، نبودِ کار و خستگیِ بیامان، پدر و بچهها را کلافه و بیقرار کرده بود اما " مادر" که میدید غرورشان جابهجا کف زمین میریزد؛ صبوری میکرد و خانواده را پیش میبرد. حتی یکبار لب به شکایت نگشود چون میدانست با از پا افتادنش خانواده از دست رفته است. تدی با دیدنِ صلابتِ مادر و اشکهایی که یواشکی فرومیخورد؛ بیگفتنِ کلامی دلش قرص میشد و به یاری مادر میشتافت. در اینحال کشیش هم با حکایات و خاطراتی که طنز تلخی میانشان جا میداد تدی را سرگرم و هوشیار نگه میداشت و روحیه انقلابی او را بیدار میکرد. نویسنده همین رویه را هم با خوانندگانش حفظ میکند و با وجود وقایع دردناک و نبودِ کار، با تبحری بیهمتا؛ حادثههایی شیرین ولی اندک در استراحتگاهها و چادرهای شبانه گنجانده بود تا هم به خانوادهُ تاد و هم به خوانندگان استراحتی بدهد؛ عشقهای یواشکی، بوسههای دزدکی و پیدا شدن دوست و همسایهایی در نزدیکیِ اقامتگاههای موقتیشان ولی بیش از همه، خواننده با این رمان طوری عجین و همراه میشود که چگونگی شکل گرفتنِ خشم، فقر و انحطاط را بدرستی میفهمد و عمیقا تحت تاثیر قرار میگیرد. از اینطرف سهمیهُ غذای اعضای خانواده کم میشد و پولها ته میکشید؛ از آنسو تعداد کارگران دمبهدم زیادتر میشد و مزدها پایین میآمد. وقتی کشمکشِ بین پلیس و کشاورز و کارفرما بالا میگرفت با خود بگیر و ببند و بازداشت به همراه میآورد و غیرت انقلابیِ جوانانِ لبریز از خشم را باعث میشد. جوانها تحتتاثیر حقایقی که کشیش و کسانیکه مبارزه در خونشان است برملا میکردند آتشی میسوزاندند و فتنههایی برپا میکردند. حقایقِ طراحی شدهای که همیشه در تاریخ بشریت، باعث فقر بیشتر کشاورزانِ خردهپا و ثروتِ زمینداران و کارخانهداران میشود.
"خوشههای خشم بجای خوشههای گندم ذرهذره در روح این مردم پر میشود و میروید؛ چنان سنگین تا به بار بنشیند."
سه شخصیت "مادر" ، "تدی" یا همان "توم تاد" و کشیش که بین راهِ برگشتن از زندان، با تدی آشنا و به خانواده پیوسته بود؛ شخصیتهای اصلی داستان و سه ضلع مثلث را تشکیل میدهند؛ سه انسان متفاوت اما محکم و واقعبین...شاید اگر دیالوگهای زیبای کشیش با رگههایی از طنز نبود اندوهِ سراسرِ کتاب، امانمان را میبُرید.
راوی(نویسنده) در باره خصوصیت شخصیتهای داستان هیچگونه قضاوت و پیشداوری ندارد و شخصیتها هم در نشان دادن حالات مختلف خود؛ مثل غم، ناراحتی، عصبانیت و شکیبایی، افراط نمیکنند و توی دل میریزند. همین بزبان نیاوردن احساسات، باعث میشود دیالوگها و اتفاقات،اثربخشیِ بیشتری بر روح و روان مان بگذارنند. بزعم من صبورترین و داناترین شخصیت این کتاب، مادر است که در فیلم"خوشههای خشم" خیلی بد انتخاب شده. اشتباه در انتخاب کاراکتر مادر و کشیش به من بابت کرد که کارگردان فیلم یعنی "جان فورد" هم مثل اقای فراستی، رمان را نخوانده بودند که تیپیکال مادران و کشیشان توی ذهنشان بوده نه شخصیت منحصر بفرد و متفاوت از تیپ این افراد. نه بلحاظ ظاهری و نه بلحاظ شخصیتی، مادرِ فیلم آن مادری نبود که ما در کتاب شناختیم؛ نه او و نه کشیش.
قدر مسلم این قصور نه از جانب هنرپیشهها... که از فیلمنامه نویس و کارگردان و از نگاهِ تیپگونه آنها به این دو، نشات گرفته. اما دومین شخصیت دوست داشتنی و جذاب داستان، پسر بزرگ خانواده "توم تاد" است که " هنری فودا" انتخاب فوقالعادهای برای ایفای این نقش بود و باعث دوستی همیشگیاش با اشتاین بک شد؛ انگار عاشقش میشود.
برخلاف خیلیها بنظر من نویسنده به خوبی داستان را بپایان رساند چون ادامه این جریانات و خصوصا گرفتاریِ انتهای داستان، از ظرفیت مخاطب بیرون میزد و او را زیادی غمگین و خسته میکرد. کارگردان فیلم خوشههای خشم پا را از اینهم فراتر گذاشت و فصول پایانی را بکل از فیلم حذف کرد. کتاب و فیلم با پایانی باز باتمام رسیدند تا خواننده آنطور که میخواهد آن را در ذهنش به سرانجام رساند.
در خصوص اعتقادات مذهبی هم نویسنده فقط حقایق و خرافاتی که در ذهن مردم رشد کرده بود را بازگویی کرد و خود کمترین دخالتی در درستی یا نادرستی آن بزبان نمیآورد تا جاییکه از معتقدات خودش هم نمیشد نتیجه روشن و درستی گرفت.
و اما جاناینشتنبک" که با نگاهی انساندوستانه و دقیق، چهره رنجکشیده کارگران را طی 5 ماه مینویسد. نارضایتی سرمایهداران آمریکایی و ممنوعیت کتاب در آمریکا را سبب میشود ولی درد آنجاست که حتی توسط خود کارگران تهدید به مرگ شد؛ چون به کشاورزانی که بیسوادند و نمیتوانند کتاب بخوانند، کتاب را ضدکلیسا و ضدمذهب معرفی کردند و گفتند" نویسنده، شما را مردمی وحشی معرفی کرده." کشاورزان ناآگاه هم به کتابخانهها رفتند و نسخهها را آتش زدند و جاناشتاینبک هم تحتنظر افبیای قرار گرفت و حتی در روسیه هم توسط حزب کمونیست تحریم شد؛ اما همچون همهی شاهکارهای ادبی جهان، کتاب راه خودش را طی کرد و به فروشی خارج از تصور نویسنده و جایزه پولیترز دست یافت. فیلم هم با فاکتور گیری از بعضی ایرادات، در مجموع فیلم موفقی شناخته شد.
قسمتی از دیالوگهای کشیش:
واعظ موضوع صحبتش را دنبال کرد. گفت: «آره داره یه جایی میره.» و تکرار کرد: «درسته، یه جایی داره میره. من، من نمیدونم کجا دارم میرم. ببین چی دارم میگم، من عادت داشتم وقتی ذکر میخواندم چنان شوری به پا میکردم که مردم به هوا میپریدند و سروصدا و هوارشان بلند میشد تا از حال میرفتن. بعضیهارو آب تعمید به سر و صورتشون میزدم تا دوباره به هوش بیان. بعد میدونی چیکار میکردم؟ یکی از اون دخترارو ور میداشتم میبردم تو علفزار و باهاش میخوابیدم.
«اینجوری فکر میکردم من دارم وعظ میکنم و دربارهی خدا حرف میزنم، و این آدمها هم موعظه هامو اونقده جدی گرفتن که دارن به سر و صورت خودشون میزنن و شیون راه انداختن. حالا دارن میگن که بغل یه دختر خوابیدن کار شیطونه. اما هر دختری که بیشتر به خدا فکر میکرد بیشتر دلش میخواس بره تو علفها. من با خودم فکر میکردم کدوم جهنم! آخه چهجور میشد دختری که عشق روحالقدس سر تا پای وجودشو گرفته و همهاش شور و عشق روحالقدسه بره تو جهنم؟ شیطون اصلاً چهجوری میتونه گولش بزنه، اصلاً آدم فکر میکنه همونقدر رنج شیطون میگیره که یک گلوله یخ تو جهنم. اوضاع این جوری بود دیگه.»
«آخه تو واعظ نبودی. برای تو یه دختر یه دوست دختر بود. اونا برای تو چیز دیگهای نبودن. اما برای من، اونا ظرفای مقدس بودند. من میخواستم روحشونو نجات بدم. من با اون مسئولیتی که حس میکردم، اونارو با اسم روحالقدس شوهرشون میدادم. بعد هم یکیشونو ور میداشتم و میبردم تو علفها.»